𝒩𝒶𝓉𝒶𝓈𝒽𝒶 𝒶𝓃𝒹 𝒩𝓎𝓊𝓈𝒽𝒶 پارت 2

𝐸𝐿𝐻𝒜𝑀 𝐸𝐿𝐻𝒜𝑀 𝐸𝐿𝐻𝒜𝑀 · 1404/2/6 16:25 · خواندن 9 دقیقه

بپر ادامه مطلب🤍

 

 

یهو زدم تو پهلوش و چشم غره ای بهش رفتم...

نیوشا پهلوشو گرفت

 _چته خوب مگه دروغ میگم ؟...

سرهنگ سعی میکرد جلو خودشو بگیره .. اما صورت خوش استیلش از فشاری که به

خودش میاورد قرمز شده بود...

_خوب ..بسه ..کمربندتونو ببندین که کم کم داریم میرسم به پایگاه...

نیوشا _ما که کمرشلوارمونو خیلی وقته بستیم..

زیر لب گفتم :نیوششششااااااااااااااا

نیوشا_جججاااااااااااااااااااااااااانننننن

سرهنگ دیگه نتونست خودشو بگیره پقی زد زیر خنده واز کنارمون گذشت و

نشست سر جاش...

_خاک تو سرت ...این چه چرت و پرتی بود به سرهنگ گفتی ..؟

نیوشا_بخدا دروغ نگفتم ؟...مگه میشه کمربندمون باز باشه ... اگه این کمرای صاب

مرده رو نزنیم که این تنبونای ارتشی گلوگشاد . سه سوته از پامون افتاده...

_خره ..منظورش این کمربنده که به هواپیما وصله .. نه کمر تنبونت...

با دست زد تو سر خودش و گفت

_وای خاک تو گورم... ابروم رفت ... دیدی چی شد؟ حتما با خودش میگه این دختره تو عمرش طیاره سوار نشده...

داشتم از خنده میترکیدم .. عاشق همین خل بازیاش بودم.

دوقلوهای هم سان بودیم اما از لحاظ اخلاقی شباهتی به هم نداشتیم...

نیوشا همیشه سعی میکرد یخ اخلاق خشک و جدی منو با لودگی و مسخره بازی اب 

کنه .. و موفق هم میشد...

نیوشا _میگم ولی این ارتش افغانستان یه حسنی داره ها بگو چی؟

_چی؟

نیوشا_ دمشون گرم از چادرو چاغول خبری نیست ... جون خودت فکر کردم زنای 

ارتشی شون هم مثل زنای عادیشون علاوه بر چادری که ما داریم روبنده هم میزنن 

اما انگار ازاد تر از ما هستن .. یونیفرمشون مثل مال مرداست .. اگه این مقنعه هم 

بیخیال میشدن دیگه عالی بود ... میشدیم عینهو این خارجکیا.....

_دیگه چی ؟ امر دیگه ای نداری؟

نیوشا_نه ..فقط میخواستم از تمامی ژنرال و ارتشیای افغانستان به خصوص ژنرال .... 

ااا ژنرال ...چی بود اسم ضعیفه ای که قراره بریم زیر دستش؟

_ژنرال خاتول محمد زای،

نیوشا_اهان بخصوص خاتون جون که ما رو دعوت کردند که در رکابشون در جبهه 

های نبرد حق علیه باطل طالبان خودی نشون بدیم کمال تشکر رو دارم ...و

_بس دیگه..

نیوشا_نه جون من بزار ببینمش حسابی از خجالتش در میام...

_بدبخت جلوش لودگی در نیاریا .. مگن خیلی زن خشنیه ..همه ازش میترسن..

نیوشا_ضعیفه کی باشه .. دعوتش میکنم به دوئل روشو کم میکنم...

_نیوشا بهت گفته باشما ..خر بازی درنیاریا .. اینجا دیگه ایران نیست .. کسی بابامونو نمیشناسه که به حرمتش مسخره بازی های تو رو ببخشه ها...

