سلام چطورین!؟

یه صحبت مهمی دارم :

می‌دونم که خیلی دیر پارت میزارم و واقعا شرمندم با شروع شدن مدرسه امتحانا وقت نمیکنم برای همین آخر هفته ها یعنی یا پنجشنبه یا جمعه حدود شیش یا پنج پارت میزارم ❤️

اون قلب رو قرمزش بکن و هر نظری داری برام کامنت کن😊

خب حالا برای خوندنش بپر ادامه💋

 

#انتقام 

#پارت_۶۲

"وایسا هنوز صاحب کارم نیومده. اگر اجازه داد میام."

جوابش رو ندادم و تکیه کردم به دیوار. چقدر همه چیز کسل کننده شده بود برام.

***

"ســـامـــیــار"

با خوندن پیام ونوس، گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم؛ اصلا حال و حوصله ی حرف زدن با ونوس، اون هم توی این شرایط افتضاح رو نداشتم.

کلافه گوشی رو روی میز گذاشتم و سرم رو بین دست هام گرفتم. هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. نه برای سام، نه برای خودم، نه برای ونوس! برای هیچ؛

من تنها یه آدمک متحرک بودم که توی این بازی، شاهد از بین رفتن هم تیمی هام بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. همه چیز به یک بار خراب شده بود.

سام انگار که از زمین و زمان طرد شده بود. بهنام که اصلا باهاش حرف نمی زد؛ اصلا به این فکر نمی کرد سام توی این شرایط بیشتر از هر چیزی به یه حامی و پشتیبان نیاز داره.

 حتی به خودش زحمت نداده بود که به پدر و مادرشون خبر بده! شاید هم می دونسته خبر دادن یا ندادنش هیچ فرقی به حال سام نداره؛

با صدای زنگ گوشیم، رشته ی افکارم پاره شد. آب دهنم رو قورت دادم و بدون اینکه نگاهی به صفحه ی گوشی بندازم، برقراری تماس رو زدم. صدای بابا با مکثی کوتاه توی گوشم پخش شد:

_سلام..

گلوم رو صاف کردم و همونطور که سعی می کردم توی صدام اثری از غم و ناراحتی نباشه گفتم:

_سلام.. خوبین؟

چند لحظه ای گذشت و صدایی ازش نیومد. زبونی روی لب های خشک شده ام کشیدم و آروم لب زدم:

_الو؟

صدای خشک و طلبکارش اومد:

_این دوستت چیکار کرده که افتاده زندان؟ تو باید با همچین آدمایی در ارتباط باشی و من بی خبر باشم؟

اوپس؛ مرتیکه ی دهن لق عوضی! دستم رو روی گلوم گذاشتم و گفتم:

_هر کاری کرده نه به من ربطی داره نه به شما. بابا توروخدا من حالم اصلا خوب نیست.

صدای پوزخندش توی گوشم پیچید:

_چشمم روشن. تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بودی.

با دستم محکم کوبیدم توی پیشونیم! نمی دونستم کلمات رو چجوری باید کنار همدیگه بچینم که دلخور نشه! حالم داشت به هم می خورد از وضعیت پیش اومده:

_من منظورم اینه که سام هر کاری کرده به خودش مربوط میشه. ما که اجازه ی دخالت کردن نداریم.

با شنیدن صدای فریادش، اخم هام توی هم کشیده شد و موبایل رو از گوشم فاصله دادم:

_اگر مربوط نمیشه پس چرا وکیل منو برای این کار خواستی؟ توی دادگاه بیاد از چی دفاع کنه؟ از کی دفاع کنه؟ یه بی ابرو که به دخترای مردم رحم نمی کنه؟

پوفی عصبی کشیدم و همونطور که صدام از سر خشم می لرزید گفتم:

_میخوام بدونم اگر منم همچین کاری می کردم، شما برای من وکیل نمی گرفتی؟ میذاشتی دستی دستی اعدامم کنن؟

از حرفی که زدم، لحظه ای حالم به هم خورد. حتی فکرش رو هم نمی تونستم بکنم!

