تک‌پارتی(Lost in your world)

𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 · 1404/2/5 17:35 · خواندن 17 دقیقه

سلام به همگی✨️

من𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 هستم و با یک تک پارتی به اسم گمشده در دنیای تو اومدم.🤍🌱

 

اولین چیزی که یادم میاد، صدای تق‌تق پاشنه‌های کفشام بود روی سنگ‌فرش سرد عمارت. موهام رو جمع کرده بودن بالا، با کلی سنجاق و اسپری. لباس عروسی سفید و ساده‌ای تنم بود که حس میکردم بیشتر از اینکه مال من باشه، مال کسیه که باید شبیه یه عروس ساکت و رام باشه...

 آدرین کنارم وایساده بود. با اون کت‌و‌شلوار مشکی و صورت بدون حسش، یه جوری رفتار میکرد انگار فقط یه قرار کاریه، نه عروسی. حتی یه بارم نگام نکرد. لبخند نزد. فقط امضا کرد.

مامانم یواش تو گوشم گفت:

مامانم:مرینت، با خودش قهر نکن. مردای قوی، اینجورین. سرد، ولی امن.

ولی من سرد بودن نمیخواستم. من زنده بودن میخواستم.

اون شب، وقتی رسیدیم خونه‌ی جدید، اون عمارت بزرگ با دیوارای بلند و درای سنگین، آدرین فقط یه جمله گفت:

آدرین:اتاق تو طبقه‌ بالاست. همه‌چی اونجاست.

پشت سرش رفت تو دفترش و درو بست. بدون حتی یه نگاه.

من موندم. با اون لباس سفید لعنتی، جلوی آیینه، و یه حس عجیبی که میگفت:

"از همین الان همه‌چی شروع شده… یا شاید تموم شده."

صبح، با صدای در زدن یه خدمتکار از خواب پریدم.

خدمتکار:خانم دکتر، آقای آدرین منتظر شما هستن توی سالن صبحانه.

دکتر. نه خانم. نه عروس. نه حتی اسمم.

لباس پوشیدم و پایین رفتم. آدرین پشت میز نشسته بود. با روزنامه‌ای جلوش و یه فنجون قهوه.

آدرین: دیر کردی.

 من: مگه ساعت گذاشتی برای صبحانه؟ 

آدرین:ازت انتظار ندارم باهام بحث کنی. فقط سر وقت باش.

اون لحظه دلم میخواست فنجون قهوه‌شو پرت کنم تو صورتش. ولی نکردم. فقط نشستم. آروم، بی‌صدا.

روزها گذشت. آدرین هر روز صبح زود میرفت کارخونه. مدیریت یه کارخونه داروسازی رو داشت. هم‌کلاسیام تو دانشگاه درباره‌ش حرف میزدن. اسمش رو می‌شنیدن و می‌گفتن چقدر خوش‌شانسی زن همچین مردی شدی. من فقط لبخند مصنوعی تحویل میدادم. کسی نمیدونست پشت اون لبخند، چی میگذره.

یه شب، وسط هفته، دیر رسید خونه. ساعت حدود ده بود که صدای ماشینشو شنیدم. رفتم پایین.

من:شام نخوردی؟

 آدرین:نه. گرسنه نیستم.

 من:خب... میخوای بشینی یه کم حرف بزنیم؟ ما که از روز ازدواجمون تا حالا یه صحبت درست نداشتیم.

اون لحظه وایساد. نگاهم کرد. عمیق. سرد.

آدرین:این ازدواج، برای آرامشه. نه حرف زدن. نه درگیری.

 من:من وسیله نیستم آدرین. آدمم.

آدرین:تو انتخاب کردی بیای تو این خونه. حالا باید تو چهارچوبش باشی. 

من:اگه چهارچوبت مثل زندونه، من نمیمونم.

صداشو آورد پایین. یه جور تهدید توی لحنش بود:

آدرین:سعی نکن از این خونه بری بیرون، مرینت.

اون شب، ترسیدم. نه ازش. از چیزی که تو چشمش دیدم. یه چیزی بین خشم و زخم. انگار خودش از خودش میترسید.

اما منم زخم داشتم. منم بلد بودم بجنگم. فرداش کلاسامو پیچوندم. رفتم دنبال خونه اجاره‌ای. تصمیمم رو گرفته بودم. ولی آدرین بو کشیده بود. شب که برگشتم، دیدم در اتاقم قفله. خودکارش رو از جیبش درآورد، روی میز پرت کرد، و گفت:

آدرین:بهم دروغ گفتی. دروغ، اولین پله‌ی خیانته. 