بادی به غبغب انداخت و فیگور خنده داری گرفت و گفت

 _قربونت برم... عزتمونو نیار پایین دیگه ... همه از ترس این هیکل و عضله جرئت

جیک زدن ندارند نه اسم و رسم پاپامون...

از قیافه ای که به خودش گرفته بود خندم گرفت...

نیوشا_هر هرهر .. رو اب بخندی ..مگه دروغ میگم؟

نگاهی به هیکل خوشتراشش کردمو گفتم

_نه ...اما فکر کنم بیشتر از اونکه ازین هیکل بترسن واسش غشو ضعف میرن...

نیوشا نیشخند گنده ای زد و گفت

_قربونت برم خواهر .. نظر لطفته .. خودمم همین فکر و میکردم...

ایشالله اگه از این ماموریت خلاص شدیم میخوام برم تو کار شولباس .. حیف این

اندامه حروم بشه اخه..

_خوبه خوبه ...رو که نیست سنگه پای قزوینه .. چه خودشو تحویل گرفت..

نیوشا_دیوونه من اگه از خودم تعریف میکنم در واقع دارم تورم تحویل میگیرم دیگه

..انگار یادت رفته هم سلولی منی ...جدی حیف این اندام نیست .. بیا بریم مانکن شیم

..بخدا هم پولش خوبه ..هم معروف میشیم..

_دیگه چی .. میخوای بابا سر از تنمون جدا کنه .. تو که میدونی چقدر از این چیزا

بدش میاد..

نیوشا_ د همین کاراشه که منو عقده ای کرده ....من و تو رو آواره افغانستان کرده ... ..

تو رو خدا به این سن رسیدیم و نذاشت یه بار دامن چین چینی از اون گل درشتای

مامانی بپوشیم .. به دلم موند یه بار از این چیزا بپوشم و واسه خودم بخونم

دامن میپوشم چین دار چین دار

از این جا قر میدم تا دم ایستگاه

مامانجون بغلم کن

سوار تاکسی ام کن

اگه تاکسی گرونه

اتوبوس یه قرونه..

_این چرت و پرتا دیگه چیه میخونی دیوونه ...ببین خانم جهادی داره چپ چپ نگات

میکنه...

نیوشا_ بزار اینقدر چپکی نگام کنه که چشاش چپ شه .. این که نمیفهمه عقده دامن

نپوشیدن یعنی چی..

اون روز خودم دیدم داشت واسه خودش یکی از همین دامن هندیا

میخرید .. همینا که وقتی باش قر میدی کامل میره بالا تا فی خالدونت مشخص

میشه...

_یواش بی تربیت .. میفهمه .. بزاربرسیم خودم برات یه خوشگلشو میخرم..

نیوشا _راست میگی .. تو رو خدا .... بگو مرگ ناتاشا...

