
شاه شب من P7 f2

سلام . من اومدم با یه پارت دیگه از داستانم .
امیدوارم از این پارت از داستان هم خوشتون بیاد . خب ، برید ادامهء مطلب .
.......
چند روز بعد وضعیت مایکل این بود :
برای ولیعهد کار کند و جاسوسی بانو مورگان را کند ، برای بانو مورگان نیز کار کند و جاسوسی ملکه را کند و برای ملکه کار کند و جاسوسی ولیعهد را کند .
پلگ خوشبختانه این چند روز بیشتر وقتش را در قلعه پرسه میزد و از مایکل دور بود و این خودش جای شکر کردن و خوشحالی داشت .
از طرفی دیگر جلسات محرمانه شروع شده بود . آن شب اولین جلسه برگزار میشد . قرار بود ساعت دو شب ، جلسه را برگزار کنند .
مایکل راس ساعت دو با تمام احتیات از اتاقش خارج شد و به سمت راه پله های جهنمی رفت . او باید به پاگرد هفتم ( یکی پاگرد بعد حمام خدمتکاران ) می رفت .
وقتی به آن پاگرد رسید ، دری که روبه رویش بود را باز کرد . روبه رویش یک راه رو بود ، با چندین در در اطراف . مایکل مستقیماً به سمت دری که در انتهای راه رو بود رفت . او در زد و وارد شد . ولیعهد ، دایان ، شاهزاده جنت و شاهزاده زوئی در اتاق دور میز بزرگ و دایره ایی نشسته بودند . خوشبختانه درست آمده بود .
او داخل شد و در را پشت سرش بست . او سعی کرد بی تفاوت نسبت به شاهزاده جنت ، سر جایش ۲
نشست . بقیهء افراد نیز ، یکی یکی از راه رسیدند .
ولیعهد جلسه را شروع کرد . او ابتدا دربارهء متحد جدیدشان و دو سال پیش ، زمانی که به سرزمین های مختلف حمله های ناشناس اتفاق افتاد حرف زد .
دلیعهد گفت :" ولی حالا ما یک نفر رو داریم ، که به احتمال زیاد کسایی که این نقشه زیر سرشون بود رو دیده باشه ..." اون به مایکل اشاره کرد و افزود :" تمام چیزایی که از اون دونفر یادت میاد رو برامون بگو . " همه به مایکل خیره شدند .
مایکل از جایش بلند شد و کمی فکر کرد تا دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ، سر و کلهء پلگ پیدا شد . دقیقا مواقعی که مایکل به او نیاز داشت در قلعه پرسه میزد و نزدیکش نمیشد ؛ ولی وقت هایی که دوست داشت آنجا نباشد ، حتی یک لحظه هم تنهایش نمیگذاشت .
" جمع خل و چلا و دیوونه های قصر جعمه ، فقط مونده ملکه بیاد کنارتون . " این را پلگ گفت و بعد زد زیر خنده .
مایکل سعی کرد به حرف او کوچک ترین احمیتی ندهد . " یکیشون بود که ظاهراً همه چیز زیر سر اون بود ولی نتونستم قیافش رو ببینم و یا اسمش رو بفهمم ؛ ولی اون یکی رو خیلی خوب میشناسم . " ولیعهد دستش را زیر چانه اش گذاشت .
پلگ در همان حال شروع کرد به رقصیدن مانند سرخ پوست ها ، دور اتاق .
مایکل نفس عمیقی کشید و سعی کرد به او هیچگونه توجهی نداشته باشد . او ادامه داد :" ماکسیمیلیان . یه برده فروش معروف . اون کسی بود که من اسمش رو از زبون اون یکی مرد شنیدم و تا دو سال مجبور بودم قیافهء نحسش رو ببینم ... " مایکل چشمانش را بست تا مسخره بازی های پلگ را نبیند .