بدون اینکه جوابی بهم بده، گوشی رو روم قطع کرد. هوفی کشیدم. سردرگم بودم و نمی دونستم باید چه کاری انجام بدم!

باید می رفتم دنبال یه وکیل درست و حسابی برای سام؛ اصلا شاید خود بهنام وکیل گرفته بود براش. 

شماره ی مطب رو گرفتم و به منشی گفتم تا یک هفته در مطب رو ببنده؛ می دونستم با این اعصاب متشنجم نمی تونم کمکی به کسی بکنم. 

از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق. کتم رو در آوردم و روی تخت پرت کردم. شاید بهتر بود یه دوش چند دقیقه ای بگیرم تا از این کسلی در بیام.

دکمه های پیرهنم رو دونه دونه باز کردم و وارد حموم شدم.

***

"یــڪ مــاه بــــعــد"

گره ی کرواتم رو کمی شل کردم؛ نمی دونم این درخواست مزخرف سام برای چی بود. بهنام، من، پدر و مادرش بهترین لباس هامون رو پوشیده بودیم.

انگار که عروسی بود! روز دادگاه؛ تعیین حکم. چرا سام باید از ما می خواست اینقدر جنتلمن باشیم؟ 

نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به ساعتم انداختم. با شنیدن صدای باز شدن در، سرم رو به عقب برگردوندم. 

سام، خوش قیافه تر از هر وقت دیگه ای شده بود؛ البته اگر اون لباس های زشت و بی ریخت زندان رو فاکتور می گرفتیم!

دختره و خانوادش با اومدن سام، لعن و نفرین هاشون شروع شد؛ مگه قتل کرده بود؟ چرا کسی نمی خواست بفهمه که سام تو حال خودش نبوده؟

سام همراه با وکیلی که پدرش براش گرفته بود، دقیقا صندلی جلوی من نشست؛

کمی به جلو متمایل شدم و آروم گفتم:

_این دیگه چه مسخره بازیه در آوردی؟ بهتر نبود یه کم خودت رو پشیمون جلوه می دادی؟

پوزخندی زد و پشت بندش گفت:

_وقتی رضایتی به ازدواج ندارن، میگی چیکار کنم؟ 

خواستم حرفی بزنم که با صدای قاضی دادگاه سکوت کردم. اصلا وضعیت خوبی نبود. نیم نگاهی به دختر انداختم که بی هیچ حسی خیره شده بود به رو به روش.

پوست لبم رو کندم که صدای بهنام رو کنار گوشم شنیدم:

_سام دستی دستی خودشو بدبخت کرد. کاش قبلش می اومدی باهاش حرف می زدی.

سرم رو کج کردم و آروم تر از خودش زمزمه کردم:

_رفتم.. نخواست کسی رو ببینه.

#انتقام 

#پارت_۶۳

قاضی سرفه ای کرد با صدایی رسا گفت:

_همگی سکوت رو رعایت کنید لطفا.

به مردی که کنارش نشسته بود اشاره کرد و گفت:

_لطفا حکم رو قرائت کنید.

قبل از اینکه مرد شروع به خوندن حکم یکنه، صدای آروم و دخترونه ای توی اتاق پخش شد که باعث شد همه ی نگاه ها به طرف صاحبش برگرده:

_من رضایت میدم آقای قاضی.

سکوت عجیبی کل اتاق رو گرفت؛ تنها صدای نفس های کشیده ی سام بود که شنیده می شد! صدای محکم و به دور از تردید قاضی اومد:

_آیا کسی شمارو مجبور که این حرف کرده؟

سرش رو به نشانه ی منفی تکون داد. با نگاه به اعضای خانوادش، متوجه شدم که اون ها هم بی خبرتر از ما هستن.

صدای گریه ی مادر سام، این بار سکوت رو شکست. باورم نمی شد، انگار می خواست فقط سام رو زجر بده. این همه وقت سام فقط درد و عذاب وجدان بکشه.

