
𝒩𝒶𝓉𝒶𝓈𝒽𝒶 𝒶𝓃𝒹 𝒩𝓎𝓊𝓈𝒽𝒶 پارت 4

بپر ادامه مطلب🩷
_خوابگاهمان کدام بر است ...؟ از این بر است یا ان بر است ؟
زن با دست انتهای سالن رو نشونداد..
نیوشا_خواهر میگویند از این بر است .. خیلی تشکر میکنیم.....
_باز داری مسخره بازی در میاری؟
نیوشا_نه به جان خودم ..دارم افغانی حرف میزنم دیگه... فقط کافیه یه کم رسمی
حرف بزنی وجای... آ ا او .....رو عوضش کنی..همین...
_بیا بریم ..خیلی خستم..
نیوشا_ای به چشم .. پیش به سوی خوابگاه ،
به سمت خوابگاه رفتیم.
در بزرگ اهنی رو باز کردیم . سالن بزرگ پراز تخت های دوطبقه به چشم میخورد .
گروهی از سربازان دختر افغانی در حال گپ زدن ومرتب کردن تخت هاشون بودند. با
ورود ما همهمه قطع شد همه با حیرت و تعجب به منونیوشا نگاه میکردند.
حقم داشتند . هر وقت ما کنار هم وارد مجلسی میشدیم به خاطر شباهت بی اندازمون
دهن همه از حیرت باز میموند..
نیوشا_یا خدا ناتاشاا الان میخورنمون . ببین داره اب از لب و لوچشون میریزه.نکنه ادم
خورن ...من میترسم شب اینجا بخوابم...
_نیوشا ... باز شروع کردی ...؟؟
نیوشا_ ااا گند اخلاق ...خوب یکم بخند . من این مسخره بازیا رو در میارم بلکه لب
صاب مردت به خنده وا بشه اما تو هی میزنی تو ذوقم...
_مزه هاتو بزار واسه سرهنگ بریز نه من .. از بس ازاین مسخره بازیا در اوردی دیگه واسم تکراری شده...
نیوشا_اااا اینطوریه؟ .. بخدای احد و واحد اگه یه بار دیگه سعی کردم بخندونمت
نیوشا نیستم.
اینقدر نخندتا دهنت بو گند بگیره...
اینو گفت و به حالت قهر رفت سمت یکی از تختا...
سرم بد جوری درد میکرد .خسته و کوفته رفتم رو تخت کناری نیوشا خوابیدم...
چشمامو بستم . به اتفاقایی که از بدو ورودمون افتاده بود فکرکردم. یهو یادم اومد که
به مادر قول دادم وقتی رسیدیم بهشون زنگ بزنیم.
بی هوا بلند شدم که به نیوشا بگم باید با مادر تماس بگیریم که سرم محکم خورد به
تخت بالایی...
نیوشا_اخ جون دلم خنک شد . ای خدا چقدر تو بزرگی . میگن ادم جزای دل شکوندنو
تو همین دنیا پس میده...
_آی سرم ... ای بگم خدا چیکارت کنه نیوشا .. بلند شو بریم یه تلفن پیدا کنیم به
مادر زنگ بزنیم.
نیوشا_ مگه الکیه . تا ازم عذر خواهی نکنی محاله قدم از قدم بردارم...عمرا...
_گمشو . من که چیزی بهت نگفتم که حالا بخوام عذر خواهی کنم.
نیوشا_هیچی نگفتی .تو قلب شیشه ای منوشکستی خوووووااااههههرررر.
اصلا حوصله لودگیاشو نداشتم.
_معذرت میخوام حالا خوب شد؟ . بلند شو بریم.
نیوشا_کجا؟
_سر قبر من.
نیوشا_باشه من امادم بریم . بزار اول از این خواهر افغان یه چیزی بپرسم.
_چی بپرسی؟
نیوشا_میخواستم ببینم کجا خرما میفروشن
_خرما؟ واسه چی؟
نیووشا_خوب واسه سر قبر تو دیگه مگه نگفتی میخوای بری....
