
شوگر ددی مرموز من (۳)

پارت سوم
کارآگاه «وینسنت هانا»، در دفتر خود، واقع در اداره مرکزی پلیس نیویورک نشسته بود و با حالتی غم آلود و عجیب، به بسته آدامس نیکوتین دارش نگاه میکرد.
او به تازگی به نیویورک منتقل شده بود و به چند علت، اعصابش شدیداً خراب بود.
دلیل اول این بود که به شهری شلوغ مانند نیویورک عادت نداشت؛ البته او قبلاً در شیکاگو و لس آنجلس هم بوده، اما نیویورک از آن ها هم شلوغ تر و ملال آور تر بود.
و دلیل دوم، که در واقع علت اصلی ناراحتی اش بود، پرونده تازه ای بود که داشت بر روی آن کار میکرد.
پرونده، مربوط به گم شدن دختران جوان و زیبا بود.
در طی چند هفته اخیر، حدود ۱۵ گزارش مفقودی در اداره پلیس نیویورک ثبت شده بود. حدس اولیه همه کارشناسان اداره این بود که احتمالاً یک سلسله قتل های سریالی در جریان است، اما هانا با بقیه کارآگاهان و کارشناسان مخالف بود.
با اینکه تمامی ۱۵ مورد مفقودی، همگی دختران جوان و زیبا و جذاب بودند، اما هانا معتقد بود که در یک پرونده قتل سریالی، فاصله زمانی اتفاقات زیاد است، ولی در این پرونده، قربانیان به فاصله چند روز از همدیگر مفقود شدند.
همین اظهار نظر کارشناسانه، و البته سابقه درخشان هانا در شیکاگو و لس آنجلس، باعث شد که کار بر روی پرونده به هانا واگذار شود.
این در حالی بود که هانا هیچ ایده و سرنخی برای پی گیری پرونده نداشت.
از طرفی هم زندگی شخصی اش به شدت متزلزل بود. هنوز با زنش اختلاف داشت و دختر خوانده اش هم به تازگی در حال بهبود بود...
...چند وقت پیش، وقتی هانا در لس آنجلس مشغول کار بر پرونده «مک کاولی» بود، به آپارتمانش رفت و دید که دختر خوانده اش _ لورن _ در وان حمام دراز کشیده و غرق در خون است. او خودکشی کرده بود، اما هانا به موقع او را به بیمارستان رساند و مانع مرگش شد...
... هنوز احساس خستگی پرونده مک کاولی و خودکشی لورن در روح و روان هانا بود.
و او احساس میکرد که توانایی و کشش ذهنی کار بر روی این پرونده جدید را ندارد.
میخواست از پرونده انصراف بدهد، اما با این حال پرونده را از روی میز برداشت و نگاهی در آن افکند.
مقداری از اطلاعات پرونده را خواند و در همین حین، ایده ای به ذهنش رسید...
« تا بعد »