انتقام:(پارت:۵۸,۵۹)
12 ساعت پیش · · خواندن 8 دقیقه سلام چطورین؟!
اومدم با پارت جدید 😍
خب خب برای خوندنش بپر ادامه 💖
#انتقام
#پارتــ۵۸
سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. به محمدحسین اشاره کرد و گفت:
_من میرم تو خیابونا میگردم شاید پیداش کردم. توام زنگ بزن به چندتا بیمارستان شاید چیزی شده باشه.
محمدحسین زیر لب "باشه" ای گفت و به طرف گوشی رفت که صدای آیفون اومد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_کیه؟ باباس؟
امیرحسین جوابی بهم نداد و بدون اینکه حتی تغییری در اون چهره ی اخموش ایجاد کنه از خونه بیرون زد. با شنیدن صدای بلندش لبخندی پر از بغض روی لبم نشست:
_کجا بودی تا حالا؟ نمیگی نگرانت میشیم؟
در باز شد و بابا با اندام خمیده اش وارد شد. دستی به طرف امیرحسین که پشت سرش بود حواله کرد و گفت:
_حالم خوب نبود. داشتم میمیردم نمی تونستم بیام.
سرش رو برگردوند و با دیدنم از حرکت ایستاد. با قدم های اروم به طرفم اومد گفت:
_کجا بودی؟ کی این بلا رو سرت آورده؟
بابای معتاد من، رئوف شده بود. احساس می کردم این روزها خیلی دوستش دارم؛ فهمیده بودم هر چقدر هم که اعتیاد داشته باشه، باز هم بابامه.
کسیه که چراغ خونه مون با وجودش روشنه. اشکی که روی صورتم چکیده بود رو پاک کردم. لنگا لنگان به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم و همزمان گفتم:
_داشتم از نگرانی میمیردم بابا. دیگه بی خبر جایی نمونیا.
سرش رو تکون داد. همونطور که دستش رو رها نمی کردم به طرف اتاق تاریک و دود گرفته اش بردمش. آروم روی تشکش نشست و گفت:
_گرسنمه.. شام نداریم بابا؟
آب دهنم رو قورت دادم و گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
_الان میرم برات درست میکنم.
سرش رو تکون داد و دراز کشید. از اتاق بیرون رفتم و وارد آشپزخونه شدم که صدای محمدحسین اومد:
_چیکار میخوای بکنی با اون دنده های شکستت؟
آب راه افتاده ی بینیم رو بالا کشیدم و آروم گفتم:
_میخوام برای بابا شام درست کنم.
اومد توی آشپزخونه و با اخم گفت:
_من خودم سریع درست میکنم تو برو استراحت کن. دیگه این کارا تا اطلاع ثانوی ممنوع.
با پوزخند امیرحسین، نگاهم رو از مجمد گرفتم و بهش دوختم. تلخ بود؛ تا چند مدت باید این اخلاق گندش رو تحمل میکردم:
_خوبه دیگه. غذا هم درست نکنه همه وقتشو بذاره برای ولگردی با دوستاش.
نفس عمیقی کشیدم و کوتاه گفتم:
_من فقط یه دوست دارم.
و با قدم های آروم و کوتاه به طرف اتاقم رفتم و در رو بستم. چرا هیچ وقت ما کنار هم غذا نمی خوردیم؟
به آرومی روی تخت دراز کشیدم. دلم می خواست توی تخت خودم یه خواب آروم داشته باشم. به دور از هر تنش و استرس!
پتو رو روی خودم کشیدم و چشمام رو بستم. با وجود دنده هام، نفس کشیدنم سخت بود اما خب به هر حالی که بود چشم هام گرم شدن و خوابم برد!
"با ترس و لرز از کوچه ی تاریک رد شدم. احساس می کرد کسی پشت سرمه. سرم رو به عقب برگردوندم و با دیدن کوچه ی خلوت نفسم رو بیرون دادم.
این کوچه رو نمی شناختم ولی احساس می کردم نیرویی من رو به سمت جلو می کشونه.
با دیدن آخرین خونه که کوچه رو بن بست کرده بود چشم هام از حدقه بیرون زد. دستی روی شونه ام نشست که با جهش به عقب برگشتم.
