
انتقام:(پارت:۵۶,۵۷)

سلام چطورین؟!
اومدم با یه پارت جدیددد و جذابب😌
سریع بپر ادامه 💖
#انتقام
#پارت_۵۶
نگاهی به خونه انداختم و با صدایی آروم زمزمه کردم:
-هلیا خونه است؟
سرش رو به نشانه ی مثبت تکون داد. برش گردوندم و هلی به کمرش دادم. و خودم هم پشت سرش وارد خونه شدم. هلیا که روی مبل نشسته بود، به احترامم بلند شد.
لبخندی به روم زد و گفت:
-به به.. آقا سامیار .. خوش اومدین.
متقابلا من هم لبخندی زدم و سلامی کردم. سام کنارم ایستاده بود و با چشم هایی که به زور باز بودن به ما نگاه می کرد.
هلیا نیم نگاهی به سام انداخت و طعنه زنان گفت:
-سامیار جان شما نمی دونی این سام ما چشه؟ این چند وقت واقعا به سلامتش شک کردم. مثل معتادا شده.
تا خواستم جوابی بدم، صدای بلند سام اومد:
-به تو ربطی داره؟ سرت تو زندگیه خودت باشه.
و دستم رو کشید و همراه خودش به طبقه ی بالا برد. وارد اتاق شدیم و در رو پشت سرش بست. دست هام رو توی جیب شلوارم کردم و گفتم:
-عصبانیتت رو سر اون خالی میکنی؟
روی تخت دراز کشید و سرش رو توی بالشت فرو کرد. هوفی کشیدم و روی مبل نشستم. دست هام رو توی هم قفل کردم و رو به جلو متمایل شدم.
-ببین سام. الان تنها چیزی که میتونه تو رو آروم کنه، اینه که بری خودت رو معرفی کنی.
شاید اگر خودش با پای خودش می رفت، براش بهتر بود تا اینکه بیان جلوی در خونه اش و بگیرنش.
دستی به روی شونه اش زدم و گفتم:
-پاشو.. پاشو بریم کلانتری.
توی جاش نشست. سرش رو بین دست هاش گرفت و بی قرار خودش رو تکون داد. داشت دیوونه می شد! حتی خودش هم نمی تونست به خودش کمکی بکنه.
کسی که همیشه با حرف هاش همه رو رام می کرد؛ الان به چه روزی افتاده بود؟
دستش رو گرفتم و همزمان گفتم:
-پاشو سام.. دارم جدی باهات حرف میزنم
خیره و درمانده نگاهم کرد. گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و مردد گفت:
-همه چی درست میشه؟
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم. امیدوار بودم که درست بشه؛ با حرف هایی که اون دختر زد، شک کرده بودم شاید از دوستای طرف باشه. بنابراین نشون می داد رد سام رو زدن!
بلند شد و به آرومی مشغول پوشیدن لباس هاش شد. خیره شده بود به نقطه ای نامعلوم روی زمین.
دلم به حالش می سوخت! آبروش جلوی همه می رفت و حتی ممکن بود پروانه ی طبابتش هم باطل بشه!
با چند تقه که به در خورد، به طرفش رفتم و بازش کردم. هلیا لب های خشک شده اش رو با زبون تر کرد و گفت:
-دم در.. کار دارن.. با سام..
نیم نگاهی به سام انداختم که کاملا بی تفاوت و بدون هیچ حسی توی صورتش نگاهمون می کرد.
لبخندی محو و تصنعی زدم و گفتم:
-کی کارش داره؟
هلیا آب دهنش رو قورت داد. دست های عرق کرده اش رو به لباسش کشید و به سختی گفت:
-پلیس..
چشمام گشاد شد..حدس می زدم اینطوری بشه، گند زده بود اونم چه گندی.....
با صدای هلیا به خودم اومدم و نگاهم رو به سام دوختم:
_توروخدا بگید چه خبره؟ چرا پلیس دم دره؟ چیکار کردید شما دوتا؟
ولی حرفی نمی شنیدم..می شنیدم..ولی فکرم درگیره سام بود که رنگش به زردی رفته بود.
