سلام سلام!!

چطوریننن؟!

اومدم با یه پارت جذاب دیگه 🤭

برا خوندنش بپر ادامه 💖 

#انتقام 

#پارت_۵۲

حرفم رو باز هم تکرار کردم. این بار با خواهش بیشتری که به صدام اضافه کرده بودم:

-برو دنبالش خب... من نگرانم.

از جاش بلند شد. دست هاش رو توی جیب تنگ شلوارش کرد و تک خنده ای کرد. نفسش رو بیرون داد و خطاب به محمدحسین گفت:

-تا چند ساعت پیش داشتیم دنبال خودش می گشتیما. الان خانم خرده فرمایش هم دارن. 

خون خونم رو داشت می خورد. زده بود لت و پارم کرده بود. دنده هامو ناقص کرده بود تازه تیکه هم می پروند. دستم رو بالا آوردم و روی گلوم گذاشتم. احساس می کردم الانه که از بغض بترکه!

محمدحسین که انگار متوجه بغضم شده بود، لبخند محوی به روم زد و با همون مهربونی ذاتیش گفت:

-خودم میرم دنبالش.. تو استراحت کن فقط زودتر خوب شی.

دستش رو گرفتم. به طرف خودم کشیدمش؛ متعجب خم شد که آروم کنار گوشش زمزمه کردم:

-گوشیمو برام میاری؟ توروخدا. کار دارم.

محمدحسین عقب کشید. اخمی بین دو ابروش نشوند و اون هم مثل خودم پچ پچ کنان گفت:

-ونوس اینقدر کرم نریز بخدا امیرحسین قاتلت میشه.

چشمام رو توی حدقه چرخوندم. کلافه شده بودم از اینکه همیشه باید از امیرحسین می ترسیدم. با شنیدن صدای معترضش، محمدحسین عقب کشید و من سعی کردم بیشتر توی خودم جمع بشم:

-فکر نمی کنید در گوشی حرف زدن توی یه جمع سه نفره کار اشتباهیه؟ هر حرفی دارین بلند بزنین.

گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم. پلک زدم و با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفتم:

-میشه گوشیم رو بهم بدی؟ کار دارم باید به نازنین زنگ بزنم. نگرانم میشه.

دستش رو توی جیب پشت شلوارش کرد و گوشیم رو در آورد. تکونش داد و گفت:

-اینو میگی؟

منتظر نگاهش کردم. هر نفسی که می کشیدم پهلوم دردناک می شد. می دونستم قرار نیست گوشی رو بهم بده. این تازه آغاز تحریم هاش بود.

با این حال سرم رو تکون دادم. لبخند کجی زد. دستش رو بالا برد و با تمام قدرتی که داشت گوشی رو کوبید رو زمین. هیچ عکس العملی نشون ندادم. حتی با دیدن قطعه های شکسته ی روی زمینش.

مثلا می خواست قدرتش رو اینجوری نشون بده! محمدحسین معترض گفت:

-چیکار میکنی امیرحسین؟ حالت خوش نیستا با گوشی جیکار داشتی عه.. 

امیرحسین بی تفاوت شونه هاش رو بالا انداخت و زد بیرون؛ کاش می شد خفش کرد. ساعدم رو روی چشم هام گذاشتم. صدای محمدحسین اومد:

-امیرحسین کلا مشکل داره ناراحت نباش.. بیا فعلا از گوشی من استفاده کن.

دستم رو از روی چشمام برداشتم. با دیدن اینکه داره سیم کارتم رو توی گوشی خودش می ندازه، لبخندی روی لبم نشست. هر چقدر که امیرحسین گند اخلاق و عنق بود، محمدحسین مهربون و دوست داشتنی بود. نمونه ی کامل یه برادر!

گوشی رو به دستم داد و گفت:

-میرم دنبال بابا.

با پایان حرفش بوسه ای روی پیشونیم زد و از اتاق خارج شد. نفس عمیقی کشیدم. با این اتفاق، از همه ی نقشه هام عقب افتاده بودم.

گوشی رو باز کردم و مشغول پیام دادن به نازنین شدم.

"سلام. نازنین من بیمارستان (....). بیا اونجا کارت دارم خیلی هم ضروریه. گشاد بازی در نیاریا!"