من:من فقط داشتم یه راه فرار برای خودم پیدا میکردم.

 آدرین:فرار؟ تو زندونی نیستی. 

من:پس چرا در رو قفل کردی؟ چرا منو زندونی کردی؟

آدرین جلو اومد. نگاهش خشک‌تر از همیشه.

آدرین:چون تو نمیفهمی امنیت یعنی چی. چون تو فکر می‌کنی آزادی یعنی گم شدن.

 شب منو تو اتاقم نگه داشت. اجازه نداد برم. گوشیمم گرفت. کلیدا رو برداشت. و درو قفل کرد.

اون شب فهمیدم، این خونه واقعاً یه زندونه.

نمیدونستم ساعت چند شده. فقط میدونستم هوا هنوز تاریکه و من پشت اون در لعنتی گیر افتادم. یه حس خفه‌کننده‌ی غریبی پیچیده بود تو سینه‌م. نه میتونستم بخوابم، نه فکر کنم.

صبح با صدای باز شدن قفل از خواب پریدم. آدرین وایساده بود دم در. همون کت مشکی تنش بود، کراواتشو تا نصفه بسته بود. چشم‌هاش خسته بود ولی محکم.

آدرین:بلند شو. میریم.

من:کجا؟

آدرین:بیرون. هوا بخوری. شاکی نشی که زندونی‌ات کردم.

من:فکر می‌کنی با یه گشت زدن همه چی درست میشه؟

آدرین:نه. ولی تو باید بفهمی کجا وایسادی.

حرف نزدیم تو راه. اون می‌روند و من فقط از پنجره بیرونو نگاه میکردم. برگای زرد پاییز افتاده بودن کف خیابون. انگار طبیعت هم بی‌حال بود مثل من.

ماشین توی یه پارک خلوت وایساد. هیچ‌کس اونجا نبود. فقط صدای باد بود و خش‌خش برگ‌ها. نشستیم روی یه نیمکت.

آدرین:میدونی چرا اون شب درو قفل کردم؟

من:چون فکر می‌کنی با قفل و دیوار میتونی منو نگه داری.

آدرین:نه. چون تو نفهمیدی وقتی میری، من چی حس میکنم.

ساکت موندم. این اولین بار بود که داشت درباره‌ی خودش حرف میزد.

آدرین:من از آدمایی که میرن متنفرم. از آدمایی که فرار میکنن، پشت میکنن، بی‌هوا جا میذارن...

من:فکر کردی منم یه آدم فراریم؟

آدرین:نمیدونم. ولی داشتی میرفتی، بدون اینکه حتی یه بار باهام روبه‌رو شی.

اون لحظه، چیزی توی صداش شکست. یه کوچولو. شاید فقط من شنیدم.

من:چون وقتی نزدیکت میشم، یخ میزنم. انگار اجازه ندارم نفس بکشم.

آدرین:من بلد نیستم لطیف باشم. هیچ‌وقت یادم ندادن.

من:منم بلد نیستم تو قفس نفس بکشم.

یه لحظه سکوت کردیم. فقط باد بود که موهامو می‌زد تو صورتم.

آدرین:پس باید یاد بگیریم.

من:هردومون؟

آدرین:آره. هردومون.

اون روز برای اولین بار بدون بحث برگشتیم خونه. نه قفلی تو کار بود، نه تهدیدی. فقط دو تا آدم که نمیدونستن چطور با هم کنار بیان، ولی تصمیم گرفته بودن حداقل تلاش کنن.

شب، وقتی خواستم برم تو اتاقم، آدرین آروم گفت:

آدرین:اگه بخوای، میتونی بمونی. توی اتاق من. 

من هیچی نگفتم. فقط نگاهش کردم. اولین بار بود که تو نگاش، یه ذره امید دیدم. یه ذره کوچیک. ولی واقعی.

اون شب، توی تختی که دو نفره بود ولی همیشه یکی توش میخوابید، برای اولین بار، جای خالی پر شد.

صبح، زودتر از همیشه بیدار شدم. هنوز آسمون کامل روشن نشده بود. حس میکردم یه چیزی قراره عوض شه. نه خیلی بزرگ، ولی کافی بود تا ته دلمو بلرزونه.

