
𝒩𝒶𝓉𝒶𝓈𝒽𝒶 𝒶𝓃𝒹 𝒩𝓎𝓊𝓈𝒽𝒶 پارت 5

برو ادامه ی مطلب که با ی پارت طولانی اومدم💫
نیوشا_پس ما با این شکم گرسنمون چیکار کنیم؟...
سرهنگ_هیچی باید تا صبح صبر کنید . چون ژنرال رفته .اوناهم فقط از ژنرال
اطاعت میکنن..
فعلا برید بخوابید تا صبح
تو همین لحظه صدای قار و قوری از شکمم به گوش رسید.
نیوشا_سرهنگ ، دلتون میاد ما رو با این صدا ها تاصبح تنها بزارید...
سرهنگ که خنده اش گرفته بود گفت امان از دست شما دوقلو های نادری ... باشه ،
بزارید ببینم سردار میتونه کاری کنه.
_مگه نرفته؟
سرهنگ_نه اون شبا به جای ژنرال اینجا میمونه.
بیاید بریم ...نیوشا لطفا جلوی سردار...
نیوشا_چشم ، خیالتون راحت . من لب از لب باز نمیکنم.
سرهنگ_خوبه . منو خانوادم کاملا تو رو می شناسیم ، میدونم شوخیات فقط جهت
مزاحه اما یکی مثل سردارممکنه برداشت اشتباه بکنه.
چون اینطور که خودش میگه اصلا از زنای شوخ و شاد خوشش نمیاد ..نمیدونم تو
گذشته اش چه اتفاقی افتاده.. هر چی که هست کلا با زن جماعت میونه خوبی نداره...
نیوشا_پس واسه چی اومده تو قسمت ارتش زنان؟
سرهنگبا لحن مرموزی گفت_ واسه زجر دادن اونا.
منو نیوشا نگاهی به هم انداختیم و ساکت شدیم.
سرهنگ_همینجا وایسید تا من برم تو ، ببینم چی کار میتونم بکنم.
در زد و با کسب اجازه وارد شد.
نیوشا _میبینی تو رو خدااا ، واسه یه تیکه نون چقدر باید التماس کنیم.
د اخه اگه این طالبان بی همه چیز هواپیما مونو نترکونده بود حالا با خوراکی ها و
تنقلاتی که مامانمون واسمون گذاشته بود یه ارتشو سور میدادیم.
راستی ناتاشا میگم عجیب نیست؟
_چی عجیبه؟
نیوشا_این سرداره! . بهش میاد هم سن سرهنگ باشه.
_خوب این کجاش عجیبه؟
نیوشا_ای کیو ، منظورم اینه که تو این سن و سال درجه سرداری گرفته . تازه پزشک
عمومی هم که هست.
_نه ، کجاش عجیبه . حتما هم زمان تو ارتش پزشکی هم خونده . از طرفی اینا با هر
چند تا ماموریت سختی که میرن یه درجه میگیرن . مثل ما بدبختا که چندین سال تو
یه درجه میمونیم نیستن که.
نیوشا_ااا کاش بابامونو فرستاده بودیم اینجا فکر کنم تو این همه سال خدمت درجه
سپهبدی و سرلشکری رو میگرفت.
_اره ، ولی فکرکن اگه اینطوری پیش میرفت در عرض چد سال کلی سپه سالار
داشتیم...
نیوشا_اره با این حساب ما هم الان باید تیمساری چیزی واسه خودمون میشدیم...
از تجسم خودمون تو لباس تیمساری خندمون گرفت..
در همین لحظه در باز شد.
سرهنگ به سمت ما اومد
نیوشا_چی شد سرهنگ ؟ گشنه میمونیم؟
سرهنگ _اگه بچه های خوبی باشید نه
نیوشا_ ای خدایا شکرت .شکرت که صدای قار و قور شکم این سربازای بدبخت و خاک
بر سر و نادیده نگرفتی ...بارالها! سایه ی پر برکت سرهنگ و از سر ما برمدار ...خدایا...
دیدم باز چفت دهن نیو باز شده زدم تو پهلوش و زیر لب گفتم
_بسه دیگه...زیپ دهنتو بکش .. سرهنگ رفت...
