سلام دوستان عزیز من واقعا متاسفم که پارت ندادم ولی بخدا هم نت نداشتم و هم یه اتفاق بد افتاده الان یکم مینویسم ولی فردا قول میدم که بیشتر از ۳ هزار کاراکتر باشه ، مرسی که حمایت میکنین 

پارت 2.......ادامه.......

 

مرینت ـ داشتم با خوانواده شام میخوردم اونا میگفتن و میخندیدن ولی من توی افکارم غرق شده بودم داشتم فک میکردم که کسایی که خوانواده   ندارن  چی میکشن ... دوست دارم قبل اینکه بمیرم عشق رو تجربه کنم ....... 

درسته من سرطان خون دارم ....

مرینت ـ مامان بابا من میرم بخوابم 

سابین ـ باشه عزیزم

ـ شب خوش بابا 

ـ شب بخیر عزیزم 

ملانی ـ صب کن منم بیام باهم بریم 

ـ ملانی داشت با سرعت بالا سالادشو میخورد ، خنده ریزی کردم که ....

انتونی ـ یخمک پس من چی ؟

ـ ایشش باشه ، مری ـ رفتم و بغلش کردم و یه شب خوش به همه گفتم و با ملانی رفتیم تا بخوابیم ، اون به اتاق خودش رفت منم به اتاق خودم ....

......

مرینت : بعد از اینکه به سرویس بهداشتی رفتم و دندونامو شستم ، روی تختم دراز کشیدم و توی نت دنبال یه شرکت خوب بودم که چشمم به شرکت M.G.A افتاد ، توی رده اول مد بود ، بنظرم بهتره فردا برم و یه حرکتی بزنم😃 

با تصور اینکه فردا یه شانس دیگه هم دارم برای طراحی هام خوابم برد...............

صبح با صدای بلند مامان بیدار شدم ....

سابین ـ مرینت مامان جان بیا صبونه ....

ـ(خمیازه) اومدم مامان ....

رفتم صورتمو شستم و دندونامو هم مسواک زدم ، انگار آنتونیو ملانی رفتن .. یه دو ماهی میشد که تموم کردم دانشگاه رو ..... 

ـ با صدای خوابالودی گفتم : سلام مامان صبحت بخیر 

ـ سلام دخترم صب تو هم بخیر بیا این لقمه رو بخور جون بگیر 

ـ چشم ، که یهو مث جن دیده ها ویندوزم بالا اومد و گفتم ـ مامان ؟ ساعت چنده؟

ـ ۸ 

ـ وای دیرم شد ، و همون لقمه رو زودی توی دهنم گذاشتم و رفتم تا حاظر شم 

ـ کجا دختر ؟ توکه چیزی نخوردی 

ـ اخه امروز میخوام برم شرکت m.g.a تا طراحی هامو نشون بدم و شاید استخدام شدم.

ـ موفق باشی دخترم 

درحالی که داشتم به زور کفشمو میپوشیدم ، گفتم 

ـ ممنون مامان خداحافظ....

ـ خداحافظ

........

مرینت ـ در حالی که داشتم توی پیاده رو تند تند قدم بر میداشتم به کاگامی زنگ زدم ... اون بهترین دوستم بود.....

مرینت ـ الو؟

ـ یه قدم بیا جلو😂

ـ ایش نمکدون 

ـ باشه حالا .... خوبی ؟ ملانی خوبه ؟ مخصوصا انتونی😜 

ـ ممنون ، تو چیکار به انتونی داری؟

ـ هی ...هیی....هیچی 

ـ میدونم عاشقشی حالا ولش میای بریم شرکت M.G.A

ـ چییی؟

ـ میگم میای بریم شرکت اِم جِی اِی ؟

ـ گوشام درست شنید ؟ بابا تو دیگه کی هستی ؟ مدیر اونجا خیلی خیلی عصبی و خشکه 

ـ نه بابا شایعس دیروز بابام میگف...... 

 

فلش بک به دیروز موقع شام......

تام ـ باز اخراج شدی؟

اوهوم 

ـ عیب نداره ، یه شرکت میشناسم که با پدر مدیرش دوستای صمیمی بودیم ، مطمئنم که میتونی اونجا کار کنی .

پایان فلش بک.....

کاگامی ـ آهااا باشه من الان دارم میبینمت یه خیابان بیا جلو منو میبینی 

ـ چی ؟ از کجا فهمیدی من کجام؟

ـ نوموگم ... 😜

ـ ..................

ـ باشه بابا میگم ،، موقعی که داشتی سخنرانی میکردی ردتو گرفتم....

ـ ای کلک ،،دیدمت دارم میام ،، و تلفنو قطع کردم ...

مرینتـ از اینجا بهش دست تکون دادم که دید و خیابانو رد کرد و اومد پیشم ،،، باهم احوال پرسی کردیم و یکمم اونجا وایسادیم که حرف بزنیم و راه افتادیم ....... 

 

 

 

خب دوستان امید وارم که خوشتون بیاد 

فک کنم این بار بهتر از پارت ۱ بود ، ببخشید که کم شد دفه بعدی قول میدم که بیشتر از ۳ یا ۴ کاراکتر باشه ......

این الان اگه داستانو حساب کنیم ۲ هزار و خورده ای  بود ... برای بعدی ۱۲ کامنت و ۳ تا لایک  ممنونم .. بازم لطفاً اشکالاتم رو بگید میسیی بابای گایز