از پله‌ها اومدم پایین، دیدم آدرین توی آشپزخونه‌ست. کت هنوز تنشه. انگار شب نخوابیده. قهوه‌شو دستش گرفته بود، ولی نمیخورد. فقط به دیوار خیره شده بود.

من:بیداری؟

چشمش چرخید سمتم. نگاهش بی‌حس‌تر از همیشه.

آدرین:صدای قدم‌هاتو شنیدم.

من:دیشب نخوابیدی؟

آدرین:لازم نبود.

رفتم سمت کابینت، لیوان برداشتم. سعی کردم باهاش مثل یه آدم معمولی رفتار کنم، ولی اون با کسی عادی رفتار نمیکرد. حتی با خودش.

من:میخوای درباره‌مون حرف بزنیم؟

آدرین:نه.

من:چرا؟

آدرین:چون وقتی حرف میزنیم، تو عصبانی میشی، من خسته میشم.

من:پس چی کار کنیم؟ بشینیم و مثل آدمای غریبه صبحونه بخوریم؟

اون لحظه لیوان قهوه‌ش رو محکم گذاشت رو میز. صداش توی سکوت آشپزخونه پیچید. ترسیدم. نه از صدا. از اون لحظه‌ای که نمیدونستم بعدش چی میگه.

آدرین:تو نمیفهمی وقتی چیزی رو بخوای، باید نگهش داری. با زور. با قفل. با هرچی که شده.

من:این اسمش علاقه نیست. این کنترل کردنه.

آدرین:نه. این مراقبته. به زبون من.

دستش رو مشت کرد. ولی جلو نیومد. اون لحظه فقط وایساد و نگام کرد. یه چیزی تو نگاش بود که انگار داره با خودش میجنگه.

آدرین:تو هنوز نمیدونی وقتی رفتنتو تصور میکنم، چقدر از خودم متنفر میشم.

من:پس چرا همیشه کاری میکنی که بخوام برم؟

سکوت کرد. جواب نداشت. یا شاید نمیخواست بده.

رفتم سمت در. دلم میخواست یه کم فاصله بگیرم. نفس بکشم. اما صدای قدم‌هاش پشت سرم اومد. یهو، بازومو گرفت. محکم. نه اونقدری که درد بگیره، ولی اونقدری که بدونم جدیه.

آدرین:جایی نمیری. نه بدون من.

من:ولم کن.

آدرین:نه تا وقتی بفهمی نمیتونی هی هر وقت بخوای بری. اینجا خونه‌ته، نه ایستگاه قطار.

خواستم دستمو بکشم عقب، ولی فشار دستش بیشتر شد. سرمو بالا گرفتم، زل زدم تو چشماش. سرد، خشن، اما پشت اون یخ لعنتی… آتیش بود.

من:من وسیله‌ی خونه نیستم، آدرین.

اون لحظه یه مکث کرد. انگار یه چیزی تو صورت من دید که یخشو یه لحظه ول کرد.

آروم دستمو ول کرد. یه قدم عقب رفت. صورتش بی‌حس شد دوباره.

آدرین:برو تو اتاقت.

من:چرا؟

آدرین:چون اگه بیشتر بمونی، ممکنه کار دست خودم بدم.

 تهدید بود

چند روز بعد از اون صبح لعنتی، تصمیممو گرفتم. قایمکی با یه وکیل حرف زدم، مدارکمو جمع کردم، منتظر یه فرصت بودم. آدرین مشغول یه سفر کاری بود. فکر کردم شاید این یه شانس باشه. شانس آخرم برای آزادی.

وسایلمو برداشتم. نه خیلی زیاد، فقط یه چمدون کوچیک. یه لب تاب، چند تا لباس، و پرونده‌ی طلاق.

همه‌چی آماده بود. فقط یه امضا از من، و یه تحویل رسمی به دادگاه.

شب قبلش، یه نفس راحت کشیدم. حس کردم دارم دوباره خودمو پیدا می‌کنم. حس کردم قفلی که به روحم خورده بود داره باز می‌شه.

ولی…

شب، زودتر برگشت.

صدای در اصلی که باز شد، نفسم بند اومد. همه‌چی یخ زد.

اومد تو. کت‌شو انداخت روی صندلی و با قدم‌های آروم، اما سنگین، وارد سالن شد. چمدونو دید. زل زد بهم.

