my beautiful lady (part³)

𝐦𝐚𝐫𝐲 𝐣𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐦𝐚𝐫𝐲 𝐣𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐦𝐚𝐫𝐲 𝐣𝐚𝐬𝐨𝐧 · 1403/12/23 15:03 · خواندن 3 دقیقه

ببخشید میدونم خیلیییییییی دیر شد ولی خب...

رزماری روث ووت با موهای قهوه ای روشن و چشمان عسلی رنگ، روی مبلی نشسته و گلدوزی میکرد. تقریبا ۳۹ سالش بود و خیلی جوان تر می‌مانست. رزماری با دیدن آلیس خیلی شوکه شد و رنگ از رخسارش پرید:
_ چقدر شبیه جوزی... نگو که او دختر گمشده ی جوزفین است؟
ویلیام سریع گفت:
_ خاله جان، او آلیس خواهر من است.
رزماری به کتابی که در دست ویلیام بود خیره شد:
_ تو اکنون نباید در تختخوابت می‌بودی؟ مگر نگفتم رفتن به کتاب خانه حالت را بدتر میکند؟ ولی در این مورد.... مطمئنی؟
_ بله
_ پس این یعنی... یعنی آلیس... میتوانم بغلت کنم؟
_آه...بله البته 
او با چشمان گریان آلیس را در آغوش گرفت. با صدای بریده بریده گفت:«متاسفم... متاسفم که اجازه دادم اینگونه شود...»
آلبرت سرزنش آمیز به مادرش گفت:
_تمامش کن مادر! به جای این حرف ها بیا بقیه را صدا کنیم. 
چندی بعد سه نفر به آنها اضافه شدند. اولین نفر دختری تقریباً همسن آلیس بود. مارگارت. مارگارت موهای طلایی، لبخند زیبا، گونه های نرم و چشمانی به رنگ مال مادرش داشت و انگار همه ی زیبایی ها را برای خود دزدیده بود. او فوق العاده زیبا بود. نه از آن زیبایی هایی که حاصل پودر و رژی فراوان است، زیبایی ای که از قلبش بود. او آنقدر دختر مهربان و با احساسی بود که اگر او را در گوشه ای در حال گریه کردن ببینید، حتما برای یک خرگوش زخمی گریه میکند. او با دیدن آلیس لبخندی به درخشانی نور خورشید زد. 
_مادر! او دختر خاله جوزفین نیست؟ چون فوق العاده زیبا به نظر می‌رسد.
بعد از او جو و جولی آمدند. آن دو موهای قرمز و صورتی پر از کک و مک داشتند. آلبرت توضیح داد که آنها از یک خواهر دیگر رزماری، یعنی مری هستند. مری عاشق یک باغبان، به اسم جیم بیک شده بود. بعد از ازدواج جیم کشته شده بود و مدتی بعد هم مری بر اثر بیماری ذات الریه درگذشته بود.
به پیشنهاد مارگارت و رزماری آلیس به اتاق جدیدش رفت. تقریبا خالی از وسایل بود. یک تخت بزرگ در گوشه ای از اتاق بود و یک کمد بزرگ لباس، در گوشه‌ی دیگر بود. آلیس با کنجکاوی کمد لباس را باز کرد و دید که داخل آن لباس های زیبا و برازنده ی اشراف زاده ها فراوان است. لبخندی زد و از خاله اش تشکر کرد. 
او شروع به پوشیدن یک لباس زیبا با بالاتنه نخی و به رنگ آبی آسمانی با دامنی چهارخانه ی آبی. لباس کاملا راحت بود و آلیس بعد از پوشیدن آن آهی کشید. مدت ها بود که لباسی درست و حسابی به تن نکرده بود. خدمتکاری به اسم گلادیس شروع به شانه کردن موهایش کرد و به آنها روبان های سفید زد. آلیس خود را در آینه تماشا کرد. این خودش بود؟ دختر خدمتکار؟ ولی نه، اکنون دیگر دوشیزه آلیس اسمیت همیشگی بود. با لبخندی ملیح از پله ها شروع به پایین رفتن کرد، جایی که همه در آن نشسته بودند. چشمان ویلیام با دیدن خواهرش پر از اشک شد و رزماری نفسش را در سینه حبس کرد. جو و جولی _که هنوز کامل از موضوع خبر دار نشده بودند_ او را فوق العاده زیبا دیدند. گونه های مارگارت از ستایش سرخ شده بود و آلبرت هم با دیدن او لبخندی زیبا زد. بلند شد و دستش را به سوی او دراز کرد
_دوشیزه آلیس اسمیت؟ به من افتخار همراهی با شما را میدهید؟
آلیس کمی خندید و جواب داد: 
_البته آقای آلبرت روث ووت. 
آلبرت دست آلیس را گرفت و او را با خود پیش بقیه برد. لمسش آرام ولی اطمینان بخش بود.