
بره ی ناقلای من پارت 1

سلاممممم
بریم برای پارت اول رمان...
شروع رمان...
به زور رز و میلن داریم میریم یه مهمونی!
گفتن که یه مهمونیه کوچیکه...
چون من توی خانوادهی پولداری به دنیا نیومدم تا حالا اینجور جاها نرفتم ولی رز و میلن داخل خانوادهی پولداری به دنیا اومدن و به خاطر همین هر روز اینجور جاها میرن اما من مامان و بابام بهم اعتماد کردن و منو دانشگاه توی خوابگاه فرستادن اما الان به خاطر اینکه جلوی دوستام بدبخت و فقیر منو نبینن میرم باهاشون.
سرم رو به شیشهی ماشین گذاشته بودم...
لباس دکلتهی ساده صورتی خیلی کمرنگی پوشیده بودم به زورم آرایش کردم خیلی تغییر کرده بودم توی ماشین با میلن و رز اصلا حرف نزدم!
وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و پشت رز و میلن راه افتادم وارد یک ویلا ی خیلی بزرگ و زیبا شدیم واقعا خیلی قشنگ و بزرگ بود!
با رز و میلن رفتیم یه جا که پسر و دخترا اونجا دور میز نشسته بودن!
رفتیم اونجا و من وسط بین رز و میلن نشستم.
رز و میلن که انگار همه رو میشناختن به همه سلام کردن و منم بهشون معرفی کردن حس خوبی به این جمع نداشتم!
انگار یکی پشت سرم بود که رز و میلن خیلی با ادب و محترم باش احوال پرسی میکردن.
رز:وایی سلام خوبی آدرین؟ به لطف تو امروز گفتی دوستمم بیارم اوردم و اینکه اسمش {مرینته}!
آدرین بر بر به نگاه کردو سری تکون داد و گفت:
آدرین:خب امروز اینجا جمع شدیم که جرئت و حقیقت بازی کنیم و شوخیم نداریم اوکی؟
همه با هم(اوکی)گفتن!
اون پسره یا همون آدرین رو به روی من نشست و به نگاه کرد و بطریو چرخوند!
افتاد به سمت یه دختر و پسر!
دختره:جرئت یا حقیقت؟
پسره با غرور گفت:
پسره:جرئت!
دختره لبخند شیطانی زد و اینکه اصلا خوشم نیومد که گفت:
دختره:خب خب شلوارتو بکش پایین و روی دیوارم بنویس(قسطنطنیه)!
همه باهم گفتن:
- اوووووو
پسره با عصبانیت به دختره نگاه کرد و رو به آدرین گفت:
پسره:آدرین ببین چی میگه من قبول نم...
آدرین:یا انجام میدی یا خودم بیام سراغت؟
وای دیگه نمیتونم اینجا باشم چقدر بیشعورن اینا خیلی بیادبن اون دختره چرا اینو گفت؟
پسره با بهت به آدرین نگاه کرد و در آخر شلوارش رو کشید پایین!
و روی دیوار نوشت(قسطنطنیه)!
همش نگاه سنگین آدرین رو روی خودم حس میکردم اون لحظهای که شلوارش رو کشید پایین اصلا نگاهش نکردم خیلی بیشعور بودن!
آدرین بطری رو چرخوند و من دعا دعا میکردم که من نیوفته که اما...
به من افتاد.
رو به من و آدرین.
آدرین لبخندی رو به من زد و رو به من گفت:
آدرین:جرئت یا حقیقت؟
من:حقیقت!
آدرین:دوست پسر چندتا داری؟
من:ندارم.
همه به هم نگاه کردن و آدرین گفت:
آدرین:مگه میشه؟
من:الان میبینی که شده!
آدرین یه نگاه بدی به من کرد و بطری رو چرخوند...
یه ربع شده و اینکه خدا رو شکر به من نیوفتاد.
آدرین بطری رو چرخوند و رو به من و آدرین باز افتاد.
آدرین:جرئت یا حقیقت؟
از اونجایی که فهمیدم فقط میتونی که یک بار حقیقت بگی که من یک بارم رو گفتم و الان باید جرئت بگم!
من:جر...ئت!
آدرین لبخندی زد که اصلا خوشم نیومد!
آدرین:چون تازه واردی بهت دوتا پیشنهاد میدم یکی اینکه یا منو ببوسی یا اینکه سوسک فاضلابی رو بندازم توی بدنت!...کدوم؟
با شوک بهش نگاه کردم عجب آدمیه!
من:ترجیح میدم که ب...
پایان...
10لایک و 10تا کامنت