آدرین:کجا؟

سکوت کردم. فقط نگاش کردم.

آدرین:پرسیدم کجا؟

من:میرم.

آدرین:با اجازه کی؟

من:لازم نیست ازت اجازه بگیرم.

خندید. اون‌طور که همیشه وقتی میخواست کنترل موقعیتو پس بگیره، لبخند می‌زد. یه خنده‌ی بی‌احساس.

آدرین:پس بالاخره تصمیم گرفتی بری؟

من:نه، تصمیم گرفتم زنده بمونم.

یه لحظه هیچی نگفت. فقط نگام کرد. ولی نگاهش اونقدر سنگین بود که حس میکردم وزنه‌ست رو قفسه‌ی سینم.

بعد یهو اومد جلو. چمدونو برداشت، پرت کرد سمت دیوار. صدای شکستن چیزی توش پیچید.

آدرین:فکر کردی اجازه می‌دم بری؟ بعد از این‌همه مدت؟ بعد از اینکه قبول کردم کنارت باشم حتی وقتی ازم دور بودی؟

من:تو هیچ‌وقت کنارم نبودی. فقط دورم دیوار کشیدی.

آدرین:و اون دیوارها، چیزیه که باعث شد تو سالم بمونی.

من:نه آدرین. اون دیوارا منو خفه کردن.

یه قدم نزدیکتر اومد. دیگه فقط یه وجب باهام فاصله داشت. نگاهش پر از خشونت بود، اما پشتش، یه التماس کثیف هم قایم شده بود.

آدرین:تو مال منی، مرینت. اینو از همون لحظه‌ای که باهام ازدواج کردی، امضا کردی. اگه فرار کنی، دیگه اون دختر مهربونی که بودی رو نمیبینی. من اون‌وقت، دیگه خودمو نگه نمی‌دارم.

من:همین الانم اون آدم نیستی.

اون لحظه دستمو گرفت، نه از سر محبت. از سر مالکیت. فشار داد. محکم. حس کردم استخونام دارن صدا میدن.

آدرین:طلاق؟ میخوای بری دادگاه؟ فکر کردی کدوم قاضی، جلوی من می‌ایسته؟

آدرین اینو گفت و رفت.

اون شب که درو روم قفل کرد، تا صبح نخوابیدم. نمیتونستم. نه از ترس، نه از تاریکی، از چیزی که تو نگاهش دیدم. یه چیزی سرد، زخمی، پر از کنترل. انگار من دیگه خودم نبودم، انگار فقط یه چیزی بودم که باید باشم، نه که بخوام باشم.

صبح که در باز شد، خودش وایساده بود پشت در. بدون سلام، بدون هیچی.

آدرین:بیا پایین. باید حرف بزنیم.

من فقط نگاهش کردم. بلند شدم، ولی هیچ‌کدوممون حرفی نزدیم تا رسیدیم به سالن نشیمن. نشست. منم روبه‌روش نشستم. نگاه ازم نمیگرفت.

آدرین:دیگه نبینم بخوای از این خونه بری. فهمیدی؟

من:من اسیر نیستم آدرین. حق دارم تصمیم بگیرم واسه خودم.

آدرین:وقتی زن منی، نه... نداری.

اون لحظه دوباره اون حس اومد سراغم. یه حس بدی که داشت، انگار فکر می‌کرد من مالشم و باید همیشه طبق میل اون رفتار کنم. دلم میخواست فریاد بزنم، دلم میخواست درو بکوبم و برم. ولی نشد.

من:من هیچ‌وقت نخواستم بازیچه‌ی هیچ‌کس باشم. توام نمیتونی منو نگه‌داری فقط چون میخوای.

آدرین:نگه‌ت نمیدارم چون میخوام... نگه‌ت میدارم چون نمیذارم کسی ازم ببره.

اون روز، تا شب چیزی نگفتیم. اون رفت دفترش، من موندم با یه دنیای درب‌و‌داغون توی ذهنم.

اما شب، وقتی رفتم طبقه بالا، دیدم در اتاقم دیگه قفل نیست. یه لحظه وایسادم. حس کردم شاید یه ذره نرم شده. شاید هنوز یه چیزی ته دلش هست.

اما فرداش، وقتی دید گوشیمو یواشکی برداشتم و با وکیل تماس گرفتم، همه‌چی دوباره عوض شد.

