p⁷ 𝐌𝐢𝐬𝐬𝐢𝐧𝐠 𝐦𝐞𝐦𝐨𝐫𝐢𝐞𝐬
3 ساعت پیش · · خواندن 7 دقیقه نام: خاطرات گمشده
ژانر: جنایی، درام، عاشقانه
ـــــــــــــ
سلام اومدم با پارت جدید
برای خوندن برید ادامه👇🏻
از زبان راوی
نشسته بود و عمیق فکر میکرد.
با اتفاقات دیشب که افتاده بود ذهنش بسیار مشغول بود جوری که نتوانست چشم بر هم بگذارد.
سعی کرد بی اهمیت باشد و به چیز های بی معنی فکر نکند ولی چطور میتوانست اهمیت ندهد بالاخره لوکاس برادر او بود.
برادر کوچکتری که در دوران کودکی مانند جوجه اردکی بود که مادرش را دنبال می کند و همیشه به او می چسبد.
الکس با اینکه میدانست نگران لوکاس شده ولی میخواست خودش را غول بزند.
با شدتی که در باز شد، رشته افکار او ازهم گریست.
نگاهی به لوکاس کرد.
ـــ بهت یاد ندادن در بزنی؟
ـــ نه
ـــ واسه چی اینجا اومدی؟ تو که حتی پاتو تو شرکت نمیزاشتی.
ـــ اومدم به داداش بزرگه سر بزنم و یه چیزی بپرسم.
مکث کرد و منتظر ماند تا لوکاس ادامه ی حرفش را بزند.
ـــ دیشب چه اتفاقی افتاد؟
الکس با خونسردی نگاهش کرد و با حالت مسخره ای گفت:
ـــ هیچی فقط مثل آهن ربا بهم چسبیده بودی و میگفتی "عزیزم، تو که نمیخوای منو ول کنی به هر حال تو شوهر منی، اصلا کی قراره بچه دار بشیم؟ "
لوکاس چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت.
نمیدانست که الکس گوشش را که از خجالت سرخ شده بود را دید.
از زبان لایلا
توی کافه نشسته بودم و داشتم قهوه ام رو میخوردم که چشمم به یه آشنا خورد. همین که سرش رو چرخوند،شناختمش.
اون خودش بود همون مرتیکه حرومزاده که منو فریب داد.
با دیدنش خاطرات گذشته از جلو چشمام رد شد. نگاهی بهش کردم، داشت با یه دختر میگفت و میخندید.
بلند شدم و به سمتشون رفتم.
ـــ وای خودتی؟ چه تصادفی! نمیخوای معرفی کنی؟
معلوم بود دختره تعجب کرده ولی اون انگار نه انگار خب به هر حال اون من رو خوب میشناخت و میدونست دلیل این رفتارهام چیه.
از اعتراف کردن بهش متنفرم ولی اون تنها کسی بود که میتونست منو کنترل کنه ولی الان نه، بعد از اون کارهایی که کرد،دیگه ازش متنفرم.
ـــ خوشحالم دوباره میبینمت.بزار بهت معرفیش کنم ایشون اِما هست هم دانشگاهیم.
به دست ظریفش رو که جلو آورده بود نگاه کردم.
ـــ سلام من اما هستم از دیدنت خوشوقتم.
ـــ سلام
انگار از اینکه بهش دست ندادم و خیلی سرد و خشک رفتار کردم،ناراحت شد. پوزخندی زدم و نگاهی به چهره اش نگاه کردم.
با دیدن زخم روی صورتش قلبم درد گرفت و دوباره اون روز نحس یادم افتاد.
ـــ چیزی رو صورتمه؟
چه احمقیم حتی یادم رفته بود که مدت طولانی ای بهش زل زدم.
ـــ چطوره تو هم کنارمون بشینی.
ـــ نه مزاحمتون نمیشم
ـــ اِما راست میگه بهتره تو هم بشینی.
واقعا که، به جای اینکه من اون رو گیر بندازم او این کار رو کرد.
روی صندلی نشستم ترجیح دادم به جای اینکه پیش اون مرتیکه عوضی بشینم کنار این دختره ی زشت بشینم.
