جانشین فصل 2 پارت 15
  4 شهریور 1402  ·    · خواندن 6 دقیقه سیلام دوستان عزیز . برید ادامه مطلب ...
و بعد از اینکه عینک رو زد ...
مثل بچه های دوساله خوابش برد ... :
- آدرین : خوب بخوابی بابا بزرگ !
 - نینو : هی آدرین !!! چی شد ؟ این چرا خوابید ؟
 - آدرین : توضیح میدم بهت . زیگی . اگه عینک رو بردارم چقدر وقت داریم تا بیدار بشه ؟
 - زیگی : حدود سه دقیقه . باید سریع خارج بشید . چون نمیتونم توی این زمان کم غده ها رو برای ترشح هرمون تحریک کنم که حافظه اش پاک بشه , به نظرم بهتره که همین الآن از اینجا خارج بشیم .
 
عینک رو با آمتیست برداشتم . به سرعت به سمت در معدن حرکت کردیم . از معدن که اومدیم بیرون , نینو گفت :
- نینو : آدرین . آدرین . وایستا !
 - آدرین : یا خدا ! چی شده ؟
 - نینو : اونجا رو ببین .
 
بیچاره کارگر های معدن هنوز دنبال اون دونفری بودن که داشتن دعوا میکردن . خیلی خنده دار بود . حسابی خندیدیم و خیلی آروم و زیر پوستی از اونجا خارج شدیم .
اومدیم به سمت خونه . وارد که شدیم آلیا بدو بدو اومد به سمت نینو و بغلش کرد . وای ... خیلی دلم از اون بغل ها میخواست . من مرینت رو دوست داشتم ولی خیلی روم نمیشد که بهش بگم . درسته ما میخوایم ازدواج کنیم ولی هنوز ازواج نکردیم . توی همین فکر ها بودم ...
مرینت :
آدرین و نینو برگشتن . آلیا که حسابی از اون صدا ترسیده بود , بدو بدو رفت به سمت نینو و بغلش کرد . یه لحظه واقعا به آلیا حسودیم شد . بعد که دقیق تر نگاه کردم . آدرین رو دیدم که خیلی غیر مستقیم داره با حسرت بهشون نگاه میکنه . من دو تا انتخاب داشتم . راستش اصلا انتخاب نکردم و بدو بدو رفتم به سمتش . و بغلش کردم ...
آدرین :
دیدم مرینت بغلم کرده . یه لحظه هرچی خستگی توی تنم بود رفت . انگار دنیا رو بهم داده بودن . توصیف کردن حس اینکه یه نفر انقدر دوستت داره واقعا کار مشکلیه . اون لحظه تپش قلب گرفتم . منم تا تونستم محکم بغلش کردم . حسی بود که نیازش داشتم . با بغل کردنش انگار تخلیه شدم ...
مرینت :
آدرین که حسابی بغلم کرده بود . منم خیلی خوشحال بودم . اگه همچین حسی توی دلم میموند واقعا دق میکردم . دیدم داره شل میکنه . دیگه محکم بغلم نکرده بود . آروم ولم کرد و یه بوسه به گونه ام زد . گفت :
- آدرین : هیچ دختری توی زندگیم مثل تو بهم اهمیت نمیده . مری جونم !
 
اون لحظه دیگه چشمام درشت شده بود . دیگه ازاین که بهم گفت مری ناراحت نبودم . خیلی هم خوشحال بودم . گفتم :
- مرینت : مگه میشه به پسر جذابی مثل تو اهمیت نداد ؟ شدی کل زندگیم ! چطوری بهت اهمیت ندم ؟
 