نیوشا_ااا کجا داره میره ..دعام تازه داشت به جاهای خوب خوبش میرسید...
بیا بریم تا همین یه لقمه هم ازکفمون نرفته...
قدم هامونو سریع کردیم و به سرهنگ رسیدیم.
_سرهنگ ... سردار چیزی نگفت؟
سرهنگ_نه وقتی فهمید واسه شما غذا میخوام ، سریع زنگ زد نگهبانی اونجا و گفت
اجازه بدن هر چی میخوایم برداریم...
نیوشا_ ای خدا! این سردار دکترمونم حفظ کنه که نذاشت امشب سر گشنه زمین
بزاریم...
_نیوشا...
نیوشا_چیه ؟ مگه حرف بدی زدم .؟ هان ؟ سرهنگ ، چیز بدی گفتم؟
سرهنگ با لبخند محوی به نیوشا نگاه کرد
_نه..بزار جلوی من راحت باشه .. اما گفتم که ، فقط جلوی من..
نیوشا گردنشو به حالت خنده داری کج کرد و صداشو کمی ناز..
_چچچچچچچشششششششششمم
سرهنگ باز لخندی به اون زد...
یه وقتا با خودم میگم کاش منم میتونستم مثل نیوشا راحت حرف دلمو بزنم .. اما
با راهنمایی نگهبان رسیدیم به کارتن های بسته بندی شده غذا...
سرهنگ _بچه ها من دیگه میرم شما هم سریع غذاتونو بردارین و بیاین بیرون.
تا سرهنگ همراه نگهبان رفت نیوشا به سمت کارتونا حمله ور شد
_ناتاشا بیا بیا ، زود تا نگهبانه نیومده چند تا ازاین خوراکای مرغ بزار تو لباست ..
زود باش..
_نیوشا قرار بود فقط یه بسته واسه شام امشب برداریم...
نیوشا_خواهر روحانی تا فرصت هست باید واسه روز مبادا جمع کرد . بدبخت ، مگه
نفهمیدی غذا جیره بندی شده؟ اصلا به درک بر ندار ، خودم لباس دارم به چه گشادی..
تند تند چند تا بسته کنسرو مرغ و ماهی کرد تو لباسش بند شلوارشو باز کرد چند تا
هم انداخت تو شلوارش که یه راست رفت تو پاچه اش...
_احمق! داری تند تند اینا رو می کنی تو لباست ، فکر رد شدن از جلوی نگهبانو هم کردی .؟
راه که بری ظرفا میخوره به هم و صدا میده...
با این حرفم یه لحظه دست از کار کشید و کمرشو بست ، چند قدم برداشت دید من راست
میگم . دو تا ازکنسروا رو از تو شلوارش بیرون اورد
نیوشا _یالا کمرتو باز کن
_چرا؟
نیوشا بدون معطلی دست برد سمت کمر شلوارمو اونو باز کرد سریع دوتا کنسرویکی
تو این پاچه ام یکی تو اون پاچه ام انداخت .اومد کمر شلوارمو ببنده که دیدم یهو
مات سر جاش ایستاد و شلوار من از دستش رها شد.
نیوشا_ سس..سسس..سس
شلوارم بخاطرسنگینی کنسروا افتاد پایین
_چه مرگته ..سکسکت گرفته هی سه سه میکنی؟
..عصبانی خم شدم شلوارمو بکشم بالا که از وسط پام دو تا پای پوتین پوش دیدم.
یعنی سرهنگ بود ، وای خدا چه ابرو ریزی ، همه زندگیمو دید ....از ترس تندی شلوارمو
کشیدم بالا و سیخ وایستادم.
نیوشا هم چیزی نمیگفت.
_فکر کنم قرار بود یه بسته غذا بردارید نه صد تا!
حالا که به سهمتون قانع نبودید از اون یه بسته هم خبری نیست امشب باید سر گشنه
زمین بذارید.
اوه خدای من ، نه ...این صدای هاکان بود....
_دیگه کجا غذا جاسازی کردید؟ هان ؟سریع هر چی برداشتید بزارید رو میز ...سریع
نیوشا دستپاچه هر چی تو لباسش قایم کرده بود در اورد گذاشت رو میز . امامن از
خجالت و شرم سرمو انداخته بودم پایین و بی حرکت پشت به اون ایستاده بودم .