شب، دوباره اومد سمتم. آروم، ولی اونجوری که نفس آدم بند میاد.

آدرین:چی گفتی بهش؟

من:به کی؟ 

آدرین:با وکیل حرف زدی، نه؟

 من:تو نمیتونی منو نگه داری با زور. 

آدرین:من هر کاری بخوام میکنم، مرینت.

دستمو گرفت. محکم. انقدر محکم که حس کردم پوست دستم کشیده شد. بردم توی اتاق پایین. درو بست. صداشو آورد پایین. انگار داشت میلرزید، ولی نه از ترس... از عصبانیت.

آدرین:اگه فکر کردی میتونی ازم فرار کنی، اشتباه کردی. من اجازه نمیدم. هیچ‌وقت.

اون شب، همون‌جا موندم. تو اون اتاق تاریک. بدون گوشی، بدون کلید، بدون حتی یه راه برای نفس کشیدن. فقط صدای خودش تو ذهنم می‌پیچید.

"هیچ‌وقت."

ولی هنوز تموم نشده بود. هنوز منم زنده بودم. هنوز یه چیزی ته دلم روشن مونده بود. چیزی که به‌م می‌گفت، حتی توی این خونه‌ی سرد، حتی کنار مردی که درد رو با عشق قاطی کرده، می‌تونم یه‌جوری خودمو پیدا کنم.

آدرین در رو باز کرد و وارد اتاق شد. فقط یه نگاه به من انداخت و گفت:

آدرین:بیا.

من هنوز روی اون تخت نشسته بودم، هیچی نمیگفتم. یه لحظه بهش نگاه کردم، بعد کم کم بلند شدم. با دستش منو کشید بیرون از اتاق، مثل اینکه دیگه هیچ راهی جز اینکه دنبالش برم نبود.

آدرین:بیا بالا.

من هیچ حرفی نزدم، فقط راه افتادم دنبالش. تا رسیدیم به پله‌ها، هیچ‌کدوممون حرفی نزدیم. آدرین جلوتر از من میرفت، به سرعت و محکم، انگار هیچ چیزی نمیتونست مانعش بشه.

وقتی رسیدیم بالا، در رو باز کرد و منو هل داد داخل. در رو بست و دوباره قفل کرد. من سر جام وایسادم، هنوز هیچ چیزی نمیفهمیدم. نمیدونستم باید چیکار کنم. آدرین یه قدم جلوتر اومد و بهم نگاه کرد. چشماش بی‌رحم بود، یه نگاه سنگین که هیچ احساسی توش نبود.

آدرین:دیگه هیچ وقت نمی‌ری. اینجا بمونی.

من:تو نمی‌تونی منو نگه داری.

آدرین یه لحظه ساکت شد، بعد یه قدم دیگه برداشت و دستش رو روی شونه‌م گذاشت. محکم، جوری که نمیتونستم ازش جدا بشم.

آدرین:فرار نمیکنی، مرینت. همه‌چی تموم شد. این دیگه تمومشه.

هیچ جواب ندادم. فقط نگاهش کردم. انگار دیگه هیچ چیزی برای گفتن نبود. آدرین چیزی گفت و بعد در رو بست و من دوباره تنها شدم توی اون اتاق. یه حس سنگینی رو توی قلبم احساس میکردم. نمیدونستم چطور باید به این وضعیت واکنش نشون بدم.

آدرین پشت در وایساده بود و من توی اتاق. هیچ‌کسی توی اون لحظه نبود. به هیچ چیزی نمیتونستم فکر کنم. فقط همون احساس سنگینی توی دلم بود که لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. نمیدونستم باید از خودم چی بخوام، یا اصلاً آیا هنوز چیزی برای خواستن دارم یا نه.

آدرین برگشت و به طرفم اومد. هنوز اون نگاه بی‌احساس رو توی چشماش میدیدم. وقتی رسید، یه قدم به من نزدیک شد.

آدرین:هرچی می‌خوای، خودت می‌دونی. ولی اینجا بمونی. دیگه هیچ‌وقت نمی‌ذارم بری.

من:مگه من یه اسیرم؟

آدرین یه نگاه به من انداخت، بی‌هیچ تعریفی، فقط یه نگاه خالی. دستش رو به شونه‌م گذاشت، محکم، ولی نه برای اینکه آسیب بزنی. مثل این بود که میخواست حواسش به من باشه.

