شاه شب من f2 P9
13 ساعت پیش · · خواندن 7 دقیقه سلام به همگی .
حالتون چطوره ؟ از درس و مشق و مدرسه چه خبر ؟ خوش میگذره ، یا جهنمه ؟ برای من که جهنمه بیشترش .
خب اگه خواستید برید ادامه .
**********************************
همه چیز به شکل عذاب آوری کُند و استرس آور پیش میرفت .
از آنجایی که ولیعهد قرار بود ملکهء جدید سرزمین باشد ، باید ازدواج میکرد . همسر ولیعهد به وسیلهء بزرگان قصر انتخاب میشد . بزرگان قصر شامل :
کشیشان اعظم قصر ، بانو مورگان و وزیر اعظم بودند . اینها وظیفه داشتند همسر ولیعهد را انتخاب کنند و با تعاریفی که از آنها شنیده بود ، اطمینان داشت هرکه خودشان دوست داشته باشند و به نفعشان باشد را به عنوان همسر ولیعهد معرفی میکنند .
فقط بیست روز دیگر تا تاج گذاری ولیعهد و ازدواجش با همسر آینده اش مانده بود . از طرفی دو روز دیگر همسر آیندهء ولیعهد انتخاب میشد .
زمان کند تر از هر وقت دیگری میگذشت و این خودش عذابی بسیار بزرگ بود .
مایکل آن شب وقتی به اتاقش رفت روی تختش نشست و پاهاش را بغل کرد . نمیدانست چه اتفاقی میخواهد بیفتد . به هیچ عنوان حس خوبی نسبت به این ماجرا ها نداشت .
چه میشد اگر ولیعهد را نیز میکشتند ؟ اگر ولیعهد میمرد تمام متحدان و ارتششان را از دست میدادند و این به معنای نابودی دیگران بود . اگر متحدانشان میخواستند از پشت خنجر بزنند چطور ؟
تق...
تق ...
تق...
مایکل به دنیای واقعی بازگشت . در با صدای قیژ قیژ کنانی ، باز شد و الکس در قاب در پدیدار شد .
الکس هیجان زده به نظر میرسید . او گفت :" چرا شماها اینطوری هستین ؟ هرچی میشه زانوی غم بغل میکننین و اینجوری نگاه میکنین . " او به درون اتاق خزید و دست مایکل رو گرفت و همراه خودش به بیرون اتاق کشید .
مایکل با بی حالی و بی میلی پرسید :" باز میخوای چه بلایی سرم بیاری ؟" الکس شیطنت آمیز گفت :" میخوام ببرمت به خلوتگاهم شیطون ! " مایکل اخمی کرد و گوش الکس را گرفت و کشید . " آدم اینطوری با بزرگترش حرف نمیزنه بچه ! " الکس آخی گفت و گوشش را از دست مایکل بیرون کشید . او برای مایکل زبانش را بیرون آورد و گفت :" دیگه بچه نیستم ! چون قدم کوتاهه دلیل نمیشه بهم بگین بچه ! البته خب ... من چهارده سالمه پس ... بیخیال بابا !" سپس دست مایکل را گرفت و همراه خودش کشید .
آنها به همان مجستمهء جادوگر رسیدند . مایکل خیلی خصمانه به مجستمه خیره شد . الکس با شوق و زوق از مجستمه بالا رفت . مایکل پوفی کرد و همراهش رفت .
الکس راه روی روبه روی ورودی را به جلو هل داد . دیوار شکافته شد و راه پله ایی روبه رویشان پدیدار شد . این راه پله به پایین راه داشت .
الکس گفت :" میدونی ، خودم هم نمیدونم چطور کشفش کردم . " سپس از پله ها پایین رفت . مایکل نیز پشت سرش به راه افتاد . تقریبا وقتی به پلهء پنجاهم رسیدند ، مایکل پاگردی را دید که کنارش یک در بود و از طرف دیگرش پله ها ادامه داشتند .
الکس در را باز کرد و داخل رفت . مایکل نیز به دنبالش راه افتاد . اتاق بسیار بزرگ بود و سرتاسرش پر بود از بشکه هایی از مشروب و چند لیوان چوبی خاک خورده . آنجا انبار مشروب بود .
الکس یک لیوان چوبی برداشت و آن را تمیز کرد ، سپس یک لیوان برای خودش از یکی از بشکه های مشروب ریخت و سپس گفت :" به خلوتگاه من خوش اومدی !" و بعد لیوانش را بالا برد . مایکل ابرویی بالا داد و گفت :" توی این سن میخوای مشروب بخوری ؟ " الکس اخم کرد و گفت :" اووووو ... بابا بزرگ اینقدر سخت نگیر ! مگه چی میخواد بشه ؟ جز اینکه وقتی بیست سالم بشه از شدت خوردن مریضشم و بمیرم . " سپس یک قلوپ از مشروب را خورد .
