حکم وکیل پارت 7

𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 · 1404/1/19 15:26 · خواندن 10 دقیقه

سلام به همگی✨️

با یه پارت طولانی اومدم برای خوندن پارت 7 برین ادامه...

ادامه‌ی پارت قبلی...

 

 

تا رسیدم خونه، درو بستم و تکیه دادم بهش. چند لحظه چشمامو بستم، ولی ذهنم یه ثانیه هم آروم نمی‌گرفت. اون پیام... اون مرد... اون نگاه لعنتی... هیچی‌ش عادی نبود.

رفتم سمت پنجره، پرده رو کنار زدم و یه نگاهی به خیابون انداختم. همه‌چی عادی بود، مثل همیشه. ولی خودم می‌دونستم، یه چیزی فرق کرده بود. یه چیزی شروع شده بود. یه چیزی که من ته‌دلم حسش می‌کردم.

همون موقع گوشیم لرزید.

اسم روی صفحه ظاهر شد: الیز

نگاهم خشک شد روی اون اسم. الیز؟ 

اون خبرنگارِ کله‌شق که چند ماه پیش سر یه پرونده‌ی بزرگ فساد مالی باهام تماس گرفت... همون که بعدش یه‌دفعه غیبش زد، بی‌هیچ خبری. از اون موقع دیگه اسمشم نشنیده بودم. تا الان.

تماس رو جواب دادم. دستم یه‌کم می‌لرزید.

–من:الو؟

صدای الیز واضح نبود، ولی پر از عجله بود:

الیز:مرینت، باید ببینمت. امشب. خیلی فوریه.

من:الیز؟ چی شده؟ صدات... خوبی؟ کجایی اصلاً؟

الیز:وقت نداریم. لوکیشن می‌فرستم. تنها بیا. و به هیچ‌کس نگو.

و... قطع کرد.

یه لحظه فقط به گوشی نگاه کردم. لوکیشن هم چند ثانیه بعد اومد. یه انبار قدیمی بیرون شهر. عجیب بود... ترسناک بود... ولی یه‌جورایی هم نمی‌تونستم نرم. چون ته دلم می‌دونستم اگه نرم، یه چیزی رو از دست می‌دم که دیگه هیچ‌وقت بهم نمی‌رسه.

سریع آماده شدم و راه افتادم.

هوا تاریک شده بود که رسیدم. انبار مثل یه ساختمون متروکه بود، ولی یه چراغ کم‌نور از پنجره‌ش بیرون می‌زد. نفس عمیق کشیدم و درو هل دادم.

اونجا بود. با همون استایل همیشگی شجاع، محکم. ولی این بار، یه چیزی تو نگاهش فرق داشت. یه چیزی مثل ترس.

الیز:مرینت... اومدی. بیا تو. سریع‌تر.

رفتم تو. درو پشت سرم بست.

من:حالا بگو. چه خبره؟ داری منو دیوونه می‌کنی.

الیز دور و برشو نگاه کرد و آروم گفت:

الیز:اون پیامایی که گرفتی... فقط یه هشدار ساده نبودن. داری وارد یه ماجرایی می‌شی که خیلی بزرگ‌تر از چیزیه که فکرشو می‌کنی. و تو، شاید بخوای یا نخوای، وسطش گیر افتادی.

اخمام رفت تو هم:

من:یعنی چی گیر افتادم؟ فقط یه سیمکارته... فقط چندتا پیام...

الیز:همون سیمکارت. فکر می‌کنی عادیه؟ اطلاعاتی که توشه می‌تونه خیلیا رو بترسونه. اون پرونده‌ای که چند وقت پیش روش کار می‌کردی... همون یکی که یه‌دفعه همه چی یخ زد... منم روش کار می‌کردم، از سمت خودم.

یه لحظه خشکم زد.

من:اون پرونده؟ منظورت همونه که موکلم یه‌دفعه کناره گرفت؟ همونی که یهو سکوت شد همه جا؟

الیز:دقیقاً همون. من داشتم نزدیک می‌شدم به یه چیزی. خیلی نزدیک. ولی تهدید شدم. مجبور شدم پنهون شم. حالا، یه بخشی از اطلاعات اون پرونده، یه‌جوری رسیده به تو. خواسته یا ناخواسته.

