بکلیک

منبع

 

بلند شدند. همه برای جنگ بلند شدند. اما...دشمن واقعی ما پروانه ی سیاه نبود..

پروانه ی سیاه: اخه چطور میتونید اینقدر بی نقص باشید؟ چطور میتونی  توی همه حال نور امی.....*ضربه ی شمشیر*گههههه

: کسی از امید حرف زد؟ چه چرندیاتی. درست مثل اینکه دارم دعوای چند تا بچه رو تماشا میکنم.

الناز: چی؟ نیلوفر.....*شمشیری بیخ گلو* تو.... کی هستی؟

:جنگل جادو، 18 ماه پیش. حالا یادت اومد.

الناز: امکان نداره. این یعنی کار نکرده.

: راستش رو بخوای کار کرد. *نقابش رو اورد پایین* میبینی تو باهاش تونستی نصف صورتم رو بسوزونی. پس یعنی کار کرده. ولی اینکه بتونی باهاش منو بکشی؟ واقع بین باش بچه. من توی جنگ هایی بودم که تو حتی خوابشون رو نمیبینی. ولی با این حال حتی یه خراش هم بر نداشتم. و برای همینم باید تحسینت کنم که توی این سن کم تونستی چنین کاری کنی. ولی کشتن من؟ واقع بین باش تو حتی به گرد پام هم نمیرسی.

الناز: عوضی.

*18 ماه پیش*

ایدا: خب اینجا از هم جدا میشیم. ولی یادت باشه وقتی از مرز رد شدی یه زنگ بهمون بزنی.

زهره: خبر داری که ما هم از مرز رد میشیم. دیگه مگه نه؟

الناز: باشه!!! قول میدم!

ایدا:*خیلی اروم* با اینکه این اواخر بهش سخت گذشته ولی یک ذره هم عوض نشده.

: خب ما حرکت میکنیم. هر کی جا بمونه جا مونده.

الناز: باشه!!

ایدا: *رو به امیر رضا* مراقب خواهرت باش باشه؟

امیرضا: باشه!(اینجا امیر رضا حدودا هفت شایدم هشت سالشه)

*بعد از رفتن اونا*

ایدا: خب ماهم باید راه خودمون رو بریم مگه نه پدر؟

پدر ایدا: نگران نباش. ما همه سالم از مرز رد میشیم و وقتی رد شدیم یه جشن کوچیک هم میگیریم.

ایدا: باشه. به هر حال اینجا موندن زیاد لطفی نداره.

پارسا: عههههه؟! یعنی میگی منظره اینجا قشنگ نیست؟(پارسا و امیر رضا همسن و سال هستند)

ایدا: منظورم اینکه باید به دوستامون ملحق شیم.

:*بوق بوق* همگی سوار شید.

ایدا: اومدم.

*اونطرف*

: الناز اگر بخوای میتونی لباسات رو عوض کنی.

الناز: ممنون لیسا جان.

*بعد از لباس عوض کردن*

لیسا: واو! پس واسه همینکه لباس مورد علاقته.

الناز: اره. هم خنکه هم قشنگه.

لیسا: بیا یکم برات موهات رو هایلایت کنم.

الناز: باشه!

*بعد از اتمام کار*

لیسا: این گل سر رو هم که بزنی...تموم شد! ببین چه خوشگل شدی؟!

1bf6e0a0bdef2f4a5e4e8c604661ccb8---copy.jpg

(شکل الناز) (توجه: الناز اینجا حدودا سیزده ساله هست)

 

الناز: واو!*بغل کردن*ممنون خواهر بزرگه! مامان نگاه کن چه خوشگل شدم.

لیسا: میدونی لیزا اگر بخوای توهم میتونی این کار رو کنی.

لیزا: ممنون میشم. فقط هایلایتم ابی باشه.

*چند دقیقه بعد*

الناز: واو چه خوجل شدی(شکل لیزا رو پیایین میبینید)

لیزا: توهم همینطور.

: بچه ها اون پیشت شلوغ نکنید.

همه: چشم داداشی!

نیکلاوس: چیکارشون داری؟ بزار خوش باشن.

جین: میدونم ولی نمیخوام مامان بابامون رو اذیت کنند.

الناز: نگاه چه خوشگل...اههههه...ای ای سرم.

: شرمنده بچه ها به نظر ماشینمون پنچر شده.

1bf6e0a0bdef2f4a5e4e8c604661ccb8.jpg

(اینم از لیزا)

پایان پارت

 

 

 

طنز اخر پارت#

الناز: امشب شب مهتابه هبی بم رو میخوام هبی بم اگر خوابه تبی بم رو میخوام.

مرینت: الناز داره چی واسه خودش؟

ادرین: نمیدونم فارسی بلد نیستم.

الناز: ای نامهربون ای افت جون. ای قدرم ندونه ندونه. از کاراش خبردارم با این وجود دوستش دارم از ینکاراش خبر دارم با این وجود دوستش دارم. ای نامهربون ای افت جونمیخوام قدرم ندونهندونه میخوام باهام بجنگه بجنگه. 

پلنگ سیاه: بخدا باور کن اون امیلیا فقط میخواست ادرس بپرسه.

الناز: لا لا لا لا لا دی ان ای.لالالبالالالالالالالالاالالالالالالا

ایدا: یه دقیقه اون هنزفری صاحب مردت رو بردار ببینی داری چه غلطی میکنی.

پلنگ سیاه: هنزفری زده بودی؟😶 من تمام این مدت فکر میکردم باهام قهری.

ادرین: پشمام.

الناز: چیزی گفته بودید که نمیدونم؟

همه: نه بخدا هیچی.

پایان.