
𝒩𝒶𝓉𝒶𝓈𝒽𝒶 𝒶𝓃𝒹 𝒩𝓎𝓊𝓈𝒽𝒶 پارت 8

ادامه ؟🤍
_لطفت کم نشه عزیزم....
نیوشا _اوه ببین سردار جونمون چه کرده ،
لباس شب دنباله دار قرمز رنگ با یه کت حریر به همون رنگ
کلاه گیسو باش ؛ شرابیه ، بیا کمکم کن اینو بپوشم.
_تو ایینه به خودت نگاه کردی؟
نیوشا_نه ، واسه چی؟
_چرک و چپل داره از سر و رومون می باره
نیو یه نگاه به خودش و من انداخت
_وای خاک تو گورم ، صبح تا حالا با این سرو ریخت چه عشوه ها که واسه این
سرهنگ نیومدم ... گفتم تحویل نمیگیره
_بیا زود ل.خ.ت شیم ، تو منو بشور من تو رو
نیوشا _وا خدا مرگم بده ، دیگه چی؟ من با توی هیز تو یه اتاقم نمیخوابم حالا بیام
حمام ...
_گمشو تو هم ، منظورم لیف کشی کمرمون بود ، اصلا دلتم بخواد با من بیای ، برو اونور
ببینم ...
سریع ل.خ.ت شدم و رفتم زیر دوش ، اخ چه حالی میداد بعد از سه روز زیر اب گرم
انگار تازه میفهمیدم چقدر تن و بدنم خسته است. تو حال خودم بودم که نیوشا با یه
حرکت منو هل داد اونور
نیوشا_بکش کنار ضعیفه ، تا همه آبا رو نفله نکردی ، ای جانم ، چه اب گرمیه ، وای چه
ارامشی...
بعد از کلی مسخره بازی از حموم دل کندیم و اومدیم بیرون
لباسا رو پوشیدیم و کلاه گیسا رو سر گذاشتیم و ارایش خفن خلیجی که البته کاردست نیو بود .
نیوشا_ببخشید شما کی هستید؟
_خودت کی هستی؟
زدیم زیر خنده ،
نیوشا_جیگر بودیم جیگرتر شدیم نخورنمون...
_ واقعا ناز شده بودیم
با اون لباسا و کلاه گیس و لبای قرمز شدمون انگار کس دیگه ای شده بودیم
، قرمزی لباس با پوست سفیدمون میجنگید ،
داشتیم کفشای پاشنه ده سانتی اتیشیمونو میپوشیدم که تقه ای به در خورد
هاکان_خوبه گفتم وقت تنگه چه غلطی میکنید اون تو ؟
نیوشا با خنده_ غلطای خوب خوب
یهو در به شدت باز شد هاکان عصبی پوشیده در کت وشلوار خوش دوخت سفید رنگ
ظاهر شد در حالی که دو تا پالتوی سفید هم تودستش بود.
تا ما رو دید مات و مبهوت نگامون کرد توی نگاهش حال غریبی بود ، کاش میدونستم
تو فکرش چی می گذشت
نیوشا_ الو ، الو جناب سردار ، خوبید ؟ سکته نکنید یهو ، نترسید بخدا خودمونیم ، د
تقصیر خودتونه ، عین شمر زلجوشن سر تا پا قرمزمون کردین .
انگار از خواب پرید ، دوباره اخماشو تو هم کرد
پالتو ها رو پرت کرد طرفمون که تو هوا گرفتیمشون .
هاکان_ مزه پرونی بسه ، بجنبید که خیلی کار داریم .
زودتر از ما رفت ما هم به دنبالش.
_ااا نیوشا ، روسری ، شال .
نیوشا_ناتا ، قربونت برم ، از کی اینقدر چلمنگ شدی ؟
_گمشو بی ادب .
نیوشا_ عزیزم ، اگه قرار به شال و روسری بود که این هاکان بدبخت پول ارتشو حروم
این کلاه گیس نمیکرد.
_راست میگیا اصلا حواسم نبود
نیوشا_من همیشه راست میگم اما کیه قدر بدونه.