با دیدن سامیار، به دیوار چسبیدم
-دلم تنگ شده بود برات ونوس
با شنیدن صدای سام، جیغی کشیدم. صورت سامیار و صدای سام؟
جیغ های بلند و پی در پی می کشیدم اما تمام مدت اون با لبخندی کریه بهم خیره شده بود. چهره اش عوض شد و جاش رو به چهره ی سام داد.
لبخندش پررنگ تر شد که با دیدن دندون های به خون نشسته اش، فریادی از سر ترس کشیدم که...."
با تکون های شدیدی که بهم داده می شد، چشمام رو باز کردم. امیرحسین با صورتی عرق کرده جلوم نشسته بود.
همونطور که نفس نفس می زد آروم گفت:
_حالت خوبه؟
نگاهم رو به پنجره دوختم. هوا تاریک شده بود؛ با یادآوری خوابم، بغضم شکست. دستم رو دور گردن امیرحسین انداختم و اونو به طرف خودم کشیدم.
نالیدم:
_توروخدا تنهام نذار... من میترسم.
با مکثی کوتاه سرش رو تکون داد و دست هام رو از دور گردنش رها کرد و زمزمه کرد:
_باشه.. من جایی نمیرم همین جا میخوابم.
با ترس دستش رو گرفتم:
_ نه نه نخواب. بیدار بمون تا من خوابم ببره. باشه؟
سرش رو تکون داد. بعد از اینکه مطمئن شدم کنارم میمونه، چشم هام رو روی هم گذاشتم. بعد از چندین دقیقه، احساس کردم چشم هام گرم شد و خوابم برد.
#پارت_۵۹
سرش رو تکون داد. بعد از اینکه مطمئن شدم کنارم میمونه، چشم هام رو روی هم گذاشتم. بعد از چندین دقیقه، احساس کردم چشم هام گرم شد و خوابم برد.
با احساس برخورد نور توی چشم هام، به آرومی پلک هامو از هم باز کردم. با احتیاط توی جام نشستم که متوجه شدم امیرحسین پایین تختم خوابیده.
دوتا دستش رو زیر سرش گذاشته بود و تقریبا توی خودش جمع شده بود. با به یاد آوردن خواب دیشبم، گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم.
تمام وجودم رو ترس فرا گرفت. اونا دوتاشونسر و ته یه کرباس بودن. یکی از یکی دیگه بدتر؛ نباید به هیچ کدومشون اعتماد می کردم.
پاهام رو روی زمین گذاشتم و از تخت اومدم پایین بالشتم رو برداشتم و روی زمین نشستم. دستم رو زیر سر امیرحسین انداختم تا بالشت رو زیر سر بذارم که تکونی خورد.
از فرصت استفاده کرد و بالشت رو زیر سرش هل دادم. پتو رو از روی تخت کشیدم و انداختم روش. مطمئن بودم به شدت بدنش خشک میشه.
با قدم های آروم، پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفتم. وارد دستشویی شدم و شستن دست و صورتم رو شستم.
نگاهی به خودم توی آینه انداختم. کاش این کبودی و ورم ها زودتر خوب میشدن! می رفتم و کارم رو تموم می کردم تا بتونم طعم آرامش رو بچشم.
صورتم رو با حوله خشک کردم و رفتم بیرون. نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم. با دیدن کیفم که روی زمین افتاده بود، به طرفش رفتم.
از زیپ کنار داخلش کارت سامیار رو در آوردم خیره شدم بهش. زبونی به لب های خشک شده ام کشیدم و گوشی محمدحسین که موقت دستم بود رو از توی کیف در آوردم.
با دست هایی لرزون که از سر گرسنگی بود، شماره اش رو سیو کردم و با تردید نوشتم:
"سلام"
و ارسال کردم.
لحظه ای از کارم پشیمون شدم اما با اومدن پیغام تحویل پیام نفسم رو با شدت بیرون دادم. به هر حال مطمئن بودم این بهترین راه برای نزدیک شدنه.
روی زمین نشستم و تکیه ام رو به دیوار دادم. از استرس مشغول ور رفتن با پورت کنار لبم شدم؛ یک ربع گذشته بود و هنوز جوابی نیومده بود.