مایکل دست به سینه به دیوار تکیه داد . الکس درحالی که لیوان را به دهانش نزدیک میبرد گفت :" راستی تو بزرگسال پسندی ، یا بچه مچه پسند ؟ " مایکل پشت چشمی نازک کرد و گفت :" برای چی میپرسی ؟ " الکس جرعه ایی دیگر از نوشیدنی اش را خورد و گفت :" جولیکا ازم خواست ازت بپرسم . بدجور تو کفته بد سلیقه ! نمیدونم چرا هرچی دختره توی این قصر توی کف احمقی مثل تو هستن؟" جولیکا ؟ عاشق او ؟ در این شرایط ؟ همان جولیکای خجالتی ایی که هیچوقت با مردی جز او حرف نمیزد و خجالت میکشید ؟
مایکل به الکس خیره شد که کل لیوان را تا ته خورد و روی زمین افتاد . مایکل او را بلند کرد . برای یک لحظه کمرش گرفت . الکس سنگین تر از چیزی بود که به نظر میرسید .
***
مایکل با هر سختی ایی بود ، الکس را در آغوش گرفته بود و در راه رو ها قدم میزد . الکس نیمه هوشیار بود . او گاهی زیر لب چیزی میگفت و یا میخندید .
مایکل تمام تلاشش را میکرد تا از راه رو های خلوت برود ، تا کسی آنها را نبیند و نپرسد چه اتفاقی افتاده .
از شانس افتضاح مایکل فهمید کسی در راه رو ها به سمتش می آید . مایکل رویش را برگرداند و با نینو مواجه شد .
نفس راحتی کشید و به نینو سلام کرد . نینو با صمیمیت جواب سلامش را داد و گفت :" حالت چطوره ، رفیق ؟ " سپس به الکس خیره شد و ابرویی بالا انداخت . پرسید :" این چشه ؟ " مایکل گفت :" خب ... اون خیلی امروز کار کرد و از شدت خستگی خوابش برد . " میدانست دروغی گفته که باورش خیلی سخت است ، اما نمی توانست بگوید از شدت خوردن مشروب مست و بیهوش شده ، چون هم خودش و هم الکس ، به دردسر می افتادند .
***
دو روز بعد ، همسر ولیعهد انتخاب شد .
آن روز مانند همهء روز ها ، وقتی از اتاق هایشتان خارج شدند ، معلوم شد همسر ولیعهد کیست .
خدمتکاران در هر گوشه و کناری درحال پچ پچ دیده میشدند .
بعضی ها میگفتند :" با اون هیولا ؟ اون اصلا خوب نیست !" و یا بعضی ها میگفتند :" واقعا ؟ اون خیلی خوشتیپه ولی فکر نکنم اون بدبختا رو زنده بزاره !" مایکل ابتدا متوجه نبود آنها دربارهء چه کسی سخن میگویند ؛ ولی بعد از اینکه با رز ( منبع اخبار داغ و تازه در قصر ) کمی حرف زد ، متوجه شد همسر آیندهء ولیعهد ، شاهزاده لوکی است .
مایکل ابتدا احساس ضعف و ناتوانی کرد . شاهزادا لوکی با و کشته مردگی وحشتناکی داشت و قطعا بلای بسیار بدی سرش می آورد .
مایکل واقعا به وجود پلگ در آن لحظه نیازمند بود ، ولی هنوز هیچ خبری از او نشده بود .
آن روز در اتاق ولیعهد طوفان برپا بود . ولیعهد تمام اتاق را به هم ریخته بو و هرچیزی که دم دستش بود را پرتاب میکرد و گاهی کتابی به اسم " گیاهان شفا بخش " را با حرص گاز میزد و جیغ میکشید .
مایکل ولیعهد را با تمام وجودش حس میکرد . او از لوکی متنفر بود و حالا مجبور بود با او ازدواج کند .
بعد از آروم شدن ولیعهد ، مایکل کمی او را دل داری داد و گفت :" لازم نیست آنچنان بهش محل بزارین بانوی من ! فقط کافیه ازش بچه دار بشین و بعد یه جوری سرش رو زیر آب کنین ." و ولیعهد واقعا کمی آرام شد .
***
روز بعد ولیعهد همراه با شاهزاده لوکی برای قدم زدن به حیاط قصر رفتند . مایکل برخلاف میلش نتوانست همراه ولیعهد برود و مجبور شد کنار جولیکا ، در اتاق خدمتکاران چنبره بزند . جولیکا از نگاه کردن به مایکل خود داری میکرد .
مایکل سر گفت و گو ها را به هزار زحمت باز می کرد ؛ ولی گفت و گو با جولیکا کوتاه بود و سریع تمام میشد .
جولیکا همیشه همانگونه رفتار میکرد ولی حرف زدن با او آنقدر ها نیز سخت نبود . از وقتی الکس آن موضوع را به مایکل گفته بود ، حرف زدن با جولیکا دشوار شده بود .
روز های بعد نیز ولیعهد همراه با شاهزاده لوکی به گردش در قصر میپرداخت . ولیعهد به مایکل اجازه نمیداد همراهش بیاید . وقتی ولیعهد برمیگشت ، سورتش گل انداخته بود و لبخند کوچکی روی لبش نقش بسته بود .
او چیزی به مایکل نمی گفت ؛ ولی مایکل از همین حالا میتوانست ببیند که چطور ولیعهد حرفی روی حرف شاهزاده لوکی نمیزدند و در آخر به دست شاهزاده لوکی کشته میشد .
هفتهء بعد ولیعهد مدام از شاهزاده لوکی تعریف میکرد .
مایکل احساس میکرد شاهزاده لوکی ، ولیعهد را طلسم کرده ؛ چون این همه عشق و علاقه ، آن هم در چند روز ، از ولیعهد بعید بود .