نزدیک هلیکوپتر شدیم با یه دست کلاه گیسمون و با دست دیگه دنباله لباسو گرفته
بودیم تا باد هلیکوپتر خرابشون نکنه .
مونده بودیم با این پایین تنه تنگ چطور سوار شیم که سرهنگ دست دراز کرد و
نیوشا سریع دستشو تو هوا قاپید ، موندم من بدبخت که یهو حس کردم دستی دور
کمرم حلقه شد و منو نشوند رو صندلی برگشتم هاکان بود
با همون نگاه غریب ...
هلیکوپتر بلند شد .
یهو حالت نگاش عوض شد
هاکان_تشکر کردن بلد نیستی ؟
_مگه من ازتون کمک خواستم که حالا توقع تشکر دارید .
هاکان زیر لب_ بالاخره یه روز این زبونتو کوتاه میکنم .
_شتر در خواب بیند پنبه دانه...
( این تکه های نیوشام بعضی وقتا خیلی به درد میخوردا )
هاکان_سر فرصت شتری نشونت بدم که دیگه جرات نکنی اسمشم به زبون بیاری
_وای چقدر ترسیدم
هاکان _ اونم به وقتش عزیزم
اونقدر نرم و لطیف گفت عزیزم،که یه حالی شدم ..
سریع صورتمو به سمت دیگه کردم ، نیوشا کنار سرهنگ که اونم کت وشلوار
سفید رنگ به تن کرده بود نشسته و با لبخند واسم چشم و ابرو میومد .
از پنجره هلیکوپتر داشتم بیرون رو نگاه می کردم ، داشتیم از روی جنگل رد میشدیم .
هنوز منظره زیبا و به یاد موندنی چند ساعت قبل پا برجا بود ...
راستی من هنوز نمیدونستم هدف اصلی ماموریتمون چیه .
_سرهنگ ، میشه بگید ماموریتمون واسه چیه؟
هاکان با پوزخند_هه خانم تازه میگه لیلی مرد بود یا زن ؟
_من از شما سوال کردم اقا ؟
هاکان_اقا ؟ انگار یادت رفته من کی هستم وچند درجه از تو بالاترم
_نخیر جناب سردار خوب میدونم شما کی هستید. یه ادمی که عقده احترام داره و
دوست داره شخصیت زیر دستاشو مخصوصا از جنس مونث لگد مال کنه ، مطمئنم
همجنسام بد حالتون رو گرفتن که حالا دارید عقدتون و سر ما خالی میکنید و ....
سرهنگ با عصبانیت _ ستوان نادری ، از شما توقع نداشتم ؛
این چه طرز برخورد با یه ارشده ؟
هاکان اما با لبخندی مزموز_سرهنگ ، بزار بچه خودشو خالی کنه ، حتما یکی حالشو بد
گرفته که داره اینطور جلز و ولز میکنه ...
دلم میخواست با دستام خفه اش کنم ،
نیوشا_وقتی شما اینجوری ادمو تحریک می کنید هر کس دیگه ای هم جای خواهرم
بود جوابتون رو می داد ... سرهنگ بهتره شما هم یه طرفه به قاضی نرید .
درسته شما درجه اتون از ما بالاتره اما دلیل نمیشه به خودتون اجازه هر توهینی رو
بدید .
سرهنگ ، میشه جاتون رو با ناتاشا عوض کنید.
سرهنگ ناراحت بلند شد ..
هاکان _ خوبه علاوه بر قیافه ، زبون تند و تیزتونم یکیه ..
_یکی به یکی میگه دوقلوی همسان
سرهنگ _ بچه ها ، خواهش میکنم ، مثلا داریم میریم ماموریت ، باید با هم متحد
باشیم
نه متفق ...
کنار نیو نشستم .
نیوشا_ ما چه تقصیری داریم ، سردار انگار سر دعوا داره ، تا ناتاشا زبون باز می کنه
ایشون یه درشت بارش میکنن ...
سرهنگ _بچه ها ، خواهش کردم ...
هاکان در حالی فکش منقبض شده شده بود_سرهنگ یه بار دیگه ماموریت رو شرح
بدید .نمیخوام با ندونم کاری ادمای بی حواس مشکلی پیش بیاد .
