sana، میشه یه کاور دیگه برام بسازی؟ اون منقضی شد.

 

 

 

مرینت به همدم احتیاج داشت. یک دوست. تنها همدمش پدر و مادرش بودند که انها هم رفته بودند.

بی دوستی بدترین مشکل مرینت بود...

مرینت فکری به سرش زد.

داخل بالکن رفت و دو تکه نخ محکم را به نرده های بالکن گره زد .

به داخل اتاقش برگشت و کاغذی خط دار برداشت و بزرگ روی ان نوشت : " تو ادرین هستی ؟ "

با پانچ، دو طرف برگه را سوراخ کرد و وارد بالکن شد. نخ را از داخل سوراخ های کاغذ رد کرد و گره زد.

او تصمیم داشت از طریق برگه با ادرین حرف بزند. 

رفت داخل....... او منتظر جواب بود. یعنی ادرین منظورش را میفهمید؟

( اونایی که منظورمو متوجه نشدن، یه نقاشی کشیدم که بفهمید. )

 

 

 

حوصله ندارم بقیشو بنویسم

اذیتم نکنید.

میخوای پارت بعدو منحرفی کنم؟ 😎🚬

نترس بابا اگر منحرف نیستی یه سانسور شدشو هم میذارم.