ولیعهد از جایش بلند شد و گفت :" بسیار خب ... ممنونم مایکل . " مایکل سر جایش نشست . سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد . دوست نداشت پلگ را موقع مسخره بازی ببیند و خنده اش بگیرد ، یا عصبانی شود و با او حرف بزند . حتی تصور این دو حالت نیز شرمگین و روی مخ بود .
" خیلی خب . جلسه رو بهتر هرچه زودتر تموم کنیم چون ممکنه اون انگل مزاحم بهمون شک کنه . فردا دقیقا زمان ظهر ، خودم شخصا همراه با مایکل و زوئی به مکانی که ماکسیمیلیان برده هاش رو تربیت میکنه و میفروشه میریم . " او سپس به سمت در رفت و آن را باز کرد و افزود :" حالا تک به تک برگریدید و حواستون باشه کسی تعقیبتون نکنه . "
***
روز بعد ، وقتی ظهر شد ، ولیعهد ، شاهزاده زوئی و مایکل راه افتادند . ولیعهد و شاهزاده زویی صورتشان را پوشانده بودند و لباس رعیت ها را پوشیده بودند . هرسه پیاده به سمت مقصد خود میرفتند .
وقتی به مکانی که ماکسیمیلیان برده هایش را تربیت و گیفروخت رسیدند ، خاطرات آن دوسال وحشتناک به مغزش حمله ور شد . تمام کتک ها ، تنبیه ها ، کار های کمر شکن و سخت ، بیماری ها ، زخم ها و ... .
مایکل پسری را دید که به درخت بسته شده بود . مایکل درخت را میشناخت . چندین بار به آن درخت بسته شده بود .
ولیعهد به سمت پسر رفت . او طناب را از پسر باز کرد . پسر بی جان بود . او بی اختیار در آغوش ولیعهد افتاد .
" داری چه غلطی میکنی عوضی ؟ " مایکل این صدا را به خوبی میشناخت . او ماکسیمیلیان را دید که وحشیانه به سمت ولیعهد آمد . در یکی از دستانش شلاق بود و در دست دیگرش قمقمه ایی قرار داشت ، که مایکل حاضر بود قسم بخورد در آن مشروب است .
ماکسیمیلیان با آن صدای زشت و زمختش فریاد زد :" ای احمق عوضی ! توی لجن زاده ، چطور جرئت میکنی به بردهء من دست بزنی ؟ " مایکل عصبی به سمت ماکسیمیلیان رفت . او رو به روی ماکسیمیلیان ایستاد و گفت :" مردک احمق ! چطور جرئت میکنی اینطور با ولیعهد سرزمین صحبت کنی و خون خاندان سلطنتی رو زیر سوال ببری ؟ " ولیعهد پارچه ایی که با آن صورتش را پوشاده بود برداشت .
او همانطور که پسر را در آغوش گرفته بود ، از جایش بلند شد و گفت :" این برده قیمتش چقدره ؟" ماکسیمیلیان رنگ از صورتش پرید . او با زبانی بند آمده گفت :" قیمت این برده ... برده های بدون مهر بردهء ابدی ندارن ، قیمتشون ...صد سکهء طلاست ! " مایکل لبخندی زد و گفت :" دروغ میگه بانوی من . قیمت برده هایی که مهر بردهء ابدی ندارن ده سکهء نقره هست . " ولیعهد لبخندی زد و از مایکل خواست ده سکهء نقره را ، به ماکسیمیلیان بدهد . مایکل ده سکه را به او داد .
شاهزاده زوئی پسر بچه را از ولیعهد گرفت . ولیعهد رو به ماکسیمیلیان کرد و گفت :" باهاتون حرف خصوصی ایی داریم . اگر میشه ما رو با خودتون به جایی ببرید که گرم باشه و کسی از حرفامون چیزی متوجه نشه . " ماکسیمیلیان سری تکان داد و آنها را به کلبهء خودش راهنمایی کرد . مایکل نمیدانست چرا ؛ ولی احساس خوبی نسبت به این ماجرا نداشت .