خواستم جوابشو بدم که نیو دستشو گذاشت رو دستم ، یعنی بیخیال...
سرهنگ_خوب ماموریت ما نجات دختر یکی از سردارای بزرگ افغانستانه ، که جدیدا
رییس بزرگ یکی از باندای قاچاق دختر و مواد مخدر رودستگیر کرده
اونام مقابله به مثل کردن و دختر ایشون رو گروگان گرفتن .
_خوب حالا این مهمونی چه ربطی به این جریان داره ؟
هاکان پوزخندی زد ، اما چیزی نگفت.
نیوشا زیر لب _ناتاشا خدا وکیلی تو جلسه چیزی از حرفای این سردار بیچاره حالیت
نشده ؟
سرهنگ_ ناتاشا جان ربطش اینه که ما فهمیدیم دارن تو این مهمونی دختر سردار و
با بقیه دخترای دزدیده شده واسه فروش میزارن ما هم مثلا خریداریم.
در ضمن کله گنده های مواد مخدرم اونجا هستند ما باید تمامشون رو دستگیر کنیم...
_فقط ما چهار تا؟
نیوشا_ناتااااااااااااااا
_ااا چیه خوب ، اره ، من اصلا تو جلسه حواسم نبود ، چیزی هم متوجه نشدم ، خوب
شد حالا ؟
هاکان_خوبه باز اعتراف کردی
تا خواستم زبون باز کنم .
سرهنگ _علاوه بر ما افراد دیگه به صورت گارسون و خدمتکار تو مجلسن و بقیه دورا
دور اونجا رو محاصره کردند .
وظیفه ما اینه که نزاریم اسیبی به اون دختر برسه.
_اوکی ، که اینطور
هاکان_سوال دیگه ای ندارین؟ خجالت نکشید.
_ببخشید سرهنگ اگه من و نیوشا حکم دلقک ونداریم ، میشه به ما هم اسلحه
بدید؟
هاکان_اگه قرار به اسلحه بود دیگه چه احتیاج به شما بود ، دو تا از افرادای
معمولیمون رو میاوردیم تا به قول خودتون انتر بازی در بیارن و بقیه رو سرگرم کنند ،
مثلا دوره رنجری تونم دیدید شما دست خالی باید ده نفر و حریف باشید .
نیوشا_هندونه زیر بغلمون میزارید؟ با این کفشا بتونیم درست راه بریم باید کلامون رو
بندازیم هوا ...
هاکان_ فکر نمی کنم دخترایی مثل شما با این چیزا مشکلی داشته باشن ...
نیوشا که باز رگ لودگیش گل کرده بود
_هی جناب سردار دست رو دلم نزارید که خونه ، باورتون میشه اولین باره از این
کفشا میپوشیم؟
سرهنگ و هاکان با چشمای متعجب با هم گفتن
_واقعاااااااااااا ؟!
_نیوشاااااااااااا
نیوشا_ مرگ ، د بزار بگم این بابا تیمسارمون جز پوتین حق پوشیدن هیچ نوع کفشی
رو بهمون نمیداد...
اینو گفت و یهو زد زیر گریه
هاج و واج داشتم نگاش میکردم
که همونطور با هق هق ادامه داد:
هیچ وقت یادم نمیره چقدر بچه های مدرسه پوتینامون رو مسخره میکردن .
چقدر بعد از مدرسه عین این بچه یتیما با حسرت به کفشای دخترونه صورتی پشت
ویترین مغازه ها نگاه میکردیم.
ای خدا
چرا اخه به این بشر پسر ندادی که اینقدر ما رو نچزونه...
یادته ناتا حتی تو مهمونیا باید کت و شلوار می پوشیدم عین پسرا رفتار میکردیم وگرنه
خداباید به دادمون میرسید.
_تک تک صحنه هایی که میگفت از جلو چشمام
رد میشدند ، واقعا پدرم خیلی در حق ما ظلم کرده بود ، اما چیکار میشد کرد .
_بسه دیگه نیو ، ابرومون رو به اندازه کافی بردی .
هاکان_بزار راحت باشه ،
نیوشا_ بزار این دل ننه مردمو خالی کنم تازه یادم اومده چه ها که از دست این بابا
تیمسار نکشیدیم.
