بکلیک

در این پارت یکم به گذشته ی دختر یوزپلنگی میپردازیم.(ببخشید بابت بد قولی)

آنچه گذشت*

ولی تو توی این دوسال کجا بودی؟ چیکار میکردی؟ یعنی تو همه ی این مدت اینجا بودی؟

***&&&***

فقط یه هیولا میتونه گریه ها و درد و رنج یه دختر رو ببینه و قلبش به لرزه نیوفته. حتی اگر اون دختر فقط یه اسلحه باشه.

***پایاین انچه گذشت***

*الناز*

باورم نمیشه اگه پلنگ سیاه زندست پس اون چیزی که دیدم چی؟

*فلش بک*

(دو سال پیش)

*باران*

دختر پوزپلنگی: پروانه ی سیاه، دست از این جنون بردار.

پروانه ی سیاه: دست از چی بردارم؟ تو خودت میدونی که من خیلی بیشتر از تو لایق معجزه گری که تو داری بودم.

پلنگ سیاه: بسه. نمی بینی؟ شهر داره نابود میشه مردم اسیب دیدن. یه اشوب واقعی درست کردی! بخاطر چی؟ فقط  بخاطر دو تا دستبند؟!به کسایی که قبلا همکارت بودن رو نگاه کن! لاکپشت نگهبان دیگه نمیتونه از نیرو هاش استفاده کنه. گرگ سیاه یک دستش رو از دست داده. املیا گم شده!

چرا؟

من بهت بیشتر از بقیه اهمیت دادم. چه وقتی دختر یوزپلنگی بودم چه وقتی الناز بودم.

چرا؟ چرا از بین اینهمه ادم فقط به اون دختر اهمیت میدی؟ مگه من چی کم دارم؟ چرا دردام برات مهم نیست؟

پلنگ سیاه*حرفش رو ادامه میده*: و از همه مهم تر تو بیشتر بدن دختر یوزپلنگی رو اتیش زدی! نمی بینی؟ لباسای سوخته و گوشای شکسته ی بالای سرش. و موهای از وسط بریده شده اش رو؟ اینهمه اسیب زدی! واسه چی؟ فقط  واسه ی دوتا دستبند؟

پروانه ی سیاه: خفه شو! همتون خفه شید! میپرسی واسه چی؟ واسه چی دارم اینکار رو میکنم؟ اصلا میفهمین؟ اینکه تمام خانواده ات جلوی چشمات اتیش بگیرن و کسی رو نداشته باشی که بتونی بهش تکیه کنی چه حسی داره؟

من: نیلوفر، نقابم و بزار زمین.

*تبدیل شدن*

همه ی مردم و قهرمان ها: الناز؟

الناز: اره. من النازم! خوبه؟! اره! من همون کسی هستم که همتون ازش بیزارید!

پروانه ی سیاه: ولی تو یه خانواده داری!

الناز: گوش نمیدی؟! من دارم میگم ادمایی بدبخت تر از خودت هم هستن! خانواده دارم که چی؟ کجای این خوبه؟ کجای اینکه همیشه باهات مثل یه تیکه اشغال بی ارزش توی جامعه باهات رفتار کنن خوبه؟

پروانه ی سیاه : من منظورم این نیست!

الناز: شما انسان ها! اصلا معلوم نیست که توی مغز شما چی میگذره! شما ها همتون خطرناک، ترسناک، جاه طلب و عاشق جنگ هستید.  تک تکتون! چه شما چه کسایی که الان به عنوان ابر قهرمان کنارم ایستاده اید. حتی با اینکه سعی میکنم بهتون بفهمونم که من بد شانسی نیستم. تک تکتون رو دیدم. دیدم که وقتی یکی ضعیف میشه یا از نا امیدی فریاد میزنه بهش میخندید. دیدم که وقتی درد و رنج هم نوعان خودتون رو میبنید لبخند میزنید.* رو به ابر قهرمان ها* شما هم همینطورین! همتون! همتون تو حالت ابر قهرمان سعی میکنید افراد پاک و مهربونی به نظر برسید تو حالت عادی چیزی بیشتر از یه مشت دلقک نیستید. فکر میکنید چرا بهتون این جواهرات رو دادن؟  این جواهرات رو دادن تا بهتر شید نه بدتر! من نمیگم که بی نقص ترین موجود هستم. من دارم میگم که اگه قرار نبوده به مردم این نور امید رو بدید و فقط  قرار بود از این جواهرات برای لذت های خودتون استفاده کنید چرا ابر قهرمان شدید؟ چرا سعی کردید از مردم محافظت کنید. گوش کنید! اگه دشمن دستاتون رو قطع کرده با پاهاتون بجنگید، اگر پاهاتون رو هم قطع کرد تا سر حد مرگ گازش بگیرید، اگه فکتون رو اورد پایین اونقدر بهش زل بزنید تا از ترس خودش رو خیس کنه، اگر سرتون رو قطع کرد از اعماق قلبتون نفرینش کنید *با چهره ای مصمم به پروانه ی سیاه نگاه میکند* در هر صورت......*به همه ی قهرمان ها نگاه میکند* به هر قیمتی که شده از این شهر و مردمش محافظت کنید! این تنها چیزه که امروز به عنوان دختر یوزپلنگی ازتون میخوام.

پروانه ی سیاه *با صدای حاکی از ترس و تعجب*: چطور....*با شمشیر حمله میکند* چطور میتونی اینقدر مصمم باشی؟!

پلنگ سیاه* ضربه را دفع میکند و با لحنی خونسرد میگوید*: چون ما ابر قهرمان های این شهر هستیم.

بلند شدند. همه برای جنگ بلند شدند. اما...دشمن واقعی ما پروانه ی سیاه نبود...

ادامه دارد........

 

 

 

 

 

 

طنز اخر پارت#

الناز: اونطوری منو نگاه نکن! گفتم خودتو اونطوری لوس نکن...اخه من چه جوری میتونم از دستت عصبانی باشم؟*بغل کردن*

آلیا: الناز جان.

الناز: چی شده؟

الیا: خبر داری که گربه کوچولو شما...

الناز: گربه کوچولو ی من؟

الیا: خبر داری که گربه ی جنابعالی نصف اتاقم رو اتیش زده و بزی که واسه جرئت حقیقت اونجا گذاشته بودم رو یه لقمه ی چپ کرده؟!

الناز:*گربه رو فشار میده* اخه گربه به این نازی چطوری میتونه همچین کاری بکنه؟

پلنگ سیاه: نگاه کن منم یه گربم.

الیا: تو کی هستی؟

الناز: باید همون وقتی که نعش قبر شدی فکرش رو میکردی. کوچیکوچیکوی(از همون صدا هایی که وقتی میخوان خودشون رو با نمک کنند نشون میدن)

پایان