ـــ میشه بپرسم شما چه رابطه ای باهم دیگه دارید؟
نگاهی بهش کردم و با خونسردی گفتم:
ـــ دوست پسر قبلیمه
حسابی تعجب کرد جوری نگاه میکرد که انگار جن دیده ولی اون پفیوز فقط لبخند زد.
ـــ واقعا؟ فکر میکردم دوستای معمولی باشین.
ـــ دوست؟ خب نیستیم.
اون فقط نگاه میکرد و هیچ حرفی نمیزد و این منو بیشتر عصبی میکرد.
گارسون رو صدا زدم و یه قهوه سفارش دادم.
ـــ شما اغلب همدیگه رو می بینید؟
ـــ چیه؟ کنجکاو شدی؟(همون مرتیکه)
ـــ آره، نباید کنجکاو بشم؟
ـــ امم...خب ما دیروز همدیگه رو دیدیم و من ازش خواستم هم رو ببینیم تا کمی حرف بزنیم.(این رو اما گفت)
کمی بعد قهوه ام رو آوردن. دستکش های سیاهم رو در آوردم و توی جیبم گذاشتم.
بهش نگاه کردم خیلی تعجب کرده بود و به دستام زل زده بود. البته رفتارش قابل پیش بینی بود.
ـــ چیه؟ به چی زل زدی؟
ـــ خب...اممم درمورد دستاتون،میدونم فضولیه ولی چرا انقدر زخم قدیمی داره؟
نگاهی به دستام کردم پر از زخم بود چون اون زمان بعد از اینکه زخمی شدن درمانش نکردم ردش مونده بود.
ـــ وقتی میدونی فضولیه چرا می پرسی؟
دوباره چهره اش تغییر کرد و اینبار عصبانی بود. این ریزه میزه وقتی عصبانی میشه خیلی بامزه میشه.
ـــ هه هه هه هه
این بار اون هم تعجب کرده بود ولی داشت سعی میکرد مخفیش کنه. انگار انتظار نداشت بخندم.
ـــ چیه؟ چرا میخندی؟
ـــ اوه ببخشید خیلی بامزه شده بودی.
یهو دوباره حالت چهرش عوض شد و صورتش حسابی قرمز شده بود. نکنه فمر میکنه ازش تعریف کردم؟ چرا این کوتوله انقدر رنگ عوض میکنه؟!
بلند شدم تا برم که دستمو گرفت.
ـــ میشه شمارت رو بدی؟
ـــ ها؟ خب...باشه
شمارم رو دادم و داشتم میرفتم که دوباره دستم رو گرفت.
ـــ این بار چیه؟
ـــ نگفتی اسمت چیه؟
ـــ لایلا
دستش رو رها کرد.به سمت در کافه رفتم که اینبار دوباره دستم گرفته شد.
ولی این دست های ظریف و کوچولوی اما نبود بلکه دست های بزرگ" تئودور" بود.
ـــ تو چی میخوای؟
ـــ چطوره یکم حرف بزنیم؟
ـــ من حرفی با تو ندارم.
ـــ ولی من دارم
ـــ خب چی میخوای؟ بگو
ـــ اینجا نمیشه چطوره بریم یه جای دیگه؟
ـــ باشه، با ماشین من بریم.
دنبالم راه افتاد و هر دو رفتیم داخل ماشین نشستیم
از زبان لیانا
دیروز فلوری رو از بیمارستان مرخص کردند و قرار شد چند روزی اینجا بمونه تا یک خونه ی مناسب برای خودش پیدا کنه.
ـــ به نظرت چطوره؟
ـــ نمیدونم فقط نصفشو خوندم.
ـــ امیدوارم نظرت مثل قبل نباشه
ـــ چرا؟اگه گفتم بده پس حتما بد بوده دیگه
ـــ نه نگفتی بده
ـــ خب به هر حال بقیه شو میخونم نطرمو راجع بهش میگم.
فلوری یه نویسنده اس و انگار خیلی هم تو کارش موفقه چند تا کتاب و رمان نوشته که خیلی معروف شده و یکیشون تو دست منه.
داشتم میخوندم که صدای در اومد. به سمت در رفتم و بازش کردم.
رزالین بود، گفته بود سرش خیلی شلوغه جوری که دیروز به دیدن فلوری نیومد.
ـــ سلام
ـــ سلام
ــ سلام
ـــ چتونه شما چرا انقدر ساکتین؟
ـــ خب ما همیشه ساکت بودیم
ـــ آره راست میگی
روی کاناپه ولو شد و آهی از خستگی کشید.
