
حکم وکیل پارت 8

سلام به همگی✨️
من بعد از مدت طولانی با یه پارت اومدم و امیدوارم که از این پارت لذت ببرید...
ادامهی پارت قبلی...
همون شب تا دیروقت تو دفتر موندم. همه رفته بودن، ولی من هنوز نشسته بودم پشت میزم، با نوری که فقط از لَپتاپم میتابید. ذهنم دوباره درگیر همه چیزهایی بود که اتفاق افتاده بود. سیمکارت اون فرد ناشناس، پیامها، نگاههای مرموز. خیلی چیزا توی سرم میچرخید.
یه لحظه به خودم اومدم. خیره شدم به صفحه لپتاپم. یه فایلی که قبلاً از اون سیمکارت باز کرده بودم و رمزگذاری شده بود. همون فایلی که هیچ وقت نتونستم بفهمم چی داخلشه. حس میکردم اگه الان بازش کنم، دیگه هیچ راه برگشتی نیست.
دستم به سمت موس رفت، ولی قبل از اینکه کلیک کنم، برق یه لحظه رفت. خاموشی کامل.
همهچیز یه لحظه سکوت مطلق شد. فقط صدای نفسهام رو میشنیدم.
چند ثانیه که گذشت، یه نور قرمز ضعیف از صفحه لپتاپ شروع به چشمک زدن کرد.
پیامی بالا اومد:
"اینبار انتخاب با توئه. بازش کن، یا فراموش کن که اصلاً بوده."
دستم به لبم خورد. کی پشت این سیستم بوده؟ چرا اینطوری منو تحت نظر داره؟
گوشیم دوباره لرزید.
پیام جدید:
"امشب، ساعت 2:13، یکی پشت پنجرهست."
چشمام رو تیز کردم به سمت پنجرهی دفتر. هیچ صدایی نمیاومد، اما حس میکردم کسی اونجا وایساده. برگشتم به طرف در و به سرعت از دفتر بیرون رفتم.
شب سردتر از همیشه بود. احساس میکردم که کسی پشت سرم داره دنبال میکنه، حتی وقتی درختها و ساختمونها توی سایهها گم شده بودن.
وقتی رسیدم خونه، سه بار قفل در رو چک کردم. پردهها رو کشیدم، گوشی رو خاموش کردم. هر کاری که میکردم، انگار این حس که باید چیزی رو پیدا کنم، نمیرفت.
اما اون جمله همیشه توی ذهنم میچرخید: "یکی پشت پنجرهست..."
اون شب نخوابیدم. نه چون نمیخواستم، چون نمیتونستم. وقتی همهچیز در حال به هم پیوستن بود، هیچوقت نمیتونستم چشمام رو ببندم. باید میفهمیدم، باید دنبال جواب میرفتم. کمکم پلکام سنگین شد و خوابم برد.
صبح زود از خواب بیدار شدم. هیچی از دیشب یادم نمیاومد، جز همون جمله که توی ذهنم میچرخید: "یکی پشت پنجرهست..." با اینکه توی خونه تنها بودم، حس میکردم که کسی توی تاریکی بیرون منتظره.
خودم رو مجبور کردم که از تخت بلند بشم. به خودم گفتم که شاید فقط ذهنم داره بازی در میاره. شاید چیزی نبوده، فقط یه تصادف ساده. ولی نمیشد. دیگه نمیشد ساده ازش گذشت.
وقتی رسیدم دفتر، همه چیز عادی به نظر میرسید. ماتیو پشت میز خودش نشسته بود و مثل همیشه مشغول کار بود. نگاهش به من افتاد و لبخند زد.
ماتیو:مرینت، حالت خوبه؟ به نظر میرسی شب خوبی نداشتی.
من:نه، خوب نبود. چند تا چیز عجیبی بود که ذهنم رو درگیر کرده بود.
ماتیو نگاهش رو از مانیتور برداشت و کمی جدیتر گفت: ماتیو:چی شده؟ اگر چیزی هست، میتونی بگی.
با اینکه میخواستم بگم، نمیتونستم. نه به خاطر اینکه نمیخواستم، بلکه چون خودم هم نمیدونستم چی دارم بهش میگم. این معما پیچیدهتر از چیزی بود که فکرش رو میکردم.
من:چیز مهمی نیست. فقط... فقط یه سری پیامهای عجیبی به من رسیده.
ماتیو دستش رو به نشونهی بیخیالی بالا برد و گفت:
ماتیو:خب، بعضی موقعهها برای همهمون یه پیامهای عجیبی میفرستن. چیزی که باید مراقب باشی اینکه زیاد توی سر خودت نباشی.
ولی من نمیتونستم. این موضوع داشت همه چیز رو تحت تاثیر قرار میداد. شاید همینطور هم بود. شاید باید منتظر میموندم که همه چیز خودش رو نشون بده.
گوشیم دوباره لرزید. این بار پیام جدید از همون شماره ناشناس بود.
"دقیقاً دو روز دیگه میفهمی که همه چیز چطور به هم وصل میشه. منتظر باش."
دست من به لرزه افتاد. دلم میخواست گوشی رو پرتش کنم، ولی نمیتونستم. انگار یه نیروی مرموز منو به این پیامها مجبور میکرد.