وای چه شور شاعرانه ای . چه حس عاشقانه ای . اونقدر احساس خوبی داشتم که میخواستم تا صبح فردا بغلش بخوابم . ولی خب مقدور نبود .
- نینو : خب آدرین ! مزاحم نیستم که ؟
 - آدرین : نه بگو !
 - نینو : میخوای بریم سراغ ادامه کار ؟
 - آدرین : مری جان ؟ بریم ؟
 - مرینت : چرا که نه پیشی ! بریم !
 - آدرین : پیشی ؟
 - مرینت : چون چشمات سبزه میخوام بهت بگم پیشی . نمیشه که به من بگی مری , من تو رو به اسم صدا بزنم که !
 - آدرین : خوشحال میشم پیشی تو باشم مری جون !
 - آلیا : نه به اون موقع ها تو دبیرستان که منو دیونه کردید . نه به الآن که ول نمی کنید . بیاید بریم دیگه !
 - مرینت : باشه اومدیم
 
آدرین :
آلیا جمع کردمون و رفتیم داخل . بلور ها رو در آوردم . به مرینت گفتم :
- آدرین : حالا باید چی کار کنیم ؟
 - مرینت : ما به چند تا برش احتیاج داریم . خیلی دقیق . باید از این بلور 6 تا استوانه 6 ضلعی در بیاریم .
 - آلیا : مرینت . این غیر ممکنه . با لیزر دستکش هم به سختی این تیکه رو آوردن . چطوری انقدر دقیق قراره برش بزنین ؟
 - نینو : اینجاست که نینو وارد میشود !
 - آدرین : چه فکر پلیدی در سر داری ؟
 - نینو : میتونم از زیگی استفاده کنم ؟
 - آدرین : حتما !
 - نینو : خب زیگی . صدا ها رو تا چه فرکانسی میتونی پخش کنی ؟
 - زیگی : هر فرکانسی که دلت بخواد !
 - نینو : آلیا , اون ظرف مسی رو میشه بیاری !
 - آلیا : بیا . اینم ظرف !
 - نینو : خب آدرین بلور رو بده من .
 - آدرین : بیا
 
اون بلور رو گذاشت داخل ظرف و بعد به زیگی گفت :
- نینو : خب زیگی . حالا صدایی با فرکانس 46.98 هرتز باید بخش کنی
 - زیگی : مطمعنی ؟ احتمال آسیب خیلی زیاده ها ! تا 20 هرتز برای گوش مجازه !
 - نینو . خب ما میریم اتاق بغلی در رو هم میبندیم . گوش هامون رو هم میگیریم . بعد از 10 ثانیه صدا رو قطع کن
 - زیگی : باشه
 - نینو : بیاید این گوش پنبه ها رو بگیرید بزارید توی گوشتون . محکم هم توی گوشتون نگه دارید .
 
رفتیم توی اتاق . نینو در رو بست . ما هم آماده بودیم . داد زد :
- زیگی الآن وقتشه . برو !
 
که صدای سوت شدیدی اومد . با اینکه گوش پنبه گذاشته بودیم و با دستمون گوش هامون رو گرفته بودیم بازم صدای خیلی رو مخی بود .بعد از اینکه تموم شد . رفتیم بیرون . وای آمتیست آب شده بود . :
- مرینت : نینو ! از کجا میدونستی میشه این کار رو کرد ؟
 - نینو : مثل اینکه اومدید پیش مجموعه دار ها ! کیف کردی آدرین !؟
 - آدرین : خیلی کیف کردم !
 - آلیا : بیاید قالب ها رو درست کنیم . نینو بیا بریم وسیله بیاریم .
 - نینو : باشه
 
آلیا :
نینو رو کشوندم بردم اتاق و بهش گفتم :
- آلیا : نینو !ببین باید امشب آدرین و مرینت بمونن اینجا . اتاق خودمون درچه وضعیتیه ؟
 - نینو : باشه ! وضعیتش خوبه ؟ چطور ؟
 - آلیا : فکر ها دارم ...
 - نینو : چی ؟
 - آلیا : بهت میگم . الآن بیا یکم از اون ظرف های مسی رو ببریم و باهاش قالب درست کنیم .
 - نینو : باشه .
 
