«دایی ناتنی من »p20

. 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. . 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. . 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. · 1404/2/6 23:09 · خواندن 2 دقیقه

**اریکا پشت در با چشمان خیس:**  

"عزیزم... تو تنها نیستی."  

مرینت لبخند زد، اریکا اشکاشو پاک کرد و با یه لبخند مصنوعی گفت: "حالا که همه جمع شدن، بیا پایین یه چیزی بخور. این چند وقت پوست و استخوان شدی!"  

میخواستم نه بگم که آدرین محکم دستمو گرفت و با اخم گفت: "گفتیم حرف اضافه نزن! هرچی اریکا گفت همونه!"  

اینبار لبخند اریکا واقعی شد و چشمانش پر از شیطنت شد. گونههام سرخ شد.  

این یه ماهی که پدرم، آلیا، مت و آلما رو از دست دادم، گاهی آدرین و اریکا سعی میکردن دلداریم بدن. مامانم میگفت این رابطهها میتونه برام خوب باشه... ولی خودش هم بعد یه مدت انکار میکرد. تا اینکه دیروز با آدرین رفتن برای رزرو کلیسا برای مراسم یادبود و حالش بهتر شد.  

شام تو سکوت خورده شد. حتی نینو هم اومده بود، ولی حالش خیلی خراب بود. کلی تو خودش ریخته بود. چندبار خواستم باهاش حرف بزنم، ولی هر بار پسم زد. نمیدونم چرا انقدر اصرار داره که توی اون آتشسوزی دست داشته...  

بعد شام به اتاقم رفتم. پنجره رو باز کردم. هوای خنک پاییزی اومد تو. یاد اون روزایی افتادم که با بابا و آلیا پیادهروی میرفتیم... دوباره اشکام اومد.  

رفتم سمت قاب عکس. به عکس مت نگاه کردم... برادر کوچولوم... یاد اون روز افتادم که قرار بود به دنیا بیاد ...  بابا با آلیا برای خرید وسایل ای به بیرون رفتم و منم آخر هفته ها مهمان خانه ایشان بودم طبق عادتم... 

**[فلش بک]**  

دستام رو گذاشته بودم رو شکم آلما: "شازده کوچولو به روباه گفت اهلی کردن یعنی..."  

آلما ناگهان شکمش رو گرفت: "مرین... آخ... فکر کنم وقتش رسیده..."  

با ترس دویدم سمت ساک بچهای که با بابا و آلیا آماده کرده بودیم. اورژانس رو زنگ زدم. حتی یادم رفت به بابا زنگ بزنم... آخه از یه دختر دوازده ساله چه انظاری داری   

**[حال]**  

چه حس خوبی بود وقتی بابا اومد و دکتر گفت مت سالمه... بابا و آلما چقدر ازم ممنون بودن... ولی اون آتشسوزی همه رو ازم گرفت...  

نمیدونم چقدر گریه میکردم که آدرین بغلَم کرد: "هیچی نیست قربونتم... آروم باش..."  

ولی حواسم نبود صدای گریههام داره بقیه رو ناراحت میکنه...  

 

آدرین دستاش رو دور شونههام حلقه کرد، طوری که نفس کشیدن برام سخت شد. "بسه... دیگه بسه قربونت"، صداش تو گوشم میلرزید. بوی اون عطر مخصوصش - ترکیبی از چوب سدر و نم بارون - فضای بینمون رو پر کرده بود.

از پنجره، برگهای زرد تو باد میرقصیدن. یهو یاد اون روز افتادم که بابا تو حیاط داره برگها رو جمع میکنه و آلیا با اون خندههای دلنشینش ازم میخواد برم کمکشون... که 

 

 

 

..........

 

این پارت رو بترکونید دوستون دارمممم 🫠❤️‍🩹

 

 

 

راستی دوست دارید Vip رمان باز کنم یا نه نظرتون چیه