و ارسال کردم. از روی کنجکاوی، رفتم توی گالری و پیام های محمدحسین. پاک پاک بود! شایدم پاک پاک کرده بود..! هنوز چند دقیقه از ارسال پیام نگذشته بود که نازنین جواب داد:

"زنده ای؟"

***

دست نازنین رو سفت توی دستم گرفتم و با التماس گفتم:

-یه کاری بکن نازنین.. برو مطب سامیار یه جوری بهش بفهمون این بلا سرم اومد. توروخدا.

در تلاش بود دستش رو از حصار دست هام بیرون بکشه. همزمان گفت:

-خیلی خری ونوس.. از حال خرابتم میخوای برای انتقام گرفتن استفاده کنی؟ بابا این پسره سامیار رو ول کن. بیا به فکر شوهر باش ترشیدی.. دهه دستمو ول کن.

دستش رو ول کردم که قدمی به عقب پرت شد. آب دهنش رو قورت داد و با دیدن اخم های توی همم، لبخندی روی لبش نشوند و گفت:

-عصر میرم پیشش.

اخم های توهمم، جاش رو به لبخندی روی لب هام داد. نازنین شالش رو درست کرد و ناراحت گفت:

-ونوس صورتت ترکیده ها... من اگر جای تو بودم تا وقتی اینا خوب می شدن پامو از خونه بیرون نمیذاشتم.

زبونی روی لب های خشکم کشیدم. ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم؛ معلوم بود که بیرون نمی رفتم. از نگاه های ترحم آمیز مردم متنفر بودم. 

آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو به سرم دوختم. تموم شده بود. کاش می تونستم بلند شم و برم خونه. چند روز رو بخوابم و بعد بلند شم و برم سر وقت هدفم.

نگاهی به نازنین انداختم که همچنان سر پا ایستاده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-چرا نمی شینی؟

نیم نگاهی به در انداخت و با ترس گفت:

-میترسم داداشت بیاد. سر پا باشم حداقل فرصت فرار کردنو دارم. اه چرا این بشر اینقدر ترسناکه. بیچاره زنش..

کاش می تونستم از امیرحسین بابت کتک هاش انتقام بگیرم. حیف که برادرم بود، حیف! آروم توی جام نشستم. لحظه ی از درد نفسم گرفت. روبه نازنین گفتم:

-برو بگو پرستار بیاد سرمم رو در بیاره.

سرش رو تکون داد و با گام های بلند از اتاق خارج شد. چند دقیقه ای طول نکشید که با پرستار اومد داخل. پرستار، لبخندی بهم زد و مهربون گفت:

-بهتری؟

با اینکه اصلا حال و حوصله نداشتم، سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم و زیر لب "آره" ای گفتم. سرم رو از دستم خارج کرد. با احتیاط پاهام روی توی کفشام کردم که گفت:

-زیاد به خودت فشار نیار عزیزم. 

نگاه بی حوصله ای بهش انداختم. نازنین که متوجه کلافگیم شده بود، زیر بغلم رو گرفت و با لبخند رو به پرستار گفت:

-نه مگه من میذارم؟!

پرستار سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت. درد داشتم و همین باعث شده بود کمی خمیده بشم. رو به نازنین کردم و گفتم:

-پول مول همراهت هست؟

ابروهاش بالا پرید. گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و گفت:

-ده تومن دارم که اونم میشه کرایه ی ماشین تا خونه تون. چطور؟

هوفی کشیدم و دستم رو از دستشاش بیرون کشیدم و به طرف مبل رفتم و آروم و با احتیاط نشستم. هر کس من رو می دید فکر می کرد تازه زاییدم!

نازنین متجب نگاهم کرد و به طرفم اومد. با مکثی کوتاه گفت:

-پس چرا نشستی؟ 

#پارت_53

دستام رو به سرم گرفتم و گفتم:

-باید صبر کنیم محمدحسین یا امیرحسین بیان پول بیمارستانو بدن. گوشی محمد که دست منه. امیرحسینم نمیخوام بهش زنگ بزنم.

با شنیدن حرفم، هوفی کشید و نشست روی تخت. کفش هاشو درآورد و با مکثی کوتاه دراز کشید. گرسنه ام شده بود؛ ضعف داشتم و اصلا حالم خوب نبود.