بعد از اون بغلی که توی حیاط داشتن . فهمیدم یه خبر هایی هست ... پس برای همین ...
ساعت 9 بود . شروع کردیم به ساختن قالب ها . یکم سخت بود ولی با لیزر آدرین یه ساعت طول میکشید که ما تا ساعت 12 کشش دادیم . بعد از ساختن قالب ها و درست کردن بلور ها آدرین گفت .
- آدرین : خیلی کمکمون کردید . ممنونم ازتون ولی باید بریم !
 - آلیا : نه برای چی دیر وقته . امشب بمونید پیش ما !
 - مرینت : نه ممنون . ما میریم .
 
اونا رفتن و نینو اومد . اونم هم خواهش کرد که بمونن ولی بازم رفتن !
گفتم :
- آلیا : نینو . قرار نبود مگه کمک کنی ؟
 - نینو : الآن میان بابا .
 
که بعد از یه دقیقه مرینت اومد و گفت :
- مرینت : ببخشید ولی مثل اینکه باید امشب بمونیم .
 - آلیا : چی شد ؟ پشیمون شدید ؟
 - آدرین : نه مثل اینکه ماشین پنچر شده .
 - نینو : عه ! مثل اینکه قسمت شماست امشب بمونید .
 
بعد از یکم گفت و گو و شام خوردن مرینت گفت :
- مرینت : خب میخواید بریم بخوابیم . دیر وقته .
 - آدرین : آره . حالا کجا بخوابیم ؟
 - آلیا : خب . اون اتاق یه تخت دونفره داره ! اونجا میتونید بخوابید .
 - مرینت : نه اونجا جای شماست
 - نینو : اتفاقا اتاق ما اونیکی اتاقه . شما راحت باشید .
 - آدرین : آخه ... نمیدونم . یه تخته !
 - آلیا : باهم کنار میاید دیگه نهایتا پتو میزارید بینتون
 - مرینت : میشه من رو کاناپه بخوابم ؟
 - آلیا : شرمنده مرینت . باید رو تخت بخوابی نمیشه .
 - آدرین : خب باشه من برم جا رو آماده کنم .
 - نینو : کجا ؟ با این لباس ها میخوای بخوابی ؟
 - آدرین : آره دیگه لباس نیاوردم !
 - نینو: بیا این ها رو بگیر .
 
نینو یه لباس راحتی با یه شروالک بهش داد . منم دیدم فرصت خوبیه . یه لباس بالاتنه و یه پیجامه به مرینت دادم شب بخیر رو گفتیم و رفتیم به لالا .
آدرین :
خب . مثل اینکه چاره دیگه ای نداشتیم . لباسامون رو عوض کردیم . وای بازم مرینت . اصلا توی هر لباسی خوشگله . روی تخت خوابیدیم . من اون سمت تخت خوابیدم و اونم اون سمت تخت خوابید . ولی هردومون میدونستیم که ... اون حس دست از سرم بر نمیداره . برگشتم به مرینت گفتم :
- مرینت ! بیداری ؟
 - آره . بیدارم !
 - توهم همونجوری هستی ؟
 - ...
 - مرینت ؟
 - اه .... بزار بگم دیگه ! آدرین . توی این موقعیت میخوام بغلت بخوابم . نمیتونم جلوی خودم رو نگه دارم
 - چی ؟
 
اومد به سمتم . پیشونیش رو گذاشت روی شونه ام و منم گونه هام سرخ شده بود . یه نفس عمیق کشیدم و خوابیدم و همین که چشمام رو روی هم گذاشتم , بوسه مرینت رو روی گونه هام حس کردم . اون شب واقعا شبی بود که توی عمرم بهش نیاز داشتم :
- مرینت : شب بخیر پیشی !
 - آدرین : شب بخیر مری جون !
 
اگه این پارت رو دوست داشتید . لطفا پارت بعدی رو از دست ندید چون قراره هیجان انگیز باشه . لایک و کامت یادتون نره !