بادادی که زد قلبم انگار از حرکت ایستاد.
_مگه با تو نیستم؟ سریع کنسروای توی شلوارتو بزار رو میز.
بازم حرکتی نکردم.
تو یه حرکت بازومو گرفتو به سمت خودش چرخوند ، رخ به رخ چشم تو چشم هم
ایستاده بودیم.
نیوشا_ناتاشا...
هاکان _مگه کر شدی ؟ میگم کنسروای توی شلوارتو بیار بیرون وگرنه..
نفس عمیقی کشیدم وگفتم
_وگرنه چی؟ خودت دست میکنی تو شلوارم ؟ بیا اگه میتونی بیا خودت برش دار ..
اینا سهم امشب ماست هیچ حقی نداری ازمون بگیریش.
چشماش برقی زد و دندوناشو محکم به هم فشرد ، یهو خم شد و مچ پای منو گرفت
..تعادلمو از دست دادم و محکم از پشت افتادم زمین...
از درد به خودم پیچیدم تو همین لحظه حس کردم پاچه شلوارمو زد بالا
و کنسروارو برداشت...
لبخند پیروز مندانه ای زد
_اینجا من حق همه کاری دارم حتی خیلی کارا که فکرشو هم نمی کنید ... این بار و
ندید میگیرم چون مهمون ما هستید فقط از شام محروم میشید ، وگرنه مجازات این
کار تو این شرایط بی غذایی جز مرگ نیست .... زود برگردید خوابگاه تا تصمیمم
عوض نشده...
حرفم نمیومد و فقط با خشم وعصبانیت نگاش میکردم...
نیوشا _ لطفتون کم نشه سردار دکتر نهایت مهمون نوازیتونه...
خاک تو سر ما که مهمونی نرفتیم نرفتیم ، حالا هم که رفتیم افغانستان رفتیم...
هاکان_ اینجا جای ناز پرورده هایی مثل شما نیست بهتر همین فردا
برگردید کشورتون...
ناتاشا _فکر نکنم به خواست تو اومده باشیم که به خواست تو هم بریم .. . ما تا اخر قرار
دادمون هستیم ببینیم کی میخواد ما رو مجبور کنه برگردیم...
هاکان_جوجه رو اخر پاییز میشمارن . خواستم با پیشنهادم لطفی بهتون کرده باشم...
نیوشا_ لطفتون کم نشه .. ناتاشا بریم...
با کمک نیوشا از زمین بلندشدم . به سمت خروجی رفتیم لحظه اخر برگشتم با لبخند
پر تمسخرش به ما نگاه می کرد.
به سرعت از اونجا خارج شدیم و به خوابگاه برگشتیم..
نیوشا_ نکبت ازاری انگار موش رو اتیش زدن عین هو جن ظاهر شد ... اخ اگه نرسیده
بود..من کمر شلوارتو بسته بودمو حالا داشتیم واسه خودمون دلی از غذا در
میاوردیم...
با این حرفش یادم افتاد به لحظه ای که شلوارم از پام افتاد و داشتم میکشیدمش بالا ..
از حرصم نیشگون محکمی از بازوی نیوشا گرفتم
یوشا_آییییییییی مگه مرض داری نکبت .. دیوونه شدی ؟چرا منو نیشگون میگیری؟
_د اخه همش تقصیر توی احمقه . اگه غذای زیادی برنمیداشتی اینطوری نمیشد.
نیوشا_ااااوووووو حاال مگه چی شده . یه چیزی گفتیم یه چیزی شنفتیم .. زر زیادی زد .
خالی بندی بود ، میخواست ما رو بترسونه این سرداره...
_بایدم عین خیالت نباشه ..ابروی تو که نرفته .. شلوارتو که از پات جلو دیگرون
نیفتاده ... وااااااااااااااایییییییییی خدا . از فکرشم دلم میخواد بمیرم..
نیوشا_ چیزی نشده که.
_چیزی نشده؟ هان؟
نیوشا_نه که نشده....اول اینکه اون قبلا از نزدیک پشت مبارکتو زیارت و نوازش کرده
. اینبارم روش ....تازه اینبار که لباس زیرمامان دوزت
مانع از دید کامل شد پس غصه چیو میخوری ؟
_گمشو تو هم .. از وقتی پامو گذاشتم تو این کشور همش باعث ابرو ریزی من شدی.