صدای قاضی باز هم بلند شد:

_به ازدواج رضایت میدی؟

انگار فقط صدای تپش های قلب اعضای حاضر توی اتاق بود که می اومد. همه ی سر ها به طرف دختری بود مرگ و زندگیه سام توی دستاش بود.

لب هاش رو توی دهانش کشید تا بغضش نشکنه. آروم سرش رو به نشانه ی مثبت تکون داد. نفسم رو با شدت بیرون دادم. 

نگاهم رو ازش گرفتم و به سام دوختم. 

سام دست هاش رو بالا آورد و جلوی صورتش گذاشت. لرزیدن شونه هاش نشان از گریه کردنش بود.

این بازی برای سام تموم شد. اما تازه وارد مرحله ی جدید شده بود و خدا می دونست که می تونه از پسش بر بیاد یا نه؛

حکم داده شد. ازدواج!

با مهریه ی یک دست و یک پای سام. این یعنی هرگز نمی تونست به جداییش از اون دختر فکر کنه. مگر با توافق خودشون!

با متفرق شدن همه، از اتاق بیرون رفتیم. جلوی سام که با چشم هایی قرمز همسر آیندش رو دنبال می کرد ایستادم. شونه هاش رو گرفتم و گفتم:

_هی پسر... الان وقت گریه کردن نیست.. به این فکر کن چجوری نجات پیدا کردی. به این فکر کن که چجوری باید با این دختر تا کنی، می فهمی؟

سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.  لبخندی زدم و شونه هاش رو فشار دادم.

انگار تازه به زندگی برگشته بود! 

سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.  لبخندی زدم و شونه هاش رو فشار دادم.

انگار تازه به زندگی برگشته بود!

سربازی که همراهش بود دستش رو گرفت و عقب کشیدش. خداحافظ آرومی کردیم و رفت. کتم رو درست کردم و بعد از اینکه از پدر و مادر سام عم خداحافظی کردم، از دادگاه زدم بیرون.

دزدگیر ماشین رو زدم و خواستم سوار بشم که صدای بهنام اومد:

_سامیار یه دقیقه وایسا.

ایستادم و به عقب برگشتم. با قدم های تند خودش رو بهم رسوند. نفس عمیقی کشید تا نفسش جا بیاد. زبونی روی لب های خشک شده از هیجانش کشید و گفت:

_خونه ی این دختره...

مکثی کرد تا اسمش رو یادش بیاد. لبخند محوی زدم و گفتم:

_نقره اسدی.

سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد؛ چشماش رو ریز کرد و گفت:

_میدونی کجاست؟

گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم. شاید توی یه خیابون بودیم اما من کجا و اون کجا؛ نفسم رو بیرون دادم و با تردید گفتم:

_والا دقیقا که نه. ولی ته همون خیابونیه که خونه ی منم هست. فکر کنم با پرس و جو بشه پیداش کرد. حالا واسه چی میخوای؟ 

شونه هاش رو بالا انداخت:

_نمیدونم.. مامان و بابام گفتن. انگار که می خوان برن خونشون.

ابروهامو رو بالا انداختم. تا خواستم حرفی بزنم، ضربه ی آرومی به شونه ام زد و با لبخند گفت:

_برام پیداش کن. بهم خبر بده.

سرم رو تکون دادم و باشه ای گفتم. عقب عقب رفت و دستش رو تکون داد. سرم رو با لبخندی محو تکون دادم و سوار ماشین شدم.

گوشیم رو از توی داشبورد درآوردم. آب بینیم رو بالا کشیدم و همونطور که شماره ی ونوس رو می گرفتم کرواتم رو در آوردم.

بعد از چند بوق صداش تو گوشم پیچید:

_الو..

لبخندی روی لبم نشست. تمام این یک ماه رو باهاش حرف می زدم و به جای اینکه من برای مشکلاتش کمکش کنم، اون بود که سعی می کرد با حرفاش آرومم کنه.

فوق العاده بود. یک جنس نایاب که مثلش پیدا نمی شد! گلوم رو صاف کردم:

_سلام بر خانوم سرکش. چطوری؟

خنده ی آرومی کرد و گفت:

_بدکی نیستم. امروز با نازنین رفتم خرید.