بعد از اینکه حواسم رو جمع کردم، متوجه شدم هنور ساعت 8:30! حتما خواب بود که جواب نمی داد. هوفی کشیدم و از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
صدای باز شدن در اتاق اومد و پشت بندش محمدحسین خوابالود از اتاق بیرون زد. همونطور که از کنارم رد می شد آروم "صبح بخیر" ی گفت و وارد دستشویی شد.
کتری رو از روی گاز برداشتم و پرش رو آب کردم و دوباره روی گاز گذاشتمش و زیرش رو روشن کردم. با شنیدن صدای گوشی، به طرفش هجوم بردم و از روی زمین برش داشتم.
با دیدن پیام تبلیغاتی از حرص نزدیک بود خودم رو بکشم. گوشی رو محکم رو رمین کوبیدم که صدای محمدحسین از پشت سرم اومد:
_گوشی خودتم بود اینجوری پرتش می کردی رو زمین؟
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
_ببخشید حرصم گرفت.
لبخندی زد و دستش رو دور شونه هام انداخت. همونطور که به طرف آشپزخونه می رفتیم گفت:
_یاد بگیر هیچ وقت حرصت رو سر آدما و اشیای اطرافت خالی نکنی. گاهی به ضرر خودت میشه
ابروهامو بالا انداختم:
_اوهوع.. دیشب خوابی چیزی دیدی؟
خندید و زیر لب "شیطون" ی گفت. لبم رو به دندون گرفتم. شیطون بودم؛ آره!
من کسی بودم که شاید شیطون رو هم درس می دادم.
صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم. محمدحسین چند پیمانه چای توی قوری ریخت و همزمان گفت:
_دیشب خیلی فکر کردم. بهتر نیست این پولی رو که قراره بدیم بابا رو بذاریم خانه سالمندان، ببرمش کمپ بخوابونیمش؟
دستم رو زیر چونه ام زدم و با لبخندی تمسخر آمیز گفتم:
_فکر میکنی امیر قبول میکنه؟
اخماش رو توی هم کشید. قوری رو روی کتری گذاشت و برگشت به طرفم. دست به سینه ایستاد و معترض گفت:
_به امیر چه ربطی داره؟ بابا باید قبول کنه. عجب گیری افتادیما. می خوایم آب بخوریم باید از امیر اجازه بگیریم.
سرم رو پایین انداختم. به خاطر کار دیشب امیر، نمی تونستم ازش طرفداری نکنم. بنابراین لب هامو باز کردم و گفتم:
_بالاخره بچه ی بزرگ خانوادس. احساس مسئولیت میکنه..
پوزخندی زد:
_احساس مسئولیت بخوره فرق...
با صدای امیرحسین حرفش قطع شد:
_... سر خودت.
به کامل کردن حرف محمد توسط امیرحسین خنده ای کردم. نیشخندی زدم و گفتم:
_صبح بخیر. خوب خوابیدی؟
سرش رو تکون داد. دستی به گردنش کشید و زیر لب گفت:
_هوم... به لطف تو.
سرم رو پایین انداختم و لب گزیدم. پررویی بود اگر تشکر نمی کردم ازش؟ میدونستم اگر دیشب پیشم نمی خوابید من قطعا از ترس تا صبح سگ لرزه می زدم!
گلوم رو صاف کردم و سرم رو روی میز گذاشتم. صدای برخورد لیوان ها روی سینی نشون می داد طبق معمول محمدحسین مشغول آماده کردن صبحانه است.
ضربه ی آرومی به کمرم خورد و پشت بندش صدای امیرحسین اومد:
_پاشو جمع کن خودتو. خوابت میادبرو تو اتاق.
سرم رو از روی میز برداشتم و گفتم:
_اصلا دلم می خواد فقط بخوابم. بعد بیدار شم ببینم این کبودیای صورتم خوب شده.
با مکثی کوتاه گلوش رو صاف کرد و تکیه اش رو به صندلی داد. با انگشتش روی میز خطوط نامفهوم کشید و آروم گفت:
_یخ بذار خوب میشه.
خب خب اینم از این پارت ☺️
حمایت یادت نره عزیزم ❤️
تا پارت بعد بای بای گشنگااا 😉