شاه شب من P12 f2
29 آذر 08:15 · · خواندن 5 دقیقه سلام سلام 🤗
حالتون چطوره ؟
امروز من امتحان علوم داشتم ؛ ولی به لطف بارش برف❄ لغو شد . 😁
توی شهر شما هم برف❄ اومده ؟
خب دیگه برید ادامهء این داستان چرت و پرت من رو بخونید 👈👈👈👈👈👈
*******/*
مایکل به چهرهء بی جان ولیعهد خیره شده بود . درد و درماندگی در چهرهء ولیعهد موج میزد .
" مایکل ... " مایکل به ولیعهد خیره شد . صدای ولیعهد بسیار ضعیف بود و به زحمت ، میتوانست آن را بشنود .
" لطفا منو بکش ... " مایکل اشکی ریخت و گفت :" پس هدفتون ؟ شما میخواستید ... شما قرار بود از بانو مورگان انتقام بگیرید . نباید الان بمی... " ولیعهد ناله ایی کرد و با درماندگی گفت :" تو دیگه اینو نگو ... خسته شدم از بس ، این حرف رو شنیدم . لطفا راحتم کن ... روح من دیگه توان نابود شدن رو ندا... " ، " پس روح من چی ؟ " این را مایکل با درماندگی و خستگی فراوان گفته بود . مایکل گفت :" پس من چی ؟ منم یه آدمم ... توی کل زندگیم همیشه روحم نابود میشد چون خواسته های دیگران و انتظاراتشون روی دوش من بود ! باید همه رو راضی نگه میداشتم ؛ ولی ... همیشه یکی ناراضی بود و مینالید ... همیشه مجبور بودم روحم رو خورد کنم تا مردم ، رسانه ها ، طرفدارام ، خانوادم و دوستام رو راضی نگه دارم ... پس من چی ؟ " مایکل میتوانست قطرات اشک گرمش را ، که روی گونه اش میلغزیدند ، حس کند .
ولیعهد گفت :" لطفا ... " مایکل خشمگین شد . ولیعهد خیلی خودخواه بود . از طرفی خشم عمیقی داشت و از طرف دیگری ، میخواست گریه کند و از سمتی دیگر ، دوست نداشت ولیعهد عذاب ببیند و در نهایت ، تصلیم شد .
او خنجر ولیعهد را برداشت . مایکل خنجر را بالا آورد . نمیتوانست ولی این تنها راهی بود که میتوانست با آن ولیعهد را راحت کند .
او به چهرهء ولیعهد خیره شد . لب های ولیعهد خشک و سفید شده بودند . چهره اش تقریبا بی جان شده بود و به زور نفس میکشید .
او خنجر را به طرف قلب ولیعهد به حرکت در آورد ؛ ولی متوقف شد . اگر ولیعهد را میکشت ، به عنوان قاتل ولیعهد به مرگ محکوم میشد . ولی حتی اگر این کار را نمیکرد هم کشته میشد ، چون تنها کسی که تا لحظهء مرگ ولیعهد همراهش بود میشد . حتی اگر سعز میکرد بیگناهی خودش را نشان دهد ، چه کسی به حرف هایش گوش میداد ؟ او فقط یک بردهء ابدی بود .
او به چهرهء ولیعهد خیره شد . میتوانست عذاب آشکارای ولیعهد را ببیند .
" اگه فکر میکنی کار درست اینه ، باید انجامش بدی مایکل . " این صدا از پشت سر مایکل آمد .
چشمان مایکد گرد شد . این صدای خودش بود . مایکل سرش را برگرداند . انتظار دیدن پلگ را داشت ؛ ولی پلگ نبود . خودش بود ولی با ظاهری بسیار متفاوت .
موهای کوتاه و تمیز ، لباسی سفید و شلواری سیاه ، همراه با لبخندی که میگفت : تو را درک میکنم .
مایکل چیزی نگفت . احساس خفگی میکرد . کسی که روبه رویش بود ، گفت :" اسم من تیکی هست . من کوآمی خلق هستم . خلق جزوی از معجزه گر شب هست . " مایکل خنجر از دستش افتاد . او سرش را کمی کن کرد . چشمانش را بست . کلمهء 'کوآمی' کمی برایش آشنا بود . شبیه چیزی بود که پلگ به او گفته بود .