از طرفی نگرانی و دلشوره امانم رو بریده بود. همونطور که نشسته بودم، چشم هام رو روی هم گذاشتم. سرم سنگین بود برای خواب! و الان بهتر بود به جای انتظار کشیدن، می خوابیدم.

***

"ســــامــیـــار"

سرم رو بین دستام گرفتم و با صدای بلند فریاد کشیدم:

-میشه بس کنی بابا؟ حالم اصلا خوب نیست.

به طرفم اومد. کنارم روی مبل نشستم و دستش رو روی شونه ام گذاشت؛ سعی داشت با استفاده از الفاظ خر کننده،  راضیم کنه باهاش برم محضر. حالم داشت از خودم بهم می خورد.

از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم. نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیت بیشتر از اینی که هست بهم غلبه نکنه. محکم و شمرده شمرده گفتم:

-بابا برعکس شما من غرور دارم. دلم نمی خواد توی اون محضر کوفتی جلوی همه خرد بشم که چرا، بابام داره با دختری ازدواج میکنه که همسن بچشه. 

از جاش بلند شد. دست هاش رو توی جیب شلوارش کرد. مثل همیشه اتو کشیده و مرتب بود!

-الان این ازدواجا عادی شده. همه جا هست. پس نباید اینقدر حساسیت نشون بدی. شرط اون دخترم فقط و فقط بودن توئه!

خواستم حرفی بزنم که با شنیدن صدای آیفون، سکوت کردم. با لبخندی زد و زیر لب گفت:

-خودشه...

آب دهنم انگار کاملا خشک شد. نفسی کشیدم و مردد پرسیدم:

-کی خودشه؟

لبخندی روی لبش نشست و همون طور که به طرف آیفون می رفت با صدای بلند گفت:

-مهسا... زن من.

نفسی که توی سینه ام حبس شده بود، با شدت بیرون دادم. احساس می کردم بابا داره شورش رو در میاره. به طرف مبل رفتم و کتم رو از روش برداشتم. اگر می موندم قطعا یه چیزی بار اون دختر می کردم. 

کتم رو تنم کردم که صدای باز شدن در اومد. گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم. صدای برخورد پاشنه های کفش زنانه رو زمین، توی مغزم اکو داده شد.

با مکثی کوتاه به عقب برگشتم. با دیدن دختر رو به روم، تقریبا نفسم بند اومد بود. لبخندی به روم زد و گفت:

-سلام..

دستم رو روی سرم گذاشتم. احساس می کردم تک به تک اجزای بدنم دارن یک خاطره رو به یاد میارن. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرده بود.

قدمی به عقب برداشتم؛ صدای نامفهوم بابا رو شنیدم:

-سامیار.. حالت خوبه پسرم؟

ریزش مایع گرمی رو از بینیم احساس کردم. زانوهام شل شدن و روی زمین افتادم. اون... اون خودش بود! 

تمام مدت که توی گیجی و گنگی به سر می بردم، مهسا خیره نگاهم می کرد. بابا لیوان آب قند رو به طرفم گرفت و نگران گفت:

-اینو بخور حالت جا بیاد..

نگاهم رو از مهسا گرفتم و به بابا دوختم. آب دهنم رو قورت دادم و به سختی گفتم:

-من فشارم نیوفتاده..

و دست بابا رو کنار زدم. سرم درد می کرد، آب قند می داد! خون دماغ میشدم، بازم آب قند می داد. علاج هر دردی رو آب قند می دونست. دستم رو به طرف اولین دکمه ی پیرهنم بردم و بازش کردم.

زبونی به لب های خشک شده ام کشیدم و آروم گفتم:

-کی برگشتی؟

بی توجه به من یا حتی حضور بابا، شالش رو در آورد و پاش رو روی پاش انداخت. لبخندی نثار حال خرابم کرد و در کمال آرامش گفت:

-خیلی وقت نمی شه.. ولی ای کاش زودتر می میومدم.

و در آخر به بابا نگاهی از سر عشق انداخت!