رفتم نزدیک‌تر.

من:و حالا باید چی‌کار کنم؟

الیز چشم تو چشمم شد.

الیز:یا ولش می‌کنی و فراموشش می‌کنی. یا وارد بازی می‌شی. ولی باید بدونی، این بازی، شوخی نداره.

یه لحظه سکوت شد. بعد، گفتم:

من:بگو از کجا شروع کنیم.

 

چند لحظه سکوت کردیم. الیز به من نگاه کرد، خیلی جدی‌تر از همیشه. به نظر می‌رسید که حرفی تو دلش داره که نمی‌خواد بگه، ولی در عین حال نمی‌تونست بگذاره.

الیز:مرینت، تو هیچ‌چیز از این بازی نمی‌دونی. فکر می‌کنی می‌تونی راحت ازش رد بشی، ولی همه‌چیز خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.

با شنیدن این حرف‌ها، متوجه شدم که کار خیلی بیشتر از اونیه که فکر می‌کردم. این دیگه بازی نبود. این یه چیزی بیشتر از یه معما بود. یکی که همه‌چیز رو از قبل ریخته بود، حتی چیزهایی که هنوز خودم نمی‌دونستم.

من:پس بگو باید چیکار کنم؟ نمی‌خوام وسط این موضوع گیر کنم.

الیز یکم مکث کرد، بعد گفت:

الیز:بعضی‌وقت‌ها باید فقط پیش بری، مرینت. هیچ چیز رو نمی‌شه کنترل کرد، حتی اگه بخوای. فقط باید بذاری جریان خودش رو طی کنه.

من این رو نمی‌فهمیدم. چطور می‌شه بی‌هیچ هدایت و نقشه‌ای جلو رفت؟ این بازی، این همه پیچیدگی‌ها، چرا باید اینقدر مبهم باشه؟

من:یعنی باید این همه رو بدون هیچ سرنخی تحمل کنم؟

الیز با نگاه خیره‌ش گفت:

الیز:مرینت، این چیزی نیست که تو بخوای فهمیدی یا نه. باید ببینی که از اینجا به بعد چه اتفاقی می‌افته. همه چیز یه مسیر خاص رو دنبال می‌کنه.

سکوت کرد. منم سرم رو پایین انداختم. همه اینا خیلی ترسناک بود. نمی‌خواستم درگیر بشم، ولی از اون طرف هم احساس می‌کردم که دیگه نمی‌تونم راحت کنار بمونم.

– می‌خوام همه اینا رو بفهمم، الیز. واقعا هیچ چیزی نمی‌خوام از دست بدم.

الیز یکم نگاهش رو پایین انداخت، انگار چیزی توی ذهنش بود که نمی‌خواست بگه. بعد به‌آرومی گفت:

الیز:مراقب باش، مرینت. این بازی چیزی نیست که بشه به راحتی ازش رد شد.

من هنوز هیچی نمی‌فهمیدم. اما یه چیزی ته دلم به من می‌گفت که دیگه نمی‌تونم عقب بکشم. حتی اگه همه چیز برام مبهم بود، باید جلو می‌رفتم.

الیز یه نگاه به اطراف انداخت، بعد برگشت و گفت:

الیز:من میرم. ولی یادت باشه، هنوز هیچ‌چیز تموم نشده.

بعد بی‌هیچ حرف اضافه‌ای از انبار بیرون رفت. من وایستاده بودم و همه‌ چیز توی ذهنم در حال چرخیدن بود. این یه بازی نبود. این یه دنیای جدید بود. چیزی که نمی‌تونستم ازش فرار کنم.

 

الیز رفت، و من موندم با یه ذهن پر از سوال. گوشیم رو در آوردم و چک کردم، ولی باز هم همون شماره ناشناس برام پیام داده بود.

«یادته بهت گفتم که بازی هنوز شروع نشده؟»

بیشتر از همیشه حس کردم که بازی رو شروع کرده‌ام. و این هیچ‌چیز عادی نبود.

