
عشق

خلاصه داستان
خلاصه
من سال اول دانشگام بود تو دانشگاه دوستای زیادی پیدا کردم و عاشق مامان ناتالی بودم خیلی دوسش دارم عاشقشم
من بچه که بودم پدرمو ندیدم یعنی وقتی مامانم منو باردار بود پدرم فوت کرد فقط از قاب عکس چسبیده به دیوار خانمان دیدمش ما خیلی فقیر هستیم و مادرم برای اینکه زندگی بچرخونه در عمارتی داره کار میکنه مامانم از ۶ صبح میره و ۱۱شب میاد خیلی سخت کار میکنه خیلی مامانم برای من زحمت کشید خیلی زیاد.
و من باید جبران کنم زحمت هاشو
به تازگی در عمارت اگراست به عنوان پیشخدمت داره کار میکنه خیلی سخت آلیا آقای اگراست به مامانم معرفی کرد پسرش آدرین تو دانشگاه ماعه و خیلی زرنگه
توی شب بارونی همدیگر و دیدیم و از اونجا من عاشقش شدم
و توی این داستان کلی اتفاق خفن قراره بیوفته🔥😍😍😍😍
برای پارت یک آماده اید؟؟؟
بدممممم