سرهنگ _ نیوشا جان ، از دست تیمسار ناراحت نباش اونم گناهی نداره .
نیوشا_پ ن پ ، ما گناه کردیم دختر شدیم ؟
نیوشا_به خدا اگه دستش میومد میفرستادمون بریم عمل کنیم بشیم پسر...
_نیوشااااا ، عزیزم بسه دیگه بیخیال گذشته ها گذشته .
هاکان _ زیاد ناراحت نباش ،
حالا که ما رو قابل درد دل دونستی یه رازی رو بهت میگم .
نیوشا که هنوز داشت اشک میریخت_
چه رازی؟
هاکان_خدا به پدر تو پسر نداد به مادر من دختر .
من و برادر بیچارم مثل شما ....تا چند سالگی مجبور بودیم نقش دختر و واسه
مامانمون ایفا کنیم باورت میشه ؟ موهامونو بلند گذاشته بود و گیسش میکرد ،
سرهنگ ونیوشا_ نه ، هه ....دروغ میگی
نیوشا_ میخواین منو دلداری بدین؟
هاکان _نه به جان خودم ، دارم راستشو میگم
تازه
النگو دستمون ، دامن چین دار و کفش تق تقی پامون میکرد ، میبردمون خرید.
یهو نیوشا وسط گریه زد زیر خنده..
سرهنگ و هاکانم همراهیش کردند..
باورم نمیشد این همون هاکان اخمو وپر جذبه باشه ...
نیوشا در حالی که از خنده داشت چشماش اشک میومد با مشت زد به بازوی منو
گفت
_ناتا میشنوی.... سردار ....چی میگه.؟
وای خدا ..دلم .. فکرشو کن... سردار و دامن ..وای خدا جون ، دلم ...النگو ...این بیچاره
هم ...مثل ...من و تو ...چی کشیده...وای
چقدر اروم شدم .... پس فقط ما نیستیم...
اخ دلم
مدت ها میشد ندیده بودم نیوشا از ته دل بخنده.
با نگاهی قدر شناس به هاکان نگاه کردم
اما اون اخماش رو در هم کشید و به سمت پنجره برگشت ..
دیوونه انگار حالش خوش نیست باید خودشو به روان پزشک معرفی کنه ..عوضی ،
میدونستم واسه اروم کردن نیوشا همچین دروغی گفته اما چرا ؟ واقعا شخصیت
عجیب و پیچیده ای داشت...
ربع ساعت گذشت ، هلیکوپتر تو محوطه چمن کاری شده بزرگی نشست .
نیوشا سوتی کشید
_خدا بده برکت ببین چه ویلایی ، همش مال این سردارست که میگید؟
سرهنگ_ اره ،برامون لیموزین هم گرفته تا باهاش بریم ماموریت..
نیوشا _ اخ جان تازه داریم میشیم عین ارتیستای فیلم اکشن نه ناتاشا ؟
_اره
هاکان زودتر از ما با یه جهش پرید ،
نیوشا هم با کمک سرهنگ رفت پایین ، خواستند به من کمک کنن که پیرمردی
پوشیده در لباس ارتش با کلی درجه به سمتشون اومد و مشغول صحبت شد ، دیگه
هیچکس حواسش به من بدبخت نبود ، راست گفتن " کس نخوارد پشت من جز ناخن
انگشت من "
با یه جهش و لبخندی از سر غرور پریدم اما دنباله لباسم زیر کفشم موندو تعادلمو از
دست دادم و داشتم با مخ میومدم رو زمین بی اختیار چشامو بستمو با دستام چنگ
انداختم بلکه یه چیزی گیر بیارم مانع افتادنم شه ، اهان گرفتم ، اخ اما صورتم خورد
به یه چیز نسبتا نرم و گوشتی
یهو همه ساکت شدن .
اروم چشمامو باز کردم ، سرمو کشیدم عقب ببینم چی شده ؛ که دیدم جای لبم با اون
رژ قرمز رو پارچه ی سفید رنگ روبرومه
، واییییییییییییی بدبخت شدم ببین کجا رو گرفته بودم...
نیوشا _ناتاااا خاک تو گورت ول کن دیگه داره از پاش میوفته....