 

الیز رفت و من هنوز هم ایستاده بودم. قلبم تند می‌زد و تمام ذهنم درگیر بود. یه حس عجیبی داشتم، انگار یه چیزی به من هشدار می‌داد که هیچ‌چیز اینجا به همون سادگی که به نظر میاد، نیست.

چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. شاید می‌خواستم فراموش کنم که به چی فکر می‌کنم، ولی نمی‌شد. من وارد یه بازی شده بودم، بازی‌ای که حتی نمی‌دونستم قوانینش چی هست. فقط یه چیز رو می‌دونستم: باید خودم رو پیدا می‌کردم، باید اون چیزی رو که از دست داده بودم دوباره به دست می‌آوردم. نمی‌دونم از کجا شروع کنم، ولی حس می‌کردم چیزی بهم می‌گفت که ادامه بدم، حتی اگه همه‌چیز مبهم بود.

گوشی‌ام رو درآوردم. هنوز همون شماره ناشناس رو داشتم. یه لحظه به خودم گفتم شاید بی‌خیالش بشم، ولی دستم بدون اینکه خودم بخوام، روی صفحه گوشی نشست و پیام رو باز کردم.

"یادت باشه که همیشه یک قدم از تو جلوتر هستم."

این دیگه چی بود؟ این جمله انگار یه تهدید یا یه هشدار بود. باید این کار رو ادامه می‌دادم؟ یا باید خیلی سریع فراموشش می‌کردم که انگار اصلاً همچین پیامی بهم ندادن؟ ولی حس می‌کردم نمی‌شه اینو کنار بذارم. این بازی، این معما، هر چی که بود، منو به خودش جذب کرده بود.

دوباره نگاهی به اطراف انداختم. خیابون شلوغ بود و هیچی به جز  صدای قدم‌ها و ماشین‌ها نمی‌شنیدم. ولی یه حس عجیب به من می‌گفت که الان،  چیزی در حال اتفاق افتادن هست که من نمی‌تونم درک کنم. چرا انقدر حس می‌کنم که کسی منو زیر نظر داره؟

با قدم‌های سنگین، از خیابون رد شدم و وارد یه کوچه‌ی فرعی شدم. اینجا که شلوغ نبود، می‌تونستم خیلی راحت فکر کنم. سعی کردم تمرکز کنم، ولی همون لحظه یه حسی به من می‌گفت که نباید وایستم. باید سریعتر راه برم. با اینکه اطرافم خلوت بود، قلبم تند می‌زد.

یهو صدای قدم‌هایی که نزدیک می‌شد، رو شنیدم. این یه تصادف نبود. حس می‌کردم کسی دقیقاً پشت سرم راه میره. قلبم یه لحظه وایستاد. با عجله به گوشه‌ی دیوار نگاه کردم. فقط یه سایه‌ توی خیابون دیدم. یه مرد قد بلند، که پالتوی بلند پوشیده، و خیلی نزدیک به من شده.

من که دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، سعی کردم قدم‌های تندتری بردارم. اما صدای اون مرد اصلاً قطع نمی‌شد. انگار هنوز داره منو دنبال می‌کنه. قدم‌هاش، احساس می‌کردم که چطور یه نفر انقدر می‌تونه نزدیک بشه بدون اینکه بفهمم.

یک لحظه، سریع برگشتم و به شیشه‌ی یه مغازه نگاه کردم. نه! اونجا بود. همون مرد با پالتوی تیره! و بدتر از همه، این بود که وقتی چشم تو چشم شدیم، نگاهش هیچ‌ چیزی نمی‌گفت. فقط یه نگاه سرد. سریع چرخید و توی جمعیت ناپدید شد.

قلبم تند می‌زد. نفس کشیدم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. شاید این فقط یه تصادف بود. شاید. صدای پیامک گوشیم از جیب پالتوم اومد.

گوشی‌ام رو از جیبم درآوردم و سریع پیام رو چک کردم.

"الیز درست گفته بود. هنوز اول راهی."

این جمله انگار یه شوک به من بود. یعنی چی؟ همه‌چیز الان شروع می‌شه؟ از وقتی این پیاما رو گرفتم، هیچی سر جای خودش نبود.

گوشیم دوباره ویبره زد. پیام جدید:

"یادته که گفتم بازی تازه شروع شده؟ الان وقتشه که بفهمی چطور باید بازی کنی."

