تکپارتی لوکانتی🐳🦋 Victoria Victoria · 1403/7/1 02:27 · خواندن 4 دقیقه ادامه دوستان ⛲🦋در یک شهر شلوغ و پر جنب و جوش، گروهی از دوستان نزدیک تصمیم میگیرند که یک جشن تولد غافلگیرکننده برای یکی از اعضای گروه به نام میراکلسی برگزار کنند. این جشن قرار است در یک کافه زیبا و دنج برگزار شود. اعضای گروه عبارتند از: لوکانتی، که همیشه در مرکز توجه است، و دوستانش که هر کدام شخصیتهای منحصر به فردی دارند. جشن تولد میراکلسی محل برگزاری: کافهای دنج با نور ملایم و دکوراسیون خاص. شخصیتها: میراکلسی: شخصی که همه او را دوست دارند و همیشه لبخند بر لب دارد. لوکانتی: عاشق میراکلسی که به دنبال فرصتی برای ابراز عشقش است. دوستان دیگر: هر کدام با داستانها و ویژگیهای خاص خود. آغاز جشن جشن با ورود میراکلسی به کافه آغاز میشود. دوستانش با شور و شوق او را غافلگیر میکنند و هدایای مختلفی به او میدهند. لوکانتی با قلبی پر از عشق، تصمیم میگیرد که در این شب خاص احساساتش را به اشتراک بگذارد. لحظههای عاشقانه رقص: پس از صرف شام، دوستان تصمیم میگیرند که یک رقص دسته جمعی برگزار کنند. لوکانتی و میراکلسی به هم نزدیک میشوند و در حین رقص، لوکانتی جرأت میکند و دستش را به آرامی دور کمر میراکلسی میگذارد. گفتگوهای صمیمی: در کنار هم نشستهاند و درباره رویاها و آرزوهایشان صحبت میکنند. لوکانتی از میراکلسی میپرسد که چه چیزی او را خوشحال میکند و چه آرزوهایی دارد. اعتراف احساسات در حین گفتگو، لوکانتی نهایتاً تصمیم میگیرد که احساساتش را بیان کند. او با صدای لرزان میگوید: "میراکلسی، از روزی که تو را دیدم، قلبم برایت تپیده است. هر لحظه با تو بودن برایم یک معجزه است." میراکلسی با چشمانی پر از حیرت به او نگاه میکند. او هیچگاه فکر نمیکرد که لوکانتی چنین احساسی نسبت به او داشته باشد. پاسخ میراکلسی میراکلسی با لبخند میگوید: "من هم تو را دوست دارم، لوکانتی. تو همیشه در کنارم بودهای و من هر لحظه را با تو میخواهم." پایان جشن جشن با شادی و خنده ادامه مییابد. دوستانشان با خوشحالی این لحظه خاص را جشن میگیرند. لوکانتی و میراکلسی دست در دست هم، به سمت آیندهای روشن و پر از عشق قدم برمیدارند. این شب بینظیر نه تنها جشن تولد میراکلسی بلکه شروعی جدید برای عشق بین لوکانتی و میراکلسی است. یه داستان عاشقانه تک پارتی از لوکا و مرینت طولانی در یک روز تابستانی زیبا، مرینت و لوکا در یک کافه دنج در کنار ساحل نشسته بودند. صدای امواج دریا و نسیم ملایم تابستانی، فضایی عاشقانه و دلنشین را ایجاد کرده بود. مرینت با چشمان درخشانش به دریا خیره شده بود و لوکا با لبخندی گرم به او نگاه میکرد. آغاز داستان مرینت و لوکا از دوستان نزدیک یکدیگر بودند. آنها همیشه در کنار هم بودند و لحظات خوشی را با هم تجربه کرده بودند. اما در دل لوکا، احساسات عمیقتری نسبت به مرینت وجود داشت که او نمیتوانست به راحتی بیان کند. روزها گذشت و تابستان به نیمه رسید. مرینت به لوکا گفت که میخواهد یک سفر کوتاه به سواحل زیبای ریویرای ایتالیا برود. لوکا با دلشکستگی پذیرفت، اما در دلش میدانست که این فرصت خوبی است تا احساساتش را به مرینت بگوید. سفر به سواحل ایتالیا در روز سفر، مرینت و لوکا با هم به ساحل رفتند. آب شفاف و آفتاب درخشان باعث شد تا همه چیز زیباتر به نظر برسد. در کنار دریا، آنها با هم به جمعآوری صدفها و ساختن قلعههای شنی مشغول شدند. مرینت با شور و شوق از زیباییهای دریا صحبت میکرد و لوکا به او گوش میداد. در حالی که آنها مشغول بازی بودند، لوکا ناگهان تصمیم گرفت که احساساتش را با مرینت در میان بگذارد. او به آرامی گفت: "مرینت، میدانی که چقدر برای من مهمی؟ همیشه در کنار تو احساس خوشبختی میکنم." مرینت با تعجب به او نگاه کرد. او هرگز فکر نمیکرد که لوکا چنین احساسی داشته باشد. لوکا ادامه داد: "من نمیخواهم فقط دوست تو باشم. میخواهم تو را به عنوان کسی که دوستش دارم، بشناسم." لحظهای خاص مرینت با قلبی تپنده به لوکا نگاه کرد. او میدانست که احساساتش نسبت به لوکا عمیقتر از دوستی است، اما هرگز جرات بیان آنها را نداشت. او به آرامی گفت: "لوکا، من هم تو را خیلی دوست دارم. اما نمیدانستم چطور این را بگویم." این اعتراف باعث شد که هر دو لبخند بزنند و لحظهای خاص را با هم تجربه کنند. آنها در کنار دریا نشسته و به امواج نگاه میکردند، در حالی که احساسات جدیدشان را جشن میگرفتند. ادامه ماجرا روزها به سرعت گذشت و مرینت و لوکا به یکدیگر نزدیکتر شدند. آنها به تفریح و گردش در سواحل ادامه دادند و هر روز لحظات جدیدی را با هم به اشتراک گذاشتند. یک شب هنگام غروب آفتاب، لوکا با یک دسته گل زیبا به مرینت نزدیک شد. او گفت: "مرینت، من میخواهم این گلها را به تو تقدیم کنم. تو برای من مثل این گلها هستی، زیبا و منحصر به فرد." مرینت با چشمان پر از شادی گلها را گرفت و به لوکا گفت: "این زیباترین هدیهای است که دریافت کردهام. تو همیشه در قلب من خواهی بود." پایان داستان سفر آنها به سواحل ایتالیا نه تنها یک سفر تفریحی، بلکه شروعی جدید برای عشق بین مرینت و لوکا بود. آنها فهمیدند که عشق واقعی در کنار دوستی عمیق، میتواند زندگیشان را پر از شادی و خوشبختی کند. مرینت و لوکا تصمیم گرفتند که از این لحظات پر از عشق و دوستی برای همیشه محافظت کنند و با هم به سوی آیندهای روشن قدم بردارند. سوال خود را بنویسید...تمام 📚 داستان و رمان 📚 نمایش نظرات بیشتر ارسال نظر آزاد است اما میتوانید برای استفاده از امکانات و کسب تجربه وارد شوید. پاسخ به لطفا دوباره تلاش کنید. نظر ثبت شد. 19 اشتراکگذاری 12