وقتی گوشی رو پایین آوردم، یه لحظه به ماتیو نگاه کردم. شاید میتونستم ازش کمک بگیرم. ولی میدونستم که هنوز آماده نیستم برای گفتن حقیقت. میدونستم که باید خودم این معما رو حل کنم.
ظهر، بعد از تموم شدن کارها، به سمت خونه راه افتادم. خیابون شلوغ بود، ولی ذهنم جایی دیگه بود. هیچی نمیتونست حواسم رو پرت کنه. همه چیزم پر بود از سوالات بیجواب.
وقتی به خونه رسیدم، دوباره همه چیز رو چک کردم. در بسته بود، پنجرهها سالم بودن. اما حس میکردم که یه چیزی تغییر کرده.
نشستم پشت میز و گوشی رو دوباره بیرون آوردم. پیام جدید:
"منتظر اتفاقی که داره میافته باش."
یعنی چی؟ اینها همه علامتهای یه بازی بودن؟ یا چیزی بزرگتر از اون؟ کسی که این پیامها رو میفرسته، چیزی از آینده میدونه یا فقط داره ذهن من رو بازی میده؟
دست به فنجون قهوهم بردم، اما هیچ چیزی نمیتونست این حس رو از من دور کنه. یه چیزی توی دلم میگفت که این پیامها قرار نیست به همین راحتی تموم بشه.
همونطور که نشسته بودم و به گوشی نگاه میکردم، یه فکر به ذهنم رسید: این بازی، این معما، ممکنه اصلاً به من مربوط نباشه. شاید من فقط یه مهره توی یه بازی بزرگتر هستم. کسی که هیچ چیز از قواعدش نمیدونه و فقط داره به جلو حرکت میکنه. ولی این فکر هم به خودی خود ترسناک بود. هیچ چیز از این بازی به نظر عادی نمیرسید.
دستم رو به لپتاپ بردم و شروع کردم به بررسی یه سری پروندهها که توی ذهنم مونده بود. شاید هیچ ربطی به این قضیه نداشتن، ولی نمیتونستم از این فکر دست بردارم. هر چیزی ممکنه به هم مربوط باشه. وقتی هر گوشهای رو بررسی میکردم، احساس میکردم که چیزی رو از دست میدم. مثل اینکه یه کلید مهم رو نگه داشتم، ولی هیچوقت نتونستم ازش استفاده کنم.
گوشی دوباره لرزید. اینبار پیام جدید نبود، بلکه یه تماس از یه شماره ناشناس بود.
با دقت گوشی رو برداشتم و تماس رو جواب دادم.
من:بله؟
صدای مردی توی گوشم پخش شد. صدایی سرد، بدون هیچ احساسی.
مرد:خیلی زود میفهمی که چطور همه چیز به هم ربط داره. باید منتظر باشی. تو نمیدونی که داری چه کاری میکنی.
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، تماس قطع شد. قلبم به شدت تند میزد. این دیگه شوخی نبود. این چیزی بود که باید بهش توجه میکردم. شاید این پیغامها و تماسها به نوعی به من هشدار میدادن. هشدار برای چی؟ هنوز نمیدونستم.
شب که شد، دوباره به دفتر رفتم. همه چیز به نظر عادی میاومد، ولی من دیگه نمیتونستم عادی رفتار کنم. احساس میکردم که یه نیروی مرموز منو تحت نظر داره.
وقتی وارد دفتر شدم، ماتیو با یه نگاه نگران به من نگاه کرد.
ماتیو:مرینت، چیزی هست که بخوای به من بگی؟
من:نه، فقط خیلی خستهم.
ولی نمیتونستم دروغ بگم. ذهنم پر از سوالات بیجواب بود. دلم میخواست به ماتیو بگم، ولی میترسیدم. ترس از اینکه ممکنه چیزی رو بدونه که من هنوز نمیدونم.
شاید میخواست کمک کنه، اما نمیدونستم چطور باید کمکم کنه. ماتیو معمولاً هیچ وقت اینطور جدی نمیشد، اما به وضوح میشد دید که چیزی تغییر کرده.
ماتیو:اگه چیزی هست، میتونی بهم بگی. من اینجام.
چند لحظه سکوت کردم. به صورتش نگاه کردم. میدونستم که میتونه بیشتر از چیزی که فکر میکنم درک کنه.
من:فقط خیلی به هم ریختهم. هیچ چیز از این وضعیت برام روشن نیست.
ماتیو لبخند زد و گفت:
ماتیو:به خاطر خودت که نمیخوای این همه رو از خودت بگیری. شاید بهتر باشه با کسی حرف بزنی.
این حرفها یه جوری روی من اثر گذاشت. شاید باید با کسی حرف میزدم. شاید باید همه چیز رو به کسی میگفتم، ولی هنوز نمیتونستم اعتماد کنم. احساس میکردم که این وضعیت بیشتر از اون چیزی که به نظر میرسید، خطرناک بود.
در همین حین، گوشیم دوباره لرزید. پیام جدید. نگاه کردم:
"هنوز وقت داری که عقب بکشی. یا باید پیش بری، یا میری که دیگه هیچ وقت پیدا نشی."
پایان...
امیدوارم که از این پارت خوشتون اومده باشه و اینکه پارت قبل هنوز به شرط هم نرسیده و از اونجایی که من امتحاناتم شروع شده نمیتونم پارت بدم شاید آخرای اردیبهشت بتونم پارت بدم🤍🎀
شرط این پارت 16لایک و 35 کامنت
7146کاراکتر