آدرین:این زندگی که میگم، زندگیه که باید توش باشی. هیچ‌کسی نمیتونه برای تو تصمیم بگیره جز خودت.

من:ولی این انتخاب من نیست، آدرین. تو بهم اینجا رو تحمیل کردی.

آدرین:بعضی وقتا، زندگی چیزی نیست که ما بخوایم. زندگی همون چیزی هست که باید توش زندگی کنی.

این رو گفت و از کنارم رد شد. خودش رو به دیوار تکیه داد و شروع کرد به نگاه کردن به پنجره. من هنوز هم نمیدونستم باید چیکار کنم. این دنیای جدیدی بود که به زور به من داده شده بود.

لحظه‌ای سکوت بینمون نشست. آدرین که فکر می‌کرد با سکوت میتونه همه چیز رو حل کنه، به نظر میرسید از چیزی فرار میکنه. اما من دیگه نمیخواستم فرار کنم. نمیخواستم دروغ بگم. من همین الان به حقیقتی که باید بگم، نیاز داشتم.

من:پس چی؟ این منم که باید برای خودم تصمیم بگیرم، یا تو؟

آدرین به من نگاه کرد، یه نگاه عمیق. هیچ‌چیز از چشماش نمیتونستم بخونم. دیگه هیچ چیزی از اون آدمی که میشناختم، نمیدیدم.

آدرین:هیچ‌کسی حق نداره از تو انتخاب بگیره، جز خودت. اما اگر بخوای از این خونه بری، باید بدونی که دنیا جوری نیست که همیشه بتونی راهی برای فرار پیدا کنی.

من:نمیفهمم. چرا همیشه باید اینطور باشه؟ چرا باید یه دیوار به دورم بکشی؟

آدرین یه لحظه سکوت کرد. بعد برگشت و از کنار دیوار فاصله گرفت. به سمت در رفت و در رو باز کرد.

آدرین:همه‌چیز ساده‌تر از اونه که فکر میکنی. شاید من اینجا باشم، شاید نه. ولی من هیچ وقت نمیذارم برگردی به اون روزها.

من:چرا؟

آدرین در رو باز کرد و بیرون رفت. در رو پشت سرش بست و من دوباره تنها شدم. این بار تنها نبودم. دلم یه جورایی به هم ریخته بود. این احساس که میخواستم خیلی چیزها رو تغییر بدم، اما نمیدونستم چطور. شاید نمیشد. شاید فقط باید یاد میگرفتم با این احساسات کنار بیام.

اما چیزی که من توی اون لحظه فهمیدم این بود که آدرین هم همونقدر درگیر شده بود که من. این چیزی بود که من نمیخواستم قبول کنم، اما واقعیت همین بود.

وقتی درو بست، یه لحظه وایسادم. دلم پر بود. از ترس، از خشم، از اون همه حرفی که خورده بودم تو خودم و نزده بودم. رفتم نشستم روی تخت، زل زدم به در. نمیدونم چقدر گذشت. شاید یه ساعت، شاید چند دقیقه. فقط حس میکردم یه چیزی تو دلم داره قل‌قل میزنه. یه چیزی که میگفت باید تمومش کنی. باید یا بری، یا یه جوری راهی برای نفس کشیدن پیدا کنی.

یه کم بعد، در زد. همون آروم، همون خشک. خودش بود. اومد تو، یه لیوان آب دستش بود. گذاشت روی میز کنار تخت.

آدرین:نمیدونم چیکار کنم که اینو بفهمی... من نمیخوام بهت آسیب بزنم.

من:ولی داری میزنی.

نگام کرد. یه جوری که انگار تازه فهمیده چی گفته. شاید واقعاً نفهمیده بود کاراش چه زخمی می‌زنه.

آدرین:من بلد نیستم درست زندگی کنم. بلد نیستم آدمارو نگه دارم بدون اینکه بندشون کنم... تو فرق داری. من میترسم.

برای اولین بار، توی صداش ترس بود. اون صدای همیشه محکم، یه لحظه شکست.

من:من از تو نخواستم کامل باشی، فقط خواستم واقعی باشی. نه یه زندان‌بان.

یه کم نزدیک‌تر اومد. نشست گوشه‌ی تخت. سکوت کردیم. من نگاش نمیکردم، اونم حرف نمیزد. فقط صدای نفس کشیدنش بود که سنگین بود.