_ننیووووشششاااا
نیوشا_ججججااااااااانننمممم خخخوااهر
_به خدا سرم داره منفجر میشه نیوشا خواهش میکنم اذیتم نکن . باشه دختر
خوب.بیا بریم به مامان یه زنگ بزنیم.
نیوشا _باشه اینو از اول میگفتی خواهرم.
اما باید به عرضت برسونم که نمیتونیم با مادر تماس بگیریم چون خطای ارتباطی قطع
شدن .معلوم نیست تا کی درست میشن.
_وای . چرا؟ حالا مامان دلش هزار راه میره..
نیوشا_نه دیگه دل مامانمون تا خواست از هزار راه عبور کنه .توسط پدر بزرگوارمون
متوقف میشه.
_ااا چرا چرت و پرت میگی ...یعنی چی؟
نیوشا_تو الان دچار خنگی مضمن شدی به من چرا گیر میدی؟
دارم میگم سرهنگ با پاییگاهمون تو ایران تماس گرفته... بابا هم خبر رسیدن مون رو به
مادر داده . نمیخواد نگران باشی.. فهمیدی حالا؟
با این حرفاش کمی اروم شدم دوباره رو تختم خوابیدم . چشمام از درد سر باز نمیشد.
کم کم صداهای اطراف برام نامفهوم شد و دیگه چیزی نفهمیدم..
دردی تو دستم احساس کردم.
بی رمق چشمامو باز کردم.روشنی اتاق چشممو زد . دوباره بستمشون که صدای بم و
نااشنایی گفت
_ستوان نادری... ناتاشا نادری...
اروم چشمامو باز کردم. با دیدن اون چشمای عسلی دوباره قلبم به شدت تپید.
اون اینجا چیکار میکرد ؟ هر سمتی هم داشت حق ورود به خوابگاه زنا رو نداشت.
حتما دچار توهم شده بودم.
_صدای منو میشنوی ستوان؟
نه انگارواقعی بود.
_ناتاشا؟ خواهرت برات بمیره...چشات که بازه پس چرا جواب نمیدی؟ یه چند
تا از اون فحشای بد بد تو نثارمون کن بدونیم به هوشی...
_چی میگی مسخره ؟ چیشده؟
نیوشا_الهی . الهی که من دور اون نوک امپولتون بگردم که معجزه میکنه ...الهی که
خدا عمر با عزت به خودتو خانوادت بده سردار . ای که من دست اون پدر ومادرتونو
ببوسم که هم فرستادنتون دکتری بخونید هم سردار بشید ...میدونستم که
با پارتی بازی این درجه رو نگرفتید.
خدایا این نیوشا چی میگفت .. اعصابم داشت میریخت به هم نیم خیز شده که بپرسم
اینجا چه خبره ..چشمام سیاهی رفت.
حس کردم زیر دستم خالی شد انگار داشتم از تخت می افتادم که کسی از پشت یقمو
گرفت و کشید عقب.
گلوم درد گرفت یقمو خیلی محکم کشیده بود تقریبا مثل این بود که از طناب دار
اورده باشنم پایین.
هنوزم یقه لباسم تو دستش بودکه نیوشا گفت
_سردار دکتر خیلی ببخشیدا . اول خیلی ممنون که نذاشتی خواهرم با مخ بیفته
زمین...اما اگه دفعه بعد خواستی جلو افتادن کسی رو بگیری ، بهتره بازوشو یا کمرشو
بگیری نه اینطور خرقه کشش کنی. گناه داره خواهرم ، ببین هنوز نفسش جا نیومده...
سردار_خواهرتا الان خوب وردار ببر . الان چون در حال انجام وظیفه نیستیم میذارم
راحت صحبت کنید اما اگه حین خدمت اینجوری بخوای حرف بزنید باید انتظار تنبیه
بدتر از مال ژنرال باشید.