حالم داشت به هم می خورد. دلم می خواست زمین و زمان رو روی این دختر لعنتی بالا بیارم. بابا نگاهی بهم انداخت و گفت:

-همدیگه رو می شناسین؟

دستی توی موهام کشیدم. دکمه ی بعدی پیرهنمم باز کردم؛ با این حال هنوز اون حس کمبود اکسیژن توی وجودم بود. فضای خونه لحظه به لحظه داشت برام خفقان آورتر می شد.

دستام رو توی هم قفل کردم و همونطور که به مهسا خیره شده بودم، زمزمه کردم:

-تنها کسیه که من از گذشته به یادش میارم.. 

ابروهای بابا بالا پرید. انتظار این رو نداشت که زن دومش با پسرش آشنا در بیان. با شنیدن صدای چای ساز، از جاش بلند شد و به طرف آشپزخونه برگشت.

دستم رو روی بینیم کشیدم و با مکثی نه چندان کوتاه لب زدم:

-هدفت از ورود به زندگیه پدر من چیه مهسا؟

اخمی مصنوعی کرد. لب هاش رو جمع کرد و با تمسخر گفت:

-عزیزم من الان زن بابای توام... بهتر نیست مهسا خانوم صدام کنی؟ هنوزم مثل گذشته اون اخلاق گندت رو داری؟

سرم رو برگردوندم و نگاهی به بابا انداختم. وقتی خیالم راحت شد که مشغول چای درست کردنه، از جام بلند شدم و به طرف مهسا رفتم. ضربه ی محکمی به بازوم زدم و غریدم:

-تو از گذشته ی من چی می دونی که نمیخوای اون دهن کثیفت رو باز کنی؟ حالم داره ازت به هم می خوره مهسا.. اومدی که من دق مرگ کنی؟ ذره ذره آب شدن من رو دوست داری؟ آره؟ لعنتی بعد اون تصادف تو تنها کسی بودی که من یادم می اومد. پس چرا کمکم نکردی همه چیزو به خاطر بیارم؟ که این همه سالو زجر بکشم؟ ها؟

این بار اخم هاش به طور جدی توی هم رفت. کمی جا به جا شد و با سرتقی توی چشم هام زل زد:

-تو کمک من نکردی.. باعث شد زندگی من از هم بپاشه.. واسه همین منم هیچ وقت هیچ کمکی بهت نمی کنم. 

کلافه روی مبل نشستم. سرم رو بین دستام گرفتم و این بار با لحنی ملایم تر گفتم:

-من از تو فقط یه دوستی چندین و چند ساله رو یادمه.. اون همه صمیمیت رو یادمه.. چه می دونم تو چی از من می خواستی که کمکت نکردم. 

به طرفش برگشتم..

-مهسا.. جواب بدی رو با بدی نمیدن که.. زندگی من الان اینه. خودم هنوز که هنوزه توی منجلاب بی خبری دست و پا می زنم. از دار دنیا همین بابامو دارم که میخوای ازم بگیریش؟ خجالت بکش تو جای دخترشی..

با شنیدن صدای قدم های بابا، از جام بلند شدم. کتم رو که روی زمین افتاده بود برداشتم و مشغول بستن دو دکمه ی باز پیرهنم شدم.

بابا متعجب نگاهم کرد و گفت:

-بمون.. میخوایم حرف بزنیم.

لبخند تلخی روی لب هام نشوندم. آروم و با حسرت گفتم:

-حرفی باقی نمونده. شما تصمیمتون رو گرفتین. ولی اینو بدون بابا، من نه محضر میام نه هیچ خراب شده ی دیگه ای. شما هم دیگه پسری به اسم سامیار ندارین. فعلا

بدون اینکه منتظر دیدن عکس العملش باشم از خونش زدم بیرون. اگر روانپزشک نبودم، حتما خودکشی می کردم!!

احساس می کردم اگر من به خودم صدمه ای برسونم این حرفه زیر سوال میره.

حتی نمی تونستم از سام کمک بگیرم؛ اون خودش حالش بدتر از من بود. برای من، این زندگی یه زخم قدیمی بود که بهش عادت کرده بودم. اما سام نه؛

منتظر بودن زنگ خونه اشو بزنن و ببرن  بندازنش زندان.. بعد از اون هم اعدام!

به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کرد؛

هوفی کشیدم. اصلا وضعیت خوبی نبود. اصلا! 

خب خب اینم از این پارت ☺️

تا یه پارت دیگه خدافظی 🫶