از خندش، لبخند روی لبم نشست. نگاهی به خودم توی آینه ی ماشین انداختم و همزمان گفتم:

_خوبه.. برنامه ی کوه هنوز پا برجاست؟

#انتقام

#پارت‌ـ۶۴

مکثی کرد طولانی کرد؛ اونقدر طولانی که مجبور به صدا زدنش شدم:

_ونوس.. پشت خطی؟

گوشی رو از گوشم فاصله دادم و به صفحه اش زل زدم. هنوز تماس برقرار بود؛ خواستم حرفی بزنم که صداش اومد:

_آره.. کی بریم؟

با اینکه از تاخیرش متعجب شده بودم، اما توجهی نکردم و لبخندی روی لبم نشوندم و گفتم:

_جمعه ی همین هفته.. نظرت چیه؟

صدای نفس کشیدن عمیقش اومد و بعد گفت:

_یعنی دو روز دیگه.. خیلیم عالی!

لبخندی روی لبم نقش بست. بعد از هماهنگ کردنمون، خداحافظی مختصری کردیم و گوشی رو قطع کردم. نفسم رو با شدت بیرون دادم و ماشین رو روشن کردم.

نیم نگاهی به فضای پر از جنب و جوش دادگاه انداختم و دنده عقب گرفتم و از پارکینگ خارج شدم. تا خونه، تنها به امید دوش گرفتن رانندگی کردم.

عجیب "احساس سبکی" کرده بودم. با قضایایی که برای سام پیش اومد، کاملا دست از خودم شسته بودم. تمام هوش و حواسم پی سام بود و اون دختره، نقره!

سخت بود؛ می دونستم که سام قراره چه بدبختی بکشه تا دل نقره رو به دست بیاره. اما بالاخره اون روانشناس بود و برای این جور مسائل، کلی راه حل داشت!

با این حال، هیچ وقت نمی تونستم تصور کنم که دختری که اینجر اتفاق بدی براش افتاده باشه، بتونه با باعث و بانیش زیر یک سقف زندگی آرومی داشته باشه!.

ماشین رو جلوی در خونه پارک کردم و وارد شدم. در حال باز کردن دکمه های پیرهنم بودم که با دیدن بابا روی مبل، خشکم زد.

چشمام رو بستم و روی هم فشار دادم و معترض گفتم:

_بابا... اینجا چیکار می کنین؟

کنترل تلویزیون رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد. به طرفم اومد. دقیقا رو به روم ایستاد و با نگاهی گذرا به سر تا پام، گفت:

_رفتم مطبت نبودی.

دکمه های پیرهنم رو بستم و همزمان گفتم:

_امروز جلسه آخر دادگاه سام بود. رفته بودم اونجا.

سرش رو تکون داد و دست هاش رو توی جیب شلوار اتو کشیده اش کرد و گفت:

_خب؟ حکم اعدامو دادن؟

اخم هام ناخودآگاه توی هم کشیده شد. سرم رو پایین انداختم و همون طور که به تصویر خودم توی سرامیک های برق افتاده نگاه می کردم گفتم:

_نه.. دختره راضی به ازدواج شد.

سرش رو تکون داد و آهانی گفت. تا چند ثانیه بینمون سکوت بود که گلوم رو صاف کردم و گفتم:

_چیزی شده که اومدین اینجا؟ 

سرش رو تکون داد و آهانی گفت. تا چند ثانیه بینمون سکوت بود که گلوم رو صاف کردم و گفتم:

_چیزی شده که اومدین اینجا؟

سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. از کنارم رد شد و همونطور که توی خونه قدم می زد گفت:

_میخوام برات آستین بزنم بالا.. یه دختر خوب و خانواده دار واست پبدا کنم. نظرت چیه؟

با تجزیه و حلیل حرفش توی ذهنم، شروع کردم به قهقهه زدن. شاید این مسخره ترین حرفی بود که توی این چند وقت شنیده بودم. پیش خودش چی فکر می کرد؟

روی مبل نشستم و دستی به ته ریشام کشیدم و با خنده گفتم:

_عجب... نظرتون چیه عروسی هامون توی یک شب برگزار بشه؟ هوم؟ فک کنم خیلی فان بشه؛ و در عین حال نایاب!