نیوشا همونطور که به من کمک میکرد از تخت بیام پایین گفت:چشم اصلا
شما سردارید هر جور میخواید طرفو بگیرید نخوره زمین ، مهم نیست ، گوششو
بگیرید .موهاشوبکشید ...گردنشو بچسبید هر جور راحتید ، فقط منو تنبیه نکنید فعلا
تا دو ماه شغل شریف خلا روبی بهمون واگذار شده.دیگه قوه تنبیه بدتر و ندارم ...با
اجازه سردار دکتر ، مارفتیم.
از حرفاشون گیج شده بودم . اطرافمو که نگاه کردم دیدم تو درمونگاه پایگاه هستیم.
هاکان داشت روپوش سفید و از تنش بیرون میاورد و سریع از اونجا خارج شد .جلو تر
از ما با قدم های محکم به سمت خروجی پایگاه میرفت .بازم گذرا نگاهی به من انداخت
و ازدر بیرون رفت . برق چشماش تنمو لرزوند.
نیوشا_نبینم دست و دلت واسه یه جوجه فوکلی بلرزه که خودم از تو سینه ات
میکشمش بیرون و
خام خام میخورمش... تو فقط عشق منی و بس...
"صداشو عین مردا کلفت کرده بودو این چرندیات رو میگفت..
_شیر فهم شد ضعیفه یا نه ؟
_جذبه ات منو کشته ..گمشو اونورببینم.
حالا تعریف کن قضیه چی بود؟ من اینجا چی کار میکردم؟
نیوشا ریز خندید..
_خرج داره ، سر کیستو شل کن تا بگم...
_فردا میریم شهر اون دامن خوشگله رو میخرم واست.
نیوشا_اا میخوای خرم کنی . عمرا بزارن ما بریم شهر این یک ساله رو تو همین پایگاه
مهمونیم عزیزم..
_چی میخوای ازم ؟
نیوشا_اون گل سرو یادت هست که خاله فخری بهت داد ، اونو میخوام...
_واقعا عقده ای هستی نیوشا . تو که موهات اونقدر بلند نیست بشه با اون کلیپس ها
بستش.
نیوشا_تو چی کار داری ، بده من میزارم موهام اندازه مال تو شه...
دست کردم زیر مقنعه ام و کلیبسی که خیلی دوستش داشتم در اوردم و دادم به نیوشا
_بیا کوفتت بشه . زود تعریف کن ببینم چی شده بود.
نیوشا ذوق زده انگار دنیا رو بهش دادند اونو ازم گرفت
نیوشا_حالا این شد یه چیزی ..جونم برات بگه که وقتی چشات رفت کله سرت و
ولوشدی رو تختت هر چی صدات زدم جواب ندادی . از ترس اینکه تو این کشور
غریب بی یارو یاور نشم دست گذاشتم هوار کشیدن."آی خواهرم از دستم رفت..آی
یکی به دادم برسه .وووووو
خلاصه همه ریختن دور و برم . یکی از همین خواهرای افغان با دیدن وضعیت سریع
ژنرال و خبر کرد اونم به سردار که گویا قبلا پزشکی میخونده خبر میده . چون دکتر
پایگاه مریض بوده و اونشب کشیک هم رفته بوده مرخصی .. این شد که شانست زدو
این گل پسر خوشتیپ اومد بالا سرت . وای نمیدونی ناتاشا با اون بازوهای عضله ایش
چطور دست انداخت زیر بدنتو بلندت کرد... وای کوفتت بشه ، کاش من جای تو غش کرده بودم.
_اااا بزار سرهنگ و ببینم . حالا دیگه از سرهنگ سیر شدی افتادی دنبال سردار ؟
نیوشا_نه خیرم. من سرهنگم و با صد تا مثل سردار جون تو عوض نمی کنم . خوب ادمیه
دیگه دلش هوس میکنه...
_دلت خیلی بی جا کرده . خوب بقیشو بگو..
