بکلیک

بخدا نمیدونم این پارت رو چه جور حال و هوایی باید گرفت.

(اوردن یا نیاوردن دستمال کاغذی اختیاری بید عشقم)

انچه گذشت*

 

 

پس فقط یک 110 روز تا مردنمون مونده. ولی اگه یکی از دو پسر سیاه پوش ادرینه. اون یکی کیه؟ و منظور از اینکه: و لیدی باگ  و تیمش با خودشان رو در رو خواهند شد. چیه؟ یعنی قراره از ما کپی بسازن؟ یا با نسخه ی ابر شرور خودمون بجنگیم؟

***&&&***

من نمیدونم تو این اسم رو از  کجا میدونی ولی اگه از افراد هانس یا نورمن هستی باید بگم برات بد تموم میشه.

***&&&***

میدونم که گیج شدی. منم درست نمیدونم چه جوری زنده ام ولی میدونم که ما به هم تعلق داریم.

***پایان انچه گذشت***

دختر یوزپلنگی:* به خوشحال سرش رو روی سر پلنگ سیاه میزاره و اشک شوق میریزه* تو واقعا زنده ای. تو واقعی هستی. اینهمه مدت کجا بودی؟ هیچ میدونی چه قدر من رو ترسونده بودی؟

پلنگ سیاه* دختر یوزپلنگی را بغل میکند و اروم میگه*: میدونم. و متاسفم.

دختر یوزپلنگی: *به بغض و خنده* مهم نیست! تنها چیزی که الان مهمه زنده بودن توئه. *خودش رو جدا میکنه و با تعجب میگه* ولی تو توی این دوسال کجا بودی؟ چیکار میکردی؟ یعنی تو همه ی این مدت اینجا بودی؟

پلنگ سیاه: اره اینجا بودم. هی لیدی ولف و گرگ سیاه و دختر ماری و ببر وحشی کجان؟ نمیتونم ببینمشون.

دختر یوزپلنگی: شرمنده ولی اونا اینجا نیستند. حداقل نه توی این قصر. تو نمیدونی توی این دو سال چه اتفاقاتی افتاده. نمیدونی بدون تو ما چه چیزایی رو از دست دادیم نمیدونی که بدون تو چقدر صدمه دیدیم. نه تو نمیدونی بدون تو من چقدر صدمه دیدم و خورد شدم. *با گریه* اخه چرا چیزی نگفتی؟! هیچ میدونی چقدر برات سوگواری کردم؟ چه قدر خودم رو مقصر دونستم؟

پلنگ سیاه: میدونم. ولی نمیتونستم.

دختر یوز پلنگی: چی؟

پلنگ سیاه: نمیتونستم چون از وقتی که اومدم اینجا تا الان حتی یه بار هم نتونستم خارج شم. ولی خدا رو شکر که نتونستم چون اگه میتونستم امکان نداشت دوباره تو رو ببینم.

*چند متر اونور تر*

(از زبون نورمن)

تو به عنوان یه انسان و یه هولدر درد زیادی کشیدی. اینکه همکارت جلوی چشمات بمیره، اینکه خونش و پوست سردش رو حس کنی اینکه حتی با تلاش هات نتونی کاری کنی...چیزی نیست که هر کسی بتونه تحملش کنه.

هانس: فکر کردی داری چیکار میکنی نورمن.

من: هیچی فقط دارم به قلب شکسته ی یه دختر، دوباره نور امید رو نشون میدم.

هانس: من شنیده بودم اخلاق خوناشام ها مثل پوستشون سرد و بی احساسه.

من*از کنار هانس رد میشه و با صدای اروم میگه*: فقط یه هیولا میتونه گریه ها و درد و رنج یه دختر رو ببینه و قلبش به لرزه نیوفته. حتی اگر اون دختر فقط یه اسلحه باشه.

هانس: چی؟

*چند دقیقه بعد از رفتن نورمن*

هانس:*نگاه کردن به در نیمه  باز اتاق الناز* تو راست میگی امکان نداره یه نفر به این منظره نگاه کنه و روحش از ریشه به لرزه نیوفته.

*اتاق الناز*

*الناز*

باورم نمیشه اگه پلنگ سیاه زندست پس اون چیزی که دیدم چی؟

.....ادامه دارد.....

هاها بمانید تو خماری.

بچه به نظرتون الناز چی دیده؟

 

 

 

طنز اخر پارت(کمی اسپویل)

: چه حسی داره که ببینی همه ی خانوادت جلوی چشمات دارند میسوزند؟

الناز: همون حسی که توی یک ماشین مسافرتی که داشته از مرز رد میشده بیدار شی و جنازه و پدرت و هشتا از خواهر و برادر هات به طرز دلخراشی توی اون ماشین جلوی روت افتادن و بعدشم یک نفر سوار بر اسب سیاه ببینی که شمشیرش تو توی قلب مادرت فرو کرده و میخواد تنها برادر زنده ات رو بکشه!*همه رو با گریه میگه* و برای اینکه مواظب برادرت باشی مجبور اسم خودت و برادرت رو کاملا از اون چیزی که بوده تغییر بدی.

: خیلی خب من دیگه دنبال دستبند تو نیستم. مال خودت.

حاکماث: این همه خرابی فقط بخاطر یه دستبند؟ واو! هیچوقت به ذهنم نمیرسید همه ی این کار هارو فقط به خاطر یک دستبند انجام بدی. بیا تو تیمم.

کت نوار: پدر.. مگه ما توافق نکرده بودیم؟ مادر مرده. و تو هم نباید بری دنبال معجزه گر ها.

الناز: همتون خفه شید! بسه دیگه فقط...اهههههههههههههههههههههههههههههههههههه نکن! قلقلکم میاد!!!!!!!!!!!!!!!اوهوووووووووووووووووووووووووو! ایدا بسه!!!!

ایدا: پارسا هروقت ناراحتم این کار رو میکنه.

پارسا: کی قلقلک میخواد؟

ایدا: گم شو برو اونور زهرم ترکید.

پایان.