نیوشا_ای بابا ، من چرا؟ خودت غش کردی اونم امپولت زد .. به من چه ؟.
_خوب باشه ، کولی بازی در نیار .. بریم بخوابیم که سرم داره منفجر میشه . حتما فردا
کله سحر باید بیدار باشه...
نیوشا _کجا؟ بزار اول یه چیزی کوفت کنیم بعد..
_کو چیز که کوفت کنیم ؟
لبخند موذیانه ای زد
_هنوز خوارتو نشناختی ؟
سریع دست کرد تو یقه اشو دو تا بسته کنسرو کشید بیرون..
نیوشا_دادادانگگگگگگ اینم چیز ، بیا کوفت کن عزیزم..
_ای کلک توکه همشو گذاشتی رو میز ، خودم دیدم..
نیوشا_همشو نه .. دوتاشو روی س..ی..ن..ه هام گذاشته بودم...
_میگم شیطونو درس میدی
نیوشا_خواهش میکنم . شرمنده نکنید .. خواهش میکنم . بفرمایید ، بیشتر از این
تشویق نکنید ..خجالت میکشم .. کاری نکردم...
_خوب دیگه بسه .زیادی جو زده نشو..
درشو باز کن که دیگه دارم ضعف می کنم...
با کلی شوخی و مسخره بازی در کنسروا رو باز کردیم ...قاشق نداشتیم ، عین کولیا با
دست افتادیم به جون کنسرو...
سیر که شدیم ، سری دستامونو تمیز کردیم و اروم و پاورچین خزیدیم تو تختامون ..
چند دقیقه ای که گذشت دیدم یکی چسبید بهم..
نیوشا_ناتا خوشگله ، بزار تو بغلت بخوابم..
شبایی که بی خواب میشد میومد تو تخت منو تو بغل هم میخوابیدیم...
لپای نرم و سفیدشو ب...و..سیدم و گرفتمش تو بغلم و اروم خوابیدیم....
صبح با سوت بیدار باش از خواب پریدم و رو تختم نیم خیز شدم که باعث شد نیوشا
از تخت بیفته پایین.
نیوشا_آی کمرم. چه مرگته چرا اینجوری میکنی؟
_مگه نشنیدی سوت بیدار باشه ... زود باش اماده شو که الان باز خاتون میاد بهمون
گیر میده..
لباستو بپوش ..چکمتو...
نیوشا_هیییی خواهر ، چرا اینقدر مضطربی؟ ما که دیشب اصلا لباسامونو در
نیاوردیم .
بلند شد ایستاد
نیوشا_ببین ، حتی این مقنعه کوفتی رو در نیاوردیم..
انصاری_هی ، عجله کنین..نکنه میخواین باز ابروی گروهمون رو ببرین؟
نیوشا خواست جوابشو بده که با نگاهی ارومش کردم..
_ولش کن ، بیا زودتر بریم..
نیوشا_جون من بزار یه تیکه بهش بندازم..
_نیوشا..بیخیال عزیزم ...بریم..
باعجله به سمت محوطه پادگاه رفتیم...
همه افراد مرتب و منظم تو ردیفای چند تایی ایستاده بودند ...اروم پشت سر بچه
های گروهمون ایستادیم...
چند دقیقه نگذشته بود که خاتون همراه با هاکان و یه زن درشت هیکل دیگه
اومدند ...
همه یکصدا سلام و احترام نظامی دادیم ..
ژنرال ازاد باش داد :
_از امروز دیگر حالت زنانگی در وجود شما معنایی نخواهد داشت ...باید فراموش
کنید که یک زن هستید ... شما فقط داوطلبانی هستید که زیر نظر سردار هاکان و
سرهنگ عبدالمجد اموزش های تاکتیکی کاماندویی را می گذرانید...با کسب این
مهارت ها هر کدام از شما میتوانید در مقابل ده مرد طالبان مقابله کنید . ده مرد..
در ارتش ما جایی برای داوطلب ضعیف وجود نخواهد داشت . یا میکشید یا کشته
میشوید ..
این شعار ارتش ماست ...
فهمیدید؟
همه یکصدا گفتند:بله ژنرال...