ـــ شما که مثل من کار نمی کنیدکه بفهمید چی میکشم.
ـــ مگه تو معدن سنگ کار میکنی؟
ـــ نه ولی به هر حال خسته کننده اس
ـــ مگه شغلت چیه؟
ـــ خانم دکتره
ـــ کی گفت تو حرف بزنی؟ به هر حال من جراحم و شغلم از تو سخت تره
حرف زدن راجب شغل،باعث شد من هم راجب کاری که قبلا داشتم کنجکاو بشم و دوباره سیل سوالات به ذهنم هجوم آورد.
ـــ کار من چی بود؟
با این سوالِ ظاهرا آسون هردوشون سکوت کردن.
ـــ خب تو بیکار بودی.
ـــ واقعا؟ از خودم انتظارات بالایی داشتم.
بهشون نگاه کردم که داشتند خنده های مصنوعی میکردن حس کردم دروغ میگن ولی اهمیتی ندادم و ادامه کتاب رو خوندم.
از زبان لوکاس
دو روز از اون شب خجالت آور گذشت. از الکس چند بار دیگه هم از اتفاقات اون شب پرسیدم ولی دوبار همون قبلی رو گفت.
خیلی خوب میدونستم داره یه چیزی رو پنهان میکنه و نمیخواد بهم بگه.
تو این دو روز لایلا رو ندیدم حتی بهم زنگ نزده بود.
سوار ماشین شدم و به سمت بار رفتم.
وقتی داخل شدم لایلا رو دیدم. به سمتش رفتم. داشت نوشیدنی میخورد.
برعکس من الکی و لایلا ظرفیت بالی دارن ماخصوصا لایلا جوری مینوشه که انگار داره آب میخوره.
به سمتش رفتم و روبروش نشستم.
ـــ چته؟
ـــ هیچی فقط میخوام یه نفرو بکشم.
ـــ اگه میخوای کسی رو بکشی تمیز انجامش بده تا من مجبور نشم کثیف کاری هاتو جمع کنم.
ـــ یکی میخواد تا بیاد کثیف کاری های خودتو جمع کنه
ـــ همین الانشم یکی هس
ـــ نکنه مایکل بدبخت رو میگی؟
ـــ اونقدراهم بدبخت نیس
ـــ از لیانا جونت چه خبر؟
ـــ این دیگه به تو ربطی نداره
نوشیدنی رو سر کشیدم و نگاهی بهش انداختم به نظر خیلی ناراحت بود. انگار که اتفاقی افتاده
میخواستم ازش بپرسم که خودش زبون باز کرد
ـــ اون حرومزاده ی عوضی رو دیدم
ـــ کدوم حرومزاده ی عوضی
ـــ تئودرو
با این حرفش اخم هام توهم کشیده شد اون پسره ی بی همه چیز دوباره چه نقشه هایی تو سرش داشت؟
ـــ باهم حرف زدیم منم عصبانی شدم و زدم دماغشو شکوندم.
ـــ باید دست و پاشو میشکستی
ـــ دفعه بعد حتما انجامش میدم.
از زبان لیانا
3 روز از اینکه فلوری اینجا بود میگذشت ولی خونه ای پیدا نکرده بود یا بهتر بگم پولش رو نداشت و قبول نمیکرد که لیام یا رزالین بهش پول بدن.
تو افکارم غرق شده بودم و تو داشتم قدم میزدم که خوردم به کسی
وقتی سرم رو بلند کردم اولین چیزی که توجهم رو بهش جلب کرد چشمای سرخش بود که من رو یاد کسی مینداخت. بعد موهای سبزش بود
انگار که سال هاست میشناسمش.
ـــ ببخشید حواسم نبود
میخواستم برم که دستم رو گرفت، اولش فکر کردم میخواد دعوا راه بندازه ولی با دیدن چمای اشک آلودش شوکه شدم.
ـــ لیانا
ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــ

نام: لایلا واتسون
سن: در طول رمان تغییر خواهد کرد
خانواده: دو برادر بزرگتر دارد
دوستان: لیانا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡
این هم از این پارت
امیدوارم که خوشتون اومده باشه
شرطی هم نداره
بای بای