_برو گمشو ...مرگ خودت .. اصلا حرفمو پس گرفتم...
نیوشا محکم دستامو چسبید...
_غلط کردم .. مرگ خودم ایشالله ..تو رو خدا یکی از اون چین چینی یاشو برام بخر .. 
گلای درشتم توش باشه ... خواهش.
داشتم کمر بند مونو میبستیم
که صدای وحشتناکی اومدو هواپیما به شدت تکون خورد طوری که نیوشا و من 
افتادیم کف اون ......دم هواپیما کنده شده بود و همه چیز به سرعت به بیرون پرت 
میشد ... پایه صندلی رو گرفتم...
سرهنگ داد زد داریم سقوط میکنیم .. بپرید بیرون .. چتراتونو باز کنین .. سریع....
نیوشا که پای منو گرفته بود با داد گفت
_ای بمیری ناتاشا که جوون مرگم کردی .. خدایاهنوز ارزو داشتم..
_خفه شو نیوشا .. با شماره سه دستمو ول میکنم .. با هم کشیده میشیم بیرون .. بعد 
چترتو باز کن...
نیوشا _چترم کجا بود .... گفتم هوا افتابیه خونه ولش کردم...
_نیو الان وقت مسخره بازی نیست..
نیوشا _بخدا ناتاشا الکی نمیگم ..من چتر نجات ندارم..
با بدبختی سرمو برگردوندم دیدم راست میگه کوله پشتی چتر نجات همراش نیست
...
بچه ها یکی یکی خودشونو رها میکردند و از سوراخ ایجاد شده در هواپیما پرت 
میشدند تو اسمون .. مونده بودیم منو نیوشا وسرهنگ...
هواپیما با سر داشت سقوط میکرد.... فشار بدی روتن و بدنمون بود...
سرهنگ با چالاکی خودشو به ما رسوند ...یه دستشو گرفت به بدنه هواپیما خم شد... 
با یه دست دیگه اش دستای نیوشا رو محکم گرفت و با قدرت نیوشا رو به سمت 
خودش کشید .. انگار فهمیده بود نیوشا چتر نداره...
سرهنگ_محکم منو بگیر .. با شماره سه میپریم بیرون .. ناتاشا .. تو هم سریع بپر 
دیگه فاصله ای با زمین نمونده ... ...3...2...1
نیوشا در حالی که دستاشو دور گردن سرهنگ امینی حلقه کرده و محکم به بدن 
خوش هیکل اون چسبیده بود به سمت بیرون پرتاب شد..
منم دستامو رها کردم . و تو چشم بر هم زدنی تو اسمون معلق شدم ... دکمه چترم و 
زدم ....چتر باز شد از سرعتم کم شد و به ارومی به سمت زمین پایین اومدم...
چشمم افتاد به نیوشا که پاهاشودور بدن سرهنگ حلقه کرده بود و سرشو رو شونه 
های پهن اون گذاشته بود .. تا منو دید چشمکی برام زد و بوسه ای تو هوا برام 
فرستاد که منظورشو خوب گرفتم..
میدونستم پامون برسه به زمین جاسوسای تو گروه حتما لاپرتمونو میدن و یه تنبیه 
سخت واسه سرهنگ بدبخت و نیوشای شیطون من در نظر میگیرن...

تو همین فکرا بودم که یهو گلوله ای از بغل صورتم رد شد یا خدا داشتن از پایین

بهمون شلیک میکردند...

سرهنگ داد زد

_چتراتونو حرکت بدین .. نزارید هدفتون بگیرن...

همون موقع یکی از تیرا به سر یکی از ستوانای گروه خورد و جا به جا کشته شد...

یکی دیگه تیر به پاش خورد .. هر چه پایین تر میرفتیم هدف گیری اونا دقیق تر میشد...

من مثل سرهنگ چترمو به اینطرف و اونطرف هدایت میکردم...

نزدیکای زمین نیوشا کمی از بدن سرهنگ فاصله گرفت و بندای چتر واز بدن

سرهنگ جدا کرد و هر دو با یه خیز رو زمین خوابیدند...

منم با یه حرکت مارپیچی به زمین رسیدم .. کولمو از بدنم جدا کردمو و رو زمین نیم

خیز شدم...

خدا رو شکر فقط یکی از بچه ها کشته شده بود چهار نفر دیگه هم زخمی شده بودند

اما زخمشون طوری نبود که نتونن ادامه بدند...

سرهنگ داد زد .. برید سمت اون تپه ها سنگر بگیرید الان نیروی کمکی میرسه...

همگی سینه خیز یه سمت دو تا تپه رفتیم...

نیوشا خودشو به من رسوند و ادای منو در اورد...

_که از جنگ خبری نیست نه؟ .. اوضاع ارومه خیر سرت...

_نیو سر به سرم نزار میزنمتا .. تو که برات بد نشد .. خوب با سرهنگ چتر بازی

کردین...

نیوشا _وای جیگرشو نمیدونی چه حالی داد خدا نصیبت کنه ایشالله خواهر ...یه بارم تو باش بری چتر بازی...

_خفه ..بدبخت بزار برسیم پادگان .. این خواهرا لاپرتتو که دادن .. اون وقت

میفهمی چتر بازی چه حالی داره...