تیکی گفت :" نمیخوای بهش کمک کنی ؟ " مایکل به ولیعهد خیره شد . خنجر را برداشت . نمیخواست بلایی سر ولیعهد بیاید ولی ناچار بود ، که این کار را بکند .
او چشمانش را بست . دستانش میلرزید . او خنجر را وارد قلب ولیعهد کرد . و آن را بیرون کشید . تمام خاطراتش با ولیعهد ، از جلوی چشمانش عبور میکرد . اولین دیدارش ، اولین مکالمه اش با ولیعهد ، اولین بار که ولیعهد زخم هایش را با جادو مداوا کرد ، اولین بار که ولیعهد کار مهمی به او سپرد و ... . خاطرات ، بی رحمانه بر روحش چنگ میزند و آن را میشکافتند .
او زد زیر گریه . چشمانش را باز کرد . با دیدن جسد بیجان ولیعهد ، بی اختیار شد . او جسد بیجان ولیعهد را در آغوش گرفت .
میتوانست خون بدن ولیعهد را ، که بر روی لباس سفیدش میریزد ، حس کند .
او ولیعهد را محکم تر به خود فشرد . او نمیخواست اینگونه شود . نمیخواست دوباره ، کسی را از دست بدهد ؛ ولی حالا خودش جان یکی از عزیزانش را گرفته بود .
تیکی گفت :" میدونم . خیلی سخت هست ؛ ولی اینطوری اون راحت تر هست . به این فکر کن که نجاتش دادی . " مایکل چیزی نگفت . او سرش را روی سر ولیعهد گذاشت . موهای نارنجی ولیعهد ، پریشان بود . مایکل ولیعهد را رها کرد . او ولیعهد را روی زمین گذاشت .
مایکل میخواست برای ولیعهد ، مقبره ایی درست کند . او چند سنگ برداشت و روی بدن بیجان ولیعهد گذاشت . او سنگ های بیشتری پیدا کرد و روی ولیعهد گذاشت . وقتی آخرین سنگ را بر روی ولیعهد گذاشت ، بدن ولیعهد پوشیده شده بود و پیدا نبود .
تیکی گفت :" میدونی کی این کار رو کرده ؟ " مایکل گفت :" حتما کار لوکی بوده . " او دندان هایش را بر هم فشرد و اخم کرد . تیکی کنارش نشست و گفت :" میتونی مجازاتش کنی و جلوی کار های افتضاح دیگه اش رو بگیری . " مایکل خنده ایی تلخ کرد و گفت :" چطوری ؟ من فقط یه بردهء ابدی ساده ام . " تیکی ابرویی بالا انداخت و با تعجب پرسید :" چی ؟ یعنی پلگ بهت چیزی نگفته ؟ " مایکل نمیدانست تیکی دربارهء چه چیزی حرف میزند ، پس فقط گفت نه .
تیکی پوفی کشید و دشنامی زیر لب گفت و شروع کرد به توضیح دادن :" ببین ... هزاران سال قبل پادشاهی به اسم شاه شب ، که معجزه گر ها رو ساخت . اون بخشی از قدرت معجزگر ها رو برای خودش نگه داشت و بقیهء قدرت معجزگر ها رو نگه داشت و باهاشون معجزگر شب رو ساخت ." تیکی به گردنبند مایکل اشاره کرد . همان گردنبندی که ولیعهد به او داده بود .
تیکی ادامه داد :" اونی که ولیعهد به تو داد درواقع معجزگر شب هست . اون خودش نمیدونست معجزگر شب هست ولی فهمیده بود تو شاه شبی . معجزه گر شب ، فقط وقتی فرد لایق رو به دست بیاره فعال میشه ، وقتی صاحبش بمیره و زنده بشه فعال تر میشه و وقتی شب بشه کامل فعالمیشه ! به خواست خود صاحبش . الان دوتا از شرط هاش انجام شدن و فقط مونده آخری ! به محض اینکه ماه طلوع کنه ، تو میتونی به خواست خودت با هر کدوم از قدرت های معجزگر که خواستی ، تبدیل بشی به شاه شب و بری حساب اون یارو برسی ! نظرت چیه ؟ " مایکل خندهء تلخ دیگری کرد و گفت :"شوخیت گرفته ؟ " او آهی کشید .