نیوشا_هیچی دیگه تو رو در اغوش اسلام گرفت و بردت تو قسمت درمونگاه .
پرسید قبلنم اینطوری میشدی؟
گفتم نه والا دکتر سردار ..اولین باره میبینم خواهرم اینطور ولو میشه.
وای دستای خوش تراششو گذاشت رو پیشونیتو جفت چشاتو معاینه کرد . خلاصه
نمیدونم از کجا فهمید مرضت چیه سریع دو سه تا امپول تو هم کرد و اروم برت گردوند
تمبون مبارکتو کشید پایین و پشت تپل مپولتو گرفت تو دست و سوزن و تا ته
حوالش کرد.
_وای خاک تو سرم باسنمو دید؟
نیوشا_خاک تو سرت ، اره چه جورم تازه کلی هم ماساژش داد..
_با چی؟
با انگشتای مبارکش که پنبه الکلی رو نگه داشته بود...
از فکر این صحنه سرخی شرم رو گونه هام نشست...
نیوشا_قربونت برم حالا خجالت نکش ... این تحفه ای که من دیدم چشم و دلش از این
چیزا سیره ، حتما روزی چندبار دخترا خودشونو به مریضی میزنن تا این دکتر
سردارمون با اون امپول و پنبه الکلیش دمبشونو نوازش کنه...
نمیدونم چرا از این حرف نیوشا حس بدی بهم دست داد...
_خوب بریم دیگه خیلی گشنمه ... هنوز غذا ندادند؟
نیوشا_ساعت خواب الان ساعت 2 بعد از نصف شبه ها ... غذا که دادند هیچ دیگ و
بشقاباشونم شستن خواهر.
_پس کو غذامون؟
نیوشا_ تو شکم اشپز باشی..
_مسخره بازی در نیار نیوشا
نیوشا_مسخره کدومه خواهر من ..خوب میگم تو که نبودی ..منم خیر سرم
تودرمونگاه بالا سر تو نشسته بودم اشپزم دیده ااا چه خوب دو تا نون خور کم ، سهم
ما روبرداشته هاپولی کرده یه وجب ابم روش .. حالا باید سر گشنه زمین
بزاریم دیگه..
_وای دلم خیلی ضعف میره . چیکار کنیم؟
نیوشا_ خوب این بستگی به توداره ، اینکه بخوای با شرافت بمونی یا نه
_گشنگی من چه ربطی به شرافتم داره؟
نیوشا_ربط داره عزیزم ..یا باید مثل یه سرباز با شرافت بری تو تختخوابت و کپه مرگتو
بزاری یا مثل یه دزد بی شرف بریم تو اشپزخونه و شکمای گرسنمونو سیر کنیم . حالا
میخوای با شرافت بمونی یا قید اونو میزنی؟
بد جوری دلم ضعف میرفت سردوراهی بدی مونده بودم...
_بریم
نیوشا_با شرف یا بی شرف؟
_بی شرف
هردو زدیم زیر خنده و یواشکی به سمت اشپز خونه پایگاه راه افتادیم
از چند تا راهرو گذشتیم.
_ببینم حالا واقعا مطمئنی همین سالنه؟
نیوشا_اره بابا خودم وقتی داشتم همراه سردار دکتر میاوردمت دیدم از اینجا اومدن
بیرون..
_میگم نیو ، بیا قیدشو بزنیم . ببین چند تا سربازم دارن نگهبانی میدن...
نیوشا_نه دیگه شرفتو از دست دادی راه برگشتی تو کار نیست...
_بیا برگردیم ، شاید بچه ها واسمون غذا نگه داشته باشن..
نیوشا_اونا واسه ما غذا نگه دارن؟.. ساده ایا...بدبخت ، اونا حالا تو دلشون عروسی
گرفتن که ما امشب سر گرسنه میزاریم زمین..