آدرین:اگه بخوای بری... نمی‌تونم جلو تو رو بگیرم. ولی لطفاً، یه فرصت بده. فقط یه بار.

من:فرصت برای چی؟ که دوباره حبس شم؟

آدرین:نه. برای اینکه درستش کنم. برای اینکه بهت نشون بدم میتونم آدم بهتری باشم. نه به‌زور. با دل.

نفس عمیقی کشیدم. حرفاش واقعی بود. نه اینکه همه چی حل شده باشه، ولی دیگه مثل قبل نبود. این بار خودش خواست تغییر کنه، نه اینکه منو مجبور کنه تغییر کنم.

آروم گفتم: 

من:اگه یه روز دیگه قفلم کنی، یه روز دیگه صدامو نشنوی... اون روز دیگه نمیمونم، آدرین.

سرشو تکون داد. با همون نگاه خسته، ولی یه ذره از اون یخ توی چشم‌هاش آب شده بود.

آدرین:قول میدم.

اون شب نخوابیدم، ولی این‌بار از ترس نبود. از امید بود. یه چیزی ته دلم روشن شده بود. کم‌رنگ، ولی واقعی.

چند روز بعد، همه‌چی فرق کرده بود. نه اینکه یهو گل و بلبل بشه، نه... ولی حداقل دیگه از اون ترس همیشگی خبری نبود. آدرین، صبح‌ها قبل رفتن سر کار، یه “سلام” میداد. عجیب بود، ولی دل‌گرم‌کننده. توی چشم‌هام نگاه میکرد، حتی اگه فقط چند ثانیه.

یه روز، از سر کار که اومد، دستش یه کیسه بود. گذاشت رو میز و گفت:

آدرین:رفتم اون کافی‌شاپی که همیشه تو دانشگاه میرفتی... همونو گرفتم برات. اون نوشیدنی که همیشه میخوردی. با اون شیرینی کوچیکا.

با تعجب نگاش کردم. خودمم یادم نبود این چیزا رو... ولی اون یادش بود.

من:یادت بود؟

آدرین:همه‌چیو یادم بود... فقط بلد نبودم چجوری بگم.

اون شب نشستیم کنار هم. حرف زدیم. نه درباره گذشته، نه درباره اشتباهات... درباره چیزای ساده. اینکه چی دوست داریم، بچگی‌مون چطور بوده، حتی یه کم خندیدیم. عجیب بود ولی قشنگ.

روزای بعد، بیشتر باهم وقت میگذروندیم. حتی یه روز گفت:

آدرین:بیا بریم بیرون. با ماشین میبرمت هرجا خواستی. فقط خودمون دوتا.

رفتیم کنار دریا. باد موهامو به هم ریخته بود و آدرین میخندید. خنده‌شو اولین‌بار بود اونجوری میدیدم. نه مصنوعی، نه از روی اجبار. واقعی بود.

من:یادته روز اول ازدواجمون حتی نگام نکردی؟

آدرین:چون بلد نبودم با احساسم کنار بیام. چون ترسیده بودم. ولی حالا... فقط میخوام نگات کنم.

اون شب، لب‌هام روی شونه‌ش افتاد. نه از اجبار، نه از دلخوری. از آرامشی که بالاخره داشت می‌اومد سراغمون.

ما کم‌کم یاد گرفتیم... باهم بودن فقط یعنی تحمل کردن سختی‌ها نه فرار ازشون. یعنی دیدن اون آدمی که رو‌به‌روته، حتی وقتی همه‌چی خراب شده. یعنی خواستن، حتی اگه هزار بار زمین خوردی.

و حالا، وقتی شب‌ها کنار هم توی تخت میخوابیم، دستم تو دستشه، و دیگه دری قفل نیست.

نه روی دیوار، نه توی دل‌هامون.

من دیگه ازش متنفر نبودم. توی تاریک‌ترین جاها هم میشه بیرون اومد… اگه عشق، ته دلت باشه.

 

در دل شب، در جستجوی آرامش گم شدم،

هیچ‌کس نمیدونه، حتی خودم، چه میخواستم.

با چشمان بسته، در زندانی که ساخته‌ایم،

دلم هنوز امید داشت، اما دست‌ها رو بستم.

 

پایان...

امیدوارم که از این تک‌پارتی لذت برده باشید.🩷🎀

20000کاراکتر