عین برق گرفته ها یه جیغ بیصدا زدم ودستامو از کمر شلوار هاکان کشیدم کنار و
افتادم رو چمنا....
با این کارم قهقهه ی مرد غریبه و بقیه بلند شد.
با چشمای بسته از شرم رو چمنا دراز به دراز افتاده بودم دلم میخواست زمین دهن
باز کنه منو بخوره ...
یهو فشار دستشو رو بازوهام حس کردم
همزمان که با خشم منو به حالت نشسته دراورد ،
صدای عصبیش تو گوشم پیچید :
_من موندم چطورتو با این چلمنگ بازیات دوره هاتو گذروندی ، باز کن چشماتو ، باز
کن ببین چه گندی به شلوارم زدی ...
یالا بلند شو تمیزش کن.
منو بگو کیو واسه ماموریت اوردم اااه.
جرات نداشتم چشمامو باز کنم ، عصبی منو هل داد و بلند شد رو به اونا که هنوز
داشتن میخندیدن
_خندشم مال شماها ، ااا سردار شما هم ، دارم برات امینی ....بجای خنده بگین
حالاتو این موقعیت با این آرم قرمز چیکار کنم ؟ پاکم نمیشه ، اااااااه ه ه
زیر چشمی نگاش کردم
پیرمرده خنده کنان با دست پشت کمرش زد و اونو به سمت ساختمان ویلاییش برد
سرهنگم به دنبالشون ...
_ناراحتی ندارد سردار جان ، بیایید برویم به خانه تا زرتاش برایت تمیزکاریش کند .
با رفتنش نفسمو که حبس کرده بودم دادم بیرون .
نیوشا با صدایی که هنوزم خنده توش موج میزد_ پاشو دیگه گندی که نباید زدی ،
خیلی تابلو بازی دراوردی . چرا یکم احساساتت رو کنترل نمیکنی ؟ خره ، میدونم خیلی
خواستنی شده ، اما د اخه بزغاله چرا جلو ما دست تو تنبونش کردی ؟
حالا تنبونشو گرفتی ، چرا دیگه اونجاشو ماچ کردی ، اوق گندت بزنه حالم بد شد
ناتا ..
در حالی که نفسم تند شده بود با چشمای ریز شده از خشم نگاش کردم
نیوشا_ااا نکن این کارو با خودت ، مثل این سگ هارا شدی فقط دهنت کفی نیست ..
خیز برداشتم سمتش
_خففففففففففه شوو نیو ، بخدا میکشمت..میکششششممتت
با یه جست ازم دور شد منم دنبالش
تو اون چمنا من بدو اون بدو ، هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم .
رفت تو ساختمونو زبونشو تا ته برام در اورد
از حرص لنگه کفشمو در اوردم پرت کردم سمتش جا خالی داد
خدای من ننننننننننننننننننهههههههههه این کجا بود .
کفش محکم خورد پس کله هاکان که با ش.ر.ت پاچه بلند وسط سالن کنار سرهنگ
وایساده بود
هاکان_ اااخ ، سرم ، چی بود این ؟ کفش و از زمین برداشت
با چشمای گشاد شده از خشم برگشت سمتم ،
هاکان_ بازم تتتتتووو ...
خیز برداشت سمتم
_وای خداا ، به دادم برس .
پایین لباسمو دادم بالا و الفرار ...
حالا من بودم که فرار میکردم و اون با کت و ش.ر.ت پاچه دار دنبالم ، داشت داد میزد
_جرات داری وایساااااااااا
_عمراااا ، مگه دیوونم ...
یه لحظه نیوشا و سرهنگ و دیدم که دستشون رو دلشون بود و از خنده رو پا بند نبودن ،
دلم میخواست نیوشا رو خفه کنم ، اگه این بیشعور یکم حواسش به من بود هیچ کدوم
از این اتفاقا نمیوفتاد ...
دیگه نا نداشتم ، چشمم خورد به لیموزین سیاهرنگ و سریع درشو باز کردم و پریدم تو ، تا
خواستم قفلش کنم در به شدت باز شد ،
هاکان با چهره عرق کرده و عصبی ظاهر شد
جیغ زدم خواستم از در دیگه بپرم بیرون که از پشت گرفتمو محکم پشت و روم کرد
و زدم کف ماشین و روم نشست و دوتا دستامو بالا سرم قلاب کرد .