اونا از خداشونه ما بیفتیم بمیریم از شرمون راحت شن . مخصوصا اون انصاریه..آی
دلم میخواد وقتی خودشو واسه سرهنگ شیرین میکنه گیساشو بگیرم تو دستمو دور
تا دور میدون ازادی بگردونم...
_خوب بسه دیگه همین یه کارت مونده به گیس کشی بیفتی...
نیوشا_حالا من یه چیزی گفتم تو چرا باور میکنی خواهر ، مگه دیوونم..
خوب اماده ای ؟ الان یه سنگ میندازم اونطرف تا سربازا رفتن سمت صدا میدوییم
پشت بوته کنار در ساختمون .اونجام یه فکری میکنیم...
_نیوشا اگه بگیرنمون
نیوشا_اا تو که این همه ترسو نبودی ، اصلا یه کاری..اصلا میخوای دوستانه بریم با
سربازه صحبت کنیم ، شاید گذاشت بریم تو دو سه تا لقمه کوفت کنیم؟
_اگه نزاشت چی؟
نیوشا_اگه نذاشت ، هیچی ، مثل رابین هود عمل میکنیم .میزنیم تو سرش تا چشماش البالو
گیلاس بچینه ، ما هم تو این فرصت میریم غذا می دزدیم و جیم میشیم.
_اینطوری که بعدا شناساییمون میکنه.
نیوشا نگاه چپکی به من انداخت
-ببینم نکنه سردار امپول اشتباهی بهت زده خنگ شدی ، هان؟ خوب ای کیو مقنعمون و
در میاریم مثل نقاب میبندیم رو صورتمون موهامونم تو صورتمون ، محاله تو این تاریکی
شب بتونه شناساییمون کنه..
_ااا ، مگه تو نمیگی میخوای بری باهاش حرف بزنی . با نقاب میخوای بری . اگه با این
شکل بری که هنوز طرفش نرفتی تیر بارونت میکنه .. اونجوری بی نقابم بری
شناساییت میکنه.
نیوشا_راست میگی ها پس فقط یه راه میمونه
_چه راهی؟
نیوشا_ طرفو میکشیم ، بعد راحت میریم تو اینجوری نه میخواد نقاب بزنیم نه اون
دیگه ما رو شناسایی میکنه....
_دیگه چی؟ واسه یه تیکه نون ادم بکشیم...
داشتم با نیوشا جرو بحث میکردم که صدایی گفت
_کیو میخواین بکشین دخترا؟ ...
از ترس هردومون چسبیدیم سینه دیوار ...سرهنگ بود ، با دیدنش هر دو هول کردیم و
یکصدا گفتیم
_هیچکی
سرهنگ با لبخند گفت جریان و از سردار هاکان شنیدم . اومدم درمانگاه ببینمتون
دیدم نیستید داشتم برمیگشتم که دیدم اینجا کمین کردین و دارین نقشه ی قتل
میکشین..
نیوشا_نه به خدا سرهنگ فقط در حد حرف بود.
سرهنگ_اینجا چیکار میکنید . چرا نرفتین خوابگاه . اگه گشتای پایگاه
بگیرنتون مکافات داریما . ما هنوز درست و حسابی تو پایگاه مستقر نشدیم ، خواهش
میکنم اتو دست ژنرال ندید.
_راستش ما گرسنمون بود ، میخواستیم بریم یکم غذا از اشپز خونه برداریم..
سرهنگ _پس خدا رو شکر به موقع رسیدم .. اگه چند قدم دیگه جلو میرفتین بی
هیچ حرفی کشته میشدید..
نیوشا_چراااااا؟
سرهنگ_غذا اینجا حکم طلا رو داره ، الانم غذا به صورت جیره بندی شده ست ....سربازایی که
اونجا هستن حکم تیر دارن . این موقع شب فقط دزدای غذا ممکنه به سمت این
سالن بیان که بی چون و چرا کشته میشن...
_نه
سرهنگ _اره . خدا بهتون رحم کرد..
12831 کاراکتر🤍
حمایت نشه؟🥺