ژنرال_شعار ما چیست؟
_یا میکشیم یا کشته میشویم....
ژنرال _ سردار الان شما رو گروه گروه میکنه تا به منطقه اموزشی ببره. هر اتفاقی که
در این دوره بیفتد مسئولش خودتان هستید .نه کس دیگری ، فهمیدید؟
_بله ژنرال...
نیوشا _دعا کن زنده از اینجا بیام بیرون...الهی ناتاشا بگم خدا چیکارت کنه ... تو
میدونی اموزشای کاماندویی یعنی چی؟ یعنی مرگ ..خودکشی...ای خدا
_ما تو ایرانم تعلیم دیدیم از چی میترسی؟
نیوشا_بدبخت اونجا ازمون نمیخواستن زن بودنمون رو فراموش کنیم . اونجا شعارشون
این نبود که بکشیم وگرنه کشته میشیم ...
_اینا فقط شعاره ..میخوان بترسوننمون تا تمرینات رو الکی نگیریم..
نیوشا_دعا کن اینجوری باشه ..وگرنه خفه ات میکنم...
_فعلا خفه شو هاکان داره میاد سمتمون..
نیوشا_اا همه رو تقسیم کرده ...انگار فقط منو تو موندیم ..
هاکان_تو و تو همراهم بیاید ...
نیوشا اروم طوری که من بشنوم گفت: خدا رحم کنه ...میخواد تلافی دیشب رو سرمون خالی کنه ناتاشااااااا
_زبون به دهن بگیر ، ببینم میخواد چه خاکی تو سرمون کنه...
دنبالش راه افتادیم ، همه بچه ها گروه بندی شده بودند و تو دسته های ده تایی کناری
ایستاده بودند .
جلوی گروهی ایستاد .
نیوشا_یا خداااا اینا دیگه چی هستن؟
تا حالا تو عمرم زنایی با این قد و هیکل ندیده بودم . همشون حدود یه سرو گردن از
ما بلند تر و هیکل دار تر بودند .
نیوشا_معلومه از اون خر زورانا ..
هاکان با لبخند موذیانه ای گفت:
_گروه داوطلبان لبنان دونفر کم داره . شما باید کمبودو جبران کنید . حرفی ،
اعتراضی نیست؟
نیوشا خواست چیزی بگه که سریع پریدم تو حرفش...
_نه
هاکان_نه چی؟
_نه قربان
هاکان_نشنیدم بلند تر
_نه قربان...
هاکان_ خوبه .. گروه ها پشت سر ما حرکت کنید .. سوار ماشین ها بشید .. سر بند
شمارتونو دور بازو هاتون ببندید . اماده اید؟
همه_بله قربان
هاکان_حرکت میکنیم.
پشت سر زنای غول پیکر به راه افتادیم . سوار ماشین شدیم و از منطقه های بیابونی
گذشتیم و به محوطه کوهستانی رسیدیم .
توی راه نیوشا مدام غر میزد ...
حقم داشت ، من خودم فکر نمیکردم قراره همچین اتفاقایی برامون بیفته .
با خودم فکر میکردم اینجا هم مثل خدمت تو ایرانه ساکت و اروم .با کمی هیجان .اما
اینجا فقط استرس بود و بس.
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
نیوشا_نگاه نگاه ، ناتاشا ببین دیواره کوه داره عین تو کارتون علی بابا حرکت میکنه
..واووو
راست میگفت ، دیواره کنار رفت و ما به تونل بزرگی که توسط چراغ های رشته ای
توی سقف روشن شده بود وارد شدیم.
همه هیجان زده به انتهای تونل بزرگ چشم دوخته بودیم ..
نیوشا_واااوووو.. دوربین مخفیه یا ما واقعا اومدیم تو بهشت ؟؟؟ ناتا یه نیشگون از بغل
رونم بگیر ببینم خواب نیستم...
ناتا این دریاچه و دارو درختی که من میبینم تو هم میبینی؟؟
ناتااااااااااااااا
از زیبایی اونجا زبونم بند اومده بود...
زمین اطراف جاده خاکی پوشیده از مخمل سبز رنگی که گل های سرخابی و بنفش به
زیبایی در اون پراکنده شده بود.