به سمتش قدم برداشتم که باز صدای جیغ جیغوی هلیا روی مغزم رفت:
_بگید چی شده؟
گند زد به اعصابم، چشمام رو محکم روی هم فشردم که سرش داد نکشم..اروم اروم و شمرده از لای دندونام غریدم:
_بعدا ..بهت..می گم.. برو دم در بگو الان میان..
خواست دوباره چیزی بگه که با صدای بلند غریدم:
_د برو دیگه..اه.!
دهنش بسته شد و به سرعت ازمون دور شد.
سعی کردم خونسرد باشم، به طرف سامی رفتم و دو دستم رو روی شونه اش گذاشتم
و با لحنی که سعی می کردم اروم و ارامش بخش باشه گفتم:
_نگران نباش داداشم..درست میشه..خودم رضایت خانوادش رو برات می گیرم..
تو چشمام خیره شد..تردید رو تو چشماش می دیدم. معلوم بود باور نکرده..حق داشت، به مولا قسم که حق داشت.
کمی با انگشتام شونه اش رو ماساژ دادم و سعی کردم با حرفام بهش ارامش بدم..تقریبا موفق هم شدم. زود لباس هاش رو عوض کرد و باهم به پایین رفتیم.
جلوی در که رسیدیم چشمی توی کوچه چرخوندم..چند نفر جمع شده بودن. ابرومون رفت.. اقای جوانی که لباس فرم نیروی انتظامی رو به تن داشت به سمتمون اومد و ازم پرسید:
_اقای سام امیری؟
سرم رو به نشانه ی منفی تکون دادم و به سام اشاره کردم:
_ایشون هستن.
سری تکون داد و روبروی سام وایستاد:
_باید با ما بیاین کلانتری.
زبونی روی لب های خشک شده ام کشیدم و با ناامیدی گفتم:
_چرا؟ چیزی شده؟
افسر نیم نگاهی بهم انداخت و خیلی جدی جواب داد:
_چراش رو اونجا بهتون میگن.
سام چندبار سرش رو اروم تکون داد که دستبندی به دستش زدن..از این صحنه دلم گرفت، رفیقم..
خواستن سوار ماشینش کنن که نگاهش یک جا ثابت موند.
رد نگاهش رو گرفتم که به اون سره کوچه رسیدم ..دختری با چونه ی لرزون نظاره گره این صحنه بود..حدس زدم که باید کی باشه..
با حرکت کردن ماشین پلیس، بی توجه به صدای پچ پچ های مردم به طرف دختر رفتم.
کنارش ایستاده بود و دست به سینه نگاهمون می کرد. خواستم حرفی بزنم که توپید:
_تو رو می شناختیم. مجبور شدیم برای پیدا کردن اون دوست لعنتیت به تو نزدیک بشیم. می دونستم اگر در مورد اون پسره چیزی بهت بگم حتما میری خونش. چه راحت دوستت رو گیر پلیس دادی آقای دکتر صالحی
بی توجه نگاهم رو ازش گرفتم و دوختم به قربانی داستان. که با چشمایی لبریز از اشک به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.
آروم گفتم:
_اون داشت می رفت کلانتری که خودش رو معرفی کنه. اینو بدون که از کارش پشیمونه.
#پارت_۵۷
نفس عمیقی کشید و آب بینیش رو بالا داد. سرش رو کج کرد و با نگاهی که هیچ احساسی توش نبود گفت:
_پشیمونی اون زندگی نابود شده ی من رو درست میکنه؟ آبروی رفته مو برمی گردونه؟
گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم.
حق داشت؛ مگر می تونستم در برابر حرفش جوابی بدم؟
سام بد کرده بود. خیلی هم بد کرده بود و با هیچ چیزی جبران نمی شد. ضربه که به قلب این دختر زده بود با هیچ چیزی تسکین پیدا نمی کرد.
سرم رو تکون دادم و با خداحافظ آروم و زیر لب، ازشون دور شدم. بی توجه به هلیا که سعی داشت ازم بپرسه چه اتفاقی افتاده، سوار ماشین شدم.
آخرین لحظه سرم رو از ماشین بیرون آوردم و رو به هلیا گفتم:
_به بهنام خبر بدین حتما بهم زنگ بزنه.
قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه پام رو روی گاز گذاشتم و به طرف کلانتری رفتم.