هوفی کشید و دست هاش رو از توی جیب شلوارش درآورد. اومد و روی مبل رو به روم نشست. دست هاش رو توی هم قفل کرد و گفت:

_خودت کسی رو در نظر داری؟ کسی که هم سطع و هم تراز خانواده ی ما باشه.

نفس عمیقی کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم. حقیقتا اون چیزی که بابا مدنظرش بود، اصلا دور و اطراف من وجود نداشت.

بی توجه، روی مبل دراز کشیدم و گفتم:

_بابا بهتره بیخیال این بحث بشین. من نه حال و حوصله اش رو دارم، و نه وقتش رو. درضمن، از زندگی مجردی هم خیلی لذت می برم.

صدای تندش باعث شد چشم هام رو باز کنم. فکر کنم اون دختره ی عوضی روی مخش رفته بود که برای من زن بگیره. وگرنه بابا سال تا بالی یه بار به شام شب منم فکر نمی کرد، چه برسه به وضعیت تاهلم!

_می خوای فردا پس فردا همسایه هات برات استشهاد بنویسن که آقای سامیار صالحی اله و بله؟ چرا تا قبل از اینکه چنین اتفاقی بیوفته ازدواج نمیکنی؟

اخم هام رو توی هم کشیدم! توی جام نشستم و طلبکار، تند و عصبی گفتم:

_ببخشید برای چی باید این کارو بکنن؟ من که دارم آسه میرم آسه میام. به کسی هم کاری ندارم. خداروشکر خداروشکر تا حالا هیچ دختر نامحرمی هم پاش توی این خونه باز نشده. پس میخوان از چه چیزی شکایت داشته باشن؟ چیه من عامل فساد توی این خیابونه؟

از جاش بلند شد. چشم هاش رو ریز کرد و همونطور که توی چشمام خیره شد بود، سعی کرد با لحنش حرف از دهنم بکشه:

_یعنی می خوای باور کنم که توی این خونه هیچ کاری نکردی؟

محکم و قاطع گفتم:

_آره.

از اونجا که خونه خلوت بود و هیچ صدایی نمی اومد، صدام توی خونه اکو خورد و بیشتر از اون چیزی که باید، بلند جلوه داد شد.

بابا سرش رو تکون داد و با مکثی نه چندان کوتاه گفت:

_باشه. ولی به حرفی که زدم فکر کن. سنت داره روز به روز میره بالاتر.

نفسش رو پر شدت بی و داد و با "خداحافظ" بلند، از خونه خارج شد.

چشم هام رو باز هم روی هم گذاشتم که صدای زیر و کر کننده ای، گوشم رو پر کرد!

#انتقام 

#پارت_۶۵

سریع از جام پریدم و نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم. آب دهنم رو قورت دادم و زبونی روی لب های خشک شده ام کشیدم.

من خودم روانپزشک بودم؛ برای این صداهایی که گاه و ناگاه می شنیدم باید پیش کی می رفتم؟ چه دارویی باید برای خودم تجویز می کردم تا یه شب رو راحت بخوابم؟

سرم رو بین دستام گرفتم. حرف های بابا کلافم کرده بود. احساس می کردم خاطرات خیلی بدی توی این خونه دارم که باعث میشه کابوس ببینم و صدا بشنوم.

خاطراتی که هر چقدر سعی می کردم نمی تونستم به یادشون بیارم. انگار توی صندوقچه ی مغزم محبوس شده بودن و من کلیدی برای باز کردنش نداشتم! شاید هم داشتم و گمش کرده بودم.

از جام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. هر چی که بود، من تمام صداهای کابوس وارم رو که توی بیداری می شنیدم، منشاش از این توی این اتاق بود.

چشم هام رو بستم و سعی کردم به یاد بیارم. نمي شد،، هيچي نبود..گذشته اي نداشتم،داشتم!؟

يا نه..واقعا داشتم و ازم پنهون بود؟ اروم به اتاق نزديك شدم و اروم دستم رو به دستگيره رسوندم.