درختان سر به فلک کشیده.. که گویی نقاشی چیره دست با وسواس و دقت زیاد تک
تک برگهای قرمز و نارنجی .. زرد و طلایی را در کنار هم قرار داده ...
دریاچه ای که اطرافش رو نیزار وسیعی در بر گرفته بود ..
کنار دریاچه ساختمون بزرگی دیده میشد .. ماشین ها از جاده خاکی که منتهی به
اونجا میشد به ارومی در حرکت بود.
نیوشا _ ناتاشا ... هی.. ناتا ... الو ... نکنه سکته کردی .. یه چیزی بگو ..
نیوشا منو تکون میداد و این حرفا رو میزد .. اما هر کاری میکردم نمی تونستم جوابشو بدم ،
انگار دستی نامرئی راه گلومو بسته بود ....
کم کم صدا ها برام نامفهوم شد...
چشمام جز نور عجیب و رنگارنگ روی دریاچه چیزی نمیدید ..انگار هیپتونیزم شده
بودم ...
بدنم داغ شده بود دونه های ریز عرق از سر و صورتم سرازیر شده بود...
قدرت هیچ کاری نداشتم...
انگار تو بیداری خواب میدیم ... کنار دریاچه با شادی دنبال پروانه ها میدوییدم ...
نیوشا برام دست تکون میداد ... منم با لبخند براش دست تکون دادم ..........
حس کردم بین زمین و اسمون معلقم ...
وای داشتم تو اسمون بالای دریاچه پرواز میکردم ... از اون بالا همه چیز جذابتر به
نظر میرسید...
خدا جون! چه حس زیبایی... کاش منم پرنده بودم و تا اخر عمرم تو این اسمون ابی
پرواز میکردم....
ی دفعه همه جا ابری شد...
سوزشی تو دستم حس کردم ، طوفان شد اوه خدا! ، داشتم سقوط میکردم وسط
دریاچه..... بی اختیار جیغ کشیدم ...
ننننننننننننننننننننننهههههههههههههه.....
همه چی از جلوی چشمام محو شد.
صدای گنگ و مبهمی اسمم رو صدا می کرد سعی کردم چشمامو باز کنم ..
همه جا رو تار می دیدم
ناتاشا؟ ناتاشا ...چشماتو باز کن ...
چشمای زیتونی با خشم و نگرانی خیره به چشمام صدام میزد..
چشاتو باز کن لعنتی ....باز کن ... سیلی محکمی که به گوشم خورد ... به حالت شک از
جام نیم خیز شدم ...
کسی منو در اغوشش سخت فشرد ..
تو که منو نصف جون کردی ناتا ..فدات بشه نیوشا .. اخه چرا هرچی بلاست سر تو
میاد گلم. ..
خدایا شکرت .. دکتر سردار ممنون نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم...
_نیوشا من داشتم تو اسمون پرواز میکردم یهو سقوط کردم .. نمیدونم چی شد
یهو...اخ سرم خیلی درد میکنه نیو...
نیوشا_ حقته این مال اینه که میخواستی تک خوری کنی خداهم حالتو گرفت ..
هاکان_ بهتره زود بارو بندیلتونو جمع کنید برگردید اینجا به درد بچه ننه هایی مثل
شما نمیخوره...
_نیوشا چی شده چی داره میگه این ؟
نیوشا_ببین دکتر سردار اینکه این بال سر خواهر من اومده هیچ ربطی به نازک
نارنجی بودنش نداره تازشم چند تا از بچه های دیگه هم همین جوری شدن .. پس
ناتای من تقصیری نداره..
_چی میگی ناتاشا به منم بگید بدونم درباره چی دارید حرف میزنید..
هاکان_ این اتفاق فقط واسه اونایی که مثل احمقا احساساتی میشن میفته ..تب
دریاچه فقط اونایی رو میگیره که با همه وجود دارن نگاش میکنن و احساستی میشن
و میرن تو رویا .. زود بارو بندیلتو جمع کن و با اون احمقای دیگه برگرد پایگاه من با
سربازای احمق کاری ندارم...
نیوشا- اگه خواهرم برم منم باید همراش برم . ما بدون هم جایی نمیریم ...یا باهم
میمونیم یا میریم...