تنهایی هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. اما حداقل می تونستم برای اینکه خیال سام راحت باشه، اونجا باشم. ولی مگه می شد؟
تازه بازی داشت شروع می شد. بازی؟
نه بازی نبود. یه چیزی بود فراتر از اون!
تازه امتحان بزرگ داشت شروع می شد. مردود این امتحان فقط و فقط سام بود.
گوشیم رو در آوردم و همونطور که سعی می کردم نگاهم رو از خیابون برندارم، شماره ی بابا رو گرفتم.
بعد از چند بوق صدای مهسا تو گوشم پیچید:
_جانم سامیار؟
فرمون رو توی دستم مشت کردم. اصلا وقت نداشتم که بخوام به این فکر کنم گوشی بابا دست مهسا چیکار میکنه!
از بین دندون های کلید شده ام غریدم:
_گوشی رو بده به بابام.. زود!
خنده ای کرد و خواست حرفی بزنه که فریاد کشیدم:
_بهت میگم گوشی رو بده به بابام. نمی فهمی؟
چیزی نگفت! بعد از چند ثانیه صدای بابا توی گوشم پیچید:
_چی شده سامیار؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. اصلا دلم نمی خواست با داد کشیدن سر بابا عذاب وجدان بگیرم.
بنابراین آروم و شمره شمرده گفتم:
_بابا.. میشه شماره اون وکلیت، آقای محتشم رو بدی؟
صدای پر از شکش اومد:
_اتفاقی افتاده؟
نفسم رو با شدت بیرون دادم و هوفی کشیدم. حالا کی باید برای بابا توضیح می داد چه اتفاقی افتاده.
قطعا اگر می فهمید حتی یک قدم هم برام بر نمیداشت. چشمام رو بستم و آب دهنم رو قورت دادم. با مکثی کوتاه گفتم:
_نه بابا. واسه یکی از دوستام میخوام.
به طرفم برگشت و با چشمای به خون نشسته گفت:
_همه ی این آتیشا از گور تو بلند میشه سامیار
زبونی به لبم کشیدم. می دونستم زدن هر حرفی فقط باعث میشه جری تر بشه! بنابراین ترجیح دادم سکوت کنم و به حرف هایی که بارم میکنه گوش بدم؛
یقه ام رو توی مشت هاش گرفت و فریاد کشید:
_تو سام رو از راه به در کردی.. سام اصلا می دونست دختربازی چی هست؟ همش تقصیر توئه کثافط.
صدای بلند مردی اومد:
_آقا چه خبرتونه اینجا رو گذاشتین رو سرتون؟
یقه ام رو ول کرد و برگشت. نگاهم به سروان بود که با اخمی غلیظ نگاهمون می کرد. به سام اشاره کرد و رو به سرباز گفت:
_اینو ببر بازداشتگاه.
و بعد به طرف ما ادامه داد:
_شما هم بفرمایید داخل.
بهنام بدون اینکه نگاهی بهم بندازه به طرف اتاق رفت. لازم می دونستم که من هم برم. دست هام رو توی جیب کتم کردم و با قدم های بلند به طرف اتاق و بعد وارد شدم.
در رو بستم و همون جا سر پا ایستادم. سروان پشت میزش نشست و گفت:
_نسبتتون با این آقا چیه؟
بهنام به خودش اشاره کرد و گفت:
_من برادرشم..
و بعد نگاهی بهم انداخت و با انزجار گفت:
_این نامردم رفیقشه.
خونم به جوش اومد و با صدایی تقریبا بلند گفتم:
_درست حرف بزن بهنام من هیچ کاری نکردم.
پوزخندی نثارم کرد:
_تو تنها رفیق صمیمیشی. میخوای باور کنم خبر نداشتی؟ سامیار به ولله ی علی هر اتفاقی بیوفته من از چشم تو می بینم.
هوفی کشیدم و سرم رو تکون داد که صدای سروان اومد:
_شما خبر داشتین؟
هوفی کشیدم و چشم غره ای به بهنام رفتم و گفتم:
_بله می دونستم. رفته بودم پیشش که راضیش کنم خودشو معرفی کنه. و داشت آماده هم می شد که همکاران شما سر رسیدن.