تعلل داشتم! بازش كنم؟ دلم رو زدم به دريا و اروم بازش كردم..نيمه وارد اتاق شدم كه صداي ناله ي دختر بچه اي به گوش رسيد.. واي خدايا..چقدر اشناس..

اينگار التماس مي كرد يكي كارش نداشته باشه و كمك مي خواست..نزديك تر رفتم و..ناله نزديك ترشد. اروم به سمت تخت رفتم..منشا صدا اينجا بود..گريه يك دختر و..

چشمام سياهي رفت. دستي به سرم گرفتم كه باز ناله..چشمام بيشتر سياهي رفت..اين ناله ها چي از جونم مي خواستند؟.. 

لعنتي كي تموم ميشن اين صداها!؟ لعنتي..

اروم ناليدم:

_دست از سرم بردار.. 

صداها باز اومد...باز ناله ي پر درد يك دختر..دستم رو محكمتر به سرم فشردم:

_ميگم دست از سرم برداااااريد.

نه نه..لعنتيييي..

با داد گفتم:

_ولم كنــ.

سرم داشت از شدت ناله ها و فشار دستم مي تركيد. نفهميدم چي شد..فقط وقتي به خودم اومدم ديدم همه چي تار شد و...

***

آروم چشم هام رو باز کردم. گلوم خشک شده بود و احساسی برای درک موقعیتم نداشتم. انگار همه چیز توی ذهنم بود و هیچی نبود؛ خاطره ای که به یاد اومد و الان باز هم داشتم برای به یاد آوردنش تلاش می کردم.

دستم رو روی گردنم گذاشتم و آروم توی جام نشستم. خونه سوت و کور و تاریک بود. حتی کسی نبود که به داد من برسه! چراغ خواب کنار تخت رو زدم، اتاق از نور ضعیفش روشن شد. با دیدن خون روی تخت، باز هم متوجه ی خون دماغ شدنم، شدم.

لعنتي اي زير لب گفتم و دستي به بينيم كشيدم، خونش خشك شده بود..هميشه همين بود،وقتي مي خواستم چيزي به ياد بيارم بهم فشار مي اومد و خون دماغ مي شدم، اروم از تخت بلند شدم و به سمت سرويس توي اتاقم رفتم..بعد شستن خون هاي خشك شده صورتم رو با حوله خشك كردم و از سرويس زدم بيرون.

باز نگاهم به خون روي تخت افتاد ...دوباره داشتم سر درد ميگرفتم..سعي كردم خونسرد باشم. سريع از اتاق بيرون زدم و به اشپزخونه رفتم. ابي ريختم و روي ميز نهارخوري نشستم. همونطور كه اب مي خوردم به فكر فرو رفتم.

دلیل این صداها، این کابوس ها که می دیدم چی بود؟ توی گذشته ی من چه اتفاقی افتاده بود که الان در عین بی خبری داشتم شکنجه می شدم؟ داشتم زجر می کشیدم بابتشون؟ احساس می کردم دیگه نمی تونم تنهایی توی این خونه زندگی کنم.

این خونه برای من، چیزی کم از یه ویلای پر از ارواح نداشت. یه خونه ی متروکه که تمامیه خاطرات توش زنده بود و قدم می زدن؛ صداهاشون رو می شنیدم. اما هر چیزی که بود، هر خاطره ای که بود مربوط می شد به اتاقم. به اون تخت شومی که حتی سام هم راضی به خوابیدن روش نمی شد!

بیشتر از هر چیزی، این من رو آشفته می کرد که نمی تونم کمکی به خودم بکنم. این همه سال درس خوندم، این همه سال طبابت کردم که تهش بشه این؟ من تک و تنها توی بدبختی خودم دست و پا بزنم؟ و حتی نتونم برای خودم دارویی تجویز کنم؟!

خب خب اینم از این پارت ❤️

خوشتون اومد؟!

تا پارت بعدی بابای قشنگامم 💖