سرهنگ عبدالمجد- سردار ...ما نیرو کم داریم نمیشود که... هر سال ما این مشکلات را داریم .
هاکان با خشم نگاهی به ما کرد وبه سرعت از اتاق بیرون رفت...
عبدالمجد-کمک کن خواهرتو ببر توخوابگاه .
از فردا تمریناتو شروع میکنیم...
نیوشا با خشم نگاهی به من کرد ...منو از تخت اورد پایین و به سمت خروجی رفتیم..
_نیوشا ، نمیخوای بگی بهم چیشد ؟
نیوشا_بعدا...
اصرار فایده ای نداشت...
وارد سالنی شدیم پر از تخت ... منو دوباره روی تختی نشوند ...
نیوشا_همینجا بشین تا برات یکم اب و غذا بیارم...
_اما نیوشا...
نیوشا_بعد بهت میگم . نمیخوای که باز مجبور بشیم واسه یه تکه نون نقشه بکشیم و
کنف بشیم...دیگه سرهنگی هم نیست کمکمون کنه .
به سرعت رفت .. من هنوز گیج و منگ از اتفاقاتی که افتاده بود...
با سینی غذا برگشت...
نیوشا- بیا کوفت کن باز غش نکنی...
-غش ... من کی غش کردم؟
نیوشا- تا تو ایران بودیم که عین گرز رستم سرپا بودی چی شده از وقتی اومدیم تو
این بیابونه زرتی غش میکنی و من بدبخت باید هی منت این سردار گند دماغ رو
بکشم...
نکنه واسه جلب محبت این ایکبیری داری نقش بازی میکنی ، هان؟
-درست صحبت کن ..مثل ادم حرف بزن ببینم چی شده ؟
نیوشا- هیچی داشتی با چشمای گشاد شده و نیش باز دریاچه رو نگاه میکردی ..هر
چی صدات زدم انگار نه انگار...
بعدم تا ماشین وایساد عین الاغ رم کرده پریدی پایین د بدو سمت دریاچه حالا
بدو کی ندو ...هی از این بر میپریدی اون بر و سه پلنگ می نداختی...البته چند تا از
بچه های دیگه هم عین تو خر شده بودنا...
هر چی میگفتم ناتاشا ..خواهر؟ چه مرگت شده تو که از این کارا نمیکردی ...انگار نه
انگار ...گفتم یا خدا... نکنه جنی شدی حالا تو این گیر و دار از کجا جن گیر بیارم.
.تو همین فکرا بودم که سردار با چند تا از این سربازای غول بیابونی عین چوپونی که
گله شو جمع میکنه افتادن دنبالتون ...زدنتون پشت کول و رفتن تو ساختمون ...
یکی یه امپول حوالتون کردن تا دوباره ادم شدین... تو راه اینقدر سردار بدبختو لنگ
و لگد کردی دلم به حالش سوخت ....بیچاره...
-دهنم ازحرفای نیوشا باز مونده بود باورم نمیشد...
-دروغ میگی...چرا این جوری شدم؟
نیوشا-دروغ. استغفار کن! من و دروغ؟..
به جان پنج تا بچه ام خدا منو بزنه اگه دروغ بگم...سردار که گفت تب دریاچه گرفته
بودی...
من موندم تو چطور با این روح لطیف و رمانتیکت که با دیدن یه دریاچه این طور فوران
میکنه تو این ارتش دوم اوردی...
-حالا چیکار کنم نیوشا؟
نیوشا-هیچی عزیزم...غذات رو کوفت کن تا سرد تر نشده ..
-چاره ای جز باور حرفای نیوشا نداشتم ...اخه چطور یه دریاچه میتونست این بلا رو
سر ادم بیاره؟مثل تو داستانا بود ..شایدم واقعا ما به سرزمین افسانه ای اومده بودیم...
ازفردای اون روز تمرینات ما شروع شد.
تمریناتی که حتی سربازای لبنانی قوی هیکل رو از پا در اورده بود چه برسه به من و نیوشای بیچاره....
سه ماهی میشد که داشتیم بصورت فشرده اموزش میدیدیم ...اندام های بی جونمون
حالا عضله ای ونیرومند شده بود طوری که هر کدوم از ما ده تا مرد وحریف میشدیم..
19721 کاراکتر🩷