با پوزخند بهنام، حرفم قطع شد.
نفسم رو پر حرص بیرون دادم و ادامه دادم:
_اون شب سام حالش خوب نبود. من خواب بودم نمی دونم چجوری از خونه زده بود بیرون. وگرنه جلوشو می گرفتم.
ما برگشتیم اون خونه ولی دختره نبود.
سروان سرش رو تکون داد و مشغول یادداشت کردن چیزی شد. سرم رو از شرم پایین انداخته بودم.
حتی حرف زدن در این مورد هم سخت بود. صدای سروان اومد:
_فردا پرونده رو می فرستیم دادسرا..
آب دهنم رو قورت داد و آروم گفتم:
_چه اتفاقی برای سام میوفته؟
آب دهنم رو قورت داد و آروم گفتم:
_چه اتفاقی برای سام میوفته؟
گلوش رو صاف کرد و اخم هاش رو توی هم کشید. شونه هاش رو بالا انداخت و بعد گفت:
_بستگی به حکم قاضی و رضایت خانواده ی اون دختر مبنی بر ازدواج داره.
بهنام توی حرف سروان پرید و گفت:
_اگر رضایت ندن چی؟
سروان، نفسش رو با شدت بیرون داد. مکث کوتاهی کرد و با تعلل گفت:
_حکمی که در این شرایط دادگاه اعلام میکنه، اعدامه. اما شما امیدتون رو از دست ندین، سعی کنین با خانواده ی اون دختر صحبت کنید.
سرش رو تکون داد. سروان به در اشاره کرد و گفت:
_به سلامت.
از جاش بلند شد و همراه هم از اتاق خارج شدیم. تکیه اش رو به دیوار داد و آروم سر جاش لیز خورد. دلم می خواست دلداریش بدم؛ اما مگر حرفی بود که بشه حال الانش رو با زدن اون بهتر کرد؟
دستش رو توی موهاش فرو کرد و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد گفت:
_حالا چیکار کنیم؟
جلوی پاش زانو زدم. زبونی به لب های خشک شده ام کشیدم. سرم گیج می رفت و حالت تهوع داشتم و می دونستم که اینا بی دلیل نیست؛
با این حال با لحنی که سعی می کردم آرومش کنم گفتم:
_نگران نباش. براش وکیل می گیریم باید ثابت کنیم که اون شب حالش جای خود نبوده. تازه شاید بتونیم خانواده ی دختره رو راضی کنیم
سرش رو به طرفین تکون داد. دستش رو روی گلوش گذاشت و به سختی گفت:
_حالا به مامان و بابا چی بگم؟ با چه رویی زنگ بزنم بهشون؟
چشم هام رو بستم و روی هم فشار دادم. من اگر بودم نمی تونستم زنگ بزنم. یعنی روی این کار رو نداشتم!
***
«ونـــــوس»
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به ساعت انداختم. مگر می شد بعد از این همه وقت بابا برنگرده خونه؟
با ترس، در حالی که بغض سنگینی به گلوم چنگ زده بود رو به محمدحسین گفتم:
_پاشین..پاشین بریم بگردیم دنبالش. چرا همینجوری اینجا نشستیم آخه؟
دستاش رو توی موهاش کشید و کلافه از جاش بلند شد. نگاهم به طرف امیرحسین کشیده شد. می دونستم عصبانیه با این حال گفتم:
_امیرحسین... نمیخوای کاری بکنی؟
با صدای فریادش، نترسیدم؛ بلکه بغضم شکست:
_خفه شو ونوس بذار فکر کنم ببینم چه غلطی باید بکنیم. به لطف تو تمام بیمارستانا، کلانتریا و سردخونه ها مارو می شناسن.
دستم رو روی پهلوم گذاشتم و از جام بلند شدم. با گریه نالیدم:
_الان دنبال مقصری؟ نمیخوای دنبالش بگردی اون بابامونه. نمیشه که ولش کنیم به امان خدا کهههه...
خب خب اینم از این پارت ☺️
حمایت هاتون تو پارت قبل واقعا عالی بودشش😚
اگه اینم زیاد حمایت کنید دوباره پارت میدممم😍
تا پارت بعد بای بای عشقاااا 😁