نیوشا _ سرمم ببرن دیگه برام مهم نیست .. نمیدونی ناتا چه اغوش گرمی داشت ..

وای داغ داغ .. بوی ادکلونش داشت دیوونم میکرد...

_احمق از رویا بیا بیرون ..نمیبینی زیر رگباریم .. حواستو جمع کن...

کنار تپه رسیدیم .. با کلتای کمریمون شروع کردیم به تیر اندازی...

تو این کار دو تامون حرف اول و میزدیم .. نشونه گرفتیم .. با دقت .. چند نفرشونو که

حسابی هم سر و صورتشونو پوشونده بودند به درک فرستادیم...

سرهنگ و بقیه هم از اونطرف ....دیگه فشنگی واسمون نمونده بود که سر و کله چند

تا ماشین صحرایی نظامی پیدا شد ... نشستیم رو زمین و بقیه رو سپردیم به اونا ...

چند ساعتی نگذشت که صدای تیراندازی قطع شد

```````

...

نیوشا دزدکی سرکی کشید و یهو پرید تو هواوبشکن زدن

_ای ول ای وله خاتون جون...

تاج سره خاتون جون..

شیر زن خاتون جون...

گل به سره..

دیدم باز داره ابرو ریزی میکنه .. با یه حرکت دست گذاشتم رو دهنشو نشوندمش..

_بتمرگ ..مگه نگفتم اینجا از این مسخره بازیا در نیار .. نگفتم اینجا ایران نیست...

کف دستمو گاز گرفت و راه دهنشو باز کرد و نفس عمیقی کشید..

نیوشا _بابا ولم کن .. دارم خاتون و تشویق میکنم .. تا میام یکم جلو این سرهنگ

خودی نشون بدم زرتی میزنی تو پر و بالم...

_اخه دیوونه با این لودگیا فقط خودتو مضحکه دست اینا میکنی .. ببین انصاری چطور

داره نگات میکنه و با جهادی پچ پچ می کنه...یکم جدی باش...

_بزار هر چی میخوان زر بزنن . اصلا برام مهم نیست ... اا ا خاتون جون اومد...

خبر دار ایستادیم...

سرهنگ امینی محکم و استوار جلوی ژنرال خاتون ایستادو سلام نظامی داد .. ما هم

پشت بند اون...

خاتون ازاد باش داد و با لهجه بامزه افغانیش به ما خوشامد گفت...

نیوشا_عجب قد و هیکلی لامصب .. فکر کنم تا شوهرش جیک بزنه عینهو اعلامیه

میچسبونتش به دیوار...

_زر نزن میفهمه ها...

نیوشا_بگو اخه ضعیفه این بدبختا دارن از خونریزی میمیرن تو واستادی واسه ما نطق

خوشامد گویی میگی...

تو همین لحظه خاتون انگار متوجه پچ پچ ما شده باشه باقدمای محکم به سمت ما

اومد و جلوی نیوشا ایستاد..

خاتون_اسم فامیل

نیوشا_شهر.. کشور.. غذا.. اشیاء

خاتون با عصبانیت به نیوشا نگاه کرد

_منو دست انداختیه؟سرهنگ قرار بود افراد زبردست را به ما بدهید نه برایمان دلقک

بیاورید...

سرهنگ _ایشون ستوان نیوشا نادری از کارامد ترین افراد ما هستند...

خاتون _اما به نظر نمی اید .. ستوان شما حتی نمیداند در وقتی که یک ژنرال دارد

صحبت میکند بایست حواسش به او باشد...

نیوشا _به خدا همه حرفاتون و گوش می کردم .. از ناتاشا بپرسید...

سرهنگ _ستوان نادری .. به ژنرال ادای احترام کنید...

نیوشا_بله ..قربان...

نیوشا جلو رفت و احترام گذاشت

_ستوان نیوشا نادری در خدمت شماست ژنرال...

 

حمایت فراموش نشه کیوتااا❤️