دیگه نتونستم صبر کنم. بدون هیچ حرفی از مغازه بیرون زدم و مستقیم به سمت دفتر رفتم. انگار هیچ چیزی نمی‌خواست منو ول کنه. حس می‌کردم هنوز درگیر یه معمای پیچیده‌‌م که باید حلش کنم، ولی نمی‌دونستم کی قراره کمکم کنه.

وقتی وارد دفتر شدم، فکرم به شدت درگیر بود. همه چی به نظر معمولی میومد، ولی من نمی‌تونستم خودمو جمع و جور کنم. حس می‌کردم یه چیزی پشت همه این حرفا و اتفاقات پنهونه، ولی نمی‌دونستم دقیقاً چی.

گوشی‌مو بیرون آوردم و دوباره پیام‌ها رو چک کردم. همون شماره ناشناس. اینقدر احساس می‌کردم که باید ازش سر در بیارم.

اولی رو خوندم، "یادته که گفتم بازی تازه شروع شده؟ الان وقتشه که بفهمی چطور باید بازی کنی." منظورش چیه؟

یه لحظه با خودم گفتم، شاید بهتره بی‌خیال بشم. ولی ذهنم اجازه نمی‌داد. همش دلم می‌خواست بدونم این چه بازی‌ای هست که من توش گیر کردم.

با خودم گفتم:چی می‌خواد بشه؟ اصلاً چرا باید من رو درگیر کنه؟

یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم سمت ماتیو. نگاهش دقیقاً مثل همیشه بود. انگار هیچ چیزی تغییر نکرده بود. یه لبخند زد و گفت:

ماتیو:مرینت، حالت خوبه؟  

 من می‌دونستم، حتی بدون اینکه چیزی بگم، ماتیو همیشه می‌دونه که چیزی توی ذهنم هست. اینقدر خوب بودش که هیچ وقت نمی‌خواست فشار بیاره، ولی من می‌دونستم که وقتی بخوام، می‌تونم باهاش حرف بزنم.

من:ممنون، فقط یکم خسته‌ام.

 همونطور که گوشی رو توی دستم تکون میدادم. ادامه دادم:

من:فقط به این فکر می‌کنم که چیکار باید بکنم.

ماتیو یه نگاه دیگه بهم انداخت، اما چیزی نگفت. انگار منتظر بود که خودم حرف بزنم.

ماتیو:آره، منم همینطور.

و بعد برگشت سمت کامپیوترش. و بعد با شک گفت:

ماتیو:اگه چیزی توی ذهنت هست، می‌تونی با من در میون بذاری.

لبخند زدم، اما نمی‌تونستم بیشتر از این توضیح بدم. احساس می‌کردم خیلی بیشتر از چیزی که بهش گفته بودم، توی ذهنم درگیر بود. هنوز هم فکر می‌کردم که یه بازی شروع شده و من توی وسطش گیر کردم.

گوشیم دوباره لرزید. شماره ناشناس. ضربان قلبم سریع‌تر شد. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. هنوز جواب پیام قبلی رو نداده بودم، ولی این یکی جدید بود.

"حواست به خودت باشه مرینت."

خیلی غیر عادی دستام شروع به لرزیدن کرد تا حالا انقدر از چیزی نترسیده بودم من مرینت دوپن‌چنگ وکیلی که همه میدونستن از هیچ دادگاهی بازنده بیرون نمیام الان از این فرد ناشناس ترسیدم، سری گوشیم رو گذاشتم توی جیبم و تصمیم گرفتم الان اصلاً بهش فکر نکنم. شاید یه لحظه باید فقط به کارام توجه می‌کردم، ولی یه چیزی توی دلم می‌گفت که نمیشه.

 این حس همچنان باهام بود. یه چیزی توی دل من می‌گفت که این پیام‌ها و اتفاقات، فقط یه تصادف نیست. کسی که این همه چیز رو پیش‌بینی کرده، حتماً می‌دونه که من الان توی چه وضعیتی گیر کردم.

 

 

پایان...

امیدوارم که از این پارت لذت برده باشید🩷🎀

شرط این پارت 15 لایک و 28 کامنت.

10418کاراکتر