سینه ها از شدت تند تند نفس زدنام بالا و پایین میرفت ..
_اخ آاای دستم .. ول کن ، شکست .. اخ
هاکان_ به درک ، خودم میشکونمش ، چه مرگته تو امروز ؟ داری تلافی اون شبو در
میاری مثلا ؟
بیشتر دستمو فشار داد
_آی ... نه به خدا ، باور کن ، اتفاقی بود میخواستم بزنم تو سر نیوشا ، خورد به تو ..
هاکان _ اره جون خودت .
_باور کن راست میگم ..
هاکان _ خر خودتی ، کافیه یه کلمه بگی عاشق این هیکل و عضله ام ، لازم نیست این
همه نقشه بکشی و خودت رو به زحمت بندازی
_گم شو اشغال عوضی ، از روم بلند شو ، زیادی توهم برت داشته که خوش هیکلی ؛
هنوز اونقدر بدبخت نشدم که بخاطر این هیکل غول پشنگت داغ کنم و نقشه
بکشم ...
خداجون ، همه ی وزنشو انداخته بود روم ، داشتم له میشدم.
هاکان _ اره جون خودت ، اگه اینطوره پس چرا خودتواز زیرم ازاد نمیکنی ،
معلومه از خداته ، حالم از شما زنا بهم میخوره همتون ه.ر.ز.ه این با دست پس میزنین
با ...
چنان تفی تو صورتش انداختم که بقیه ی حرفشو یادش رفت
_منم حالم از تو و امسال تو بهم میخوره ..
ک.ث.ا.ف.ت ، عین گوریل روم نشستی چیکار میتونم بکنم؟
بادست ازادش دستمال جیبیشو کشید رو صورتش
تقلا کردم که خودمو خلاص کنم اما عین کوه سنگین بود ، دلم درد گرفته بود و داشت
اشکم در میومد ...
بی خبر یه چک زد تو صورتم
شوکه شدم ، اصلا انتظارشو نداشتم ،
هاکان _اینو زدم تا یادت باشه که ...
یهو در باز شد ،
نیوشا_اوا خاک عالم ... سردار خواهرمو له کردین ، پاشید از روش ... ببین نفسش
داره پس میره ...
سرهنگ_ هاکان ، چیکار میکنی ، ولش کن ، بیخیال پسر ، عمدی که این کارو نکرده ،
بیا اینم شلوارت ، سه سوته تمیزه و اتو کشیده ...
با یه حرکت شلوار رو از دست سرهنگ گرفتو از روم بلند شد و پوشیدش ...
هاکان_ این بارو میبخشمت اما وای به حالت اگه توماموریت اشتباه کنی ...
بیا بریم علی ، با سردار کار دارم ..
سرهنگ _الان میایم بچه ها .
هنوزم کف ماشین بودم ، انگار تریلی از روم رد شده بود ، بغض گلوم داشت خفه ام
می کرد ، اما غرورم اجازه نمیداد رهاش کنم ...
دستی زیر بازومو گرفت ، نیوشا بود
پاشو گلی ، ببین چطور دکوراسیونت رو بهم زدی .
_گم شو نیو که هر چی میکشم از توعه نکبته ...
نیوشا_ااا خودت گم شو ، به من چه ، خواستی ناحق منو بزنی ، خدا زدت حالا ام پاشو یکم
مرتبت کنم ، از حال جیگر له شده درت بیارم و به یه جیگر خواستنی تبدیلت کنم .
نای هیچ کاری رو نداشتم ...
همونطور که داشت قیافه داغونمو درست میکرد گفت
_ولی خودمونیم ناتاشا ، از قصد زدی پس کله اش نه ؟
_وقتی توی نفهم که خواهرمی اینو میگی چه انتظاری از اون بی شرف باید داشته
باشم ؟
نیوشا یک تای ابرو شو داد بالا
_تو همون خواهر روحانی با ادب منی که تا یه حرف چیز دار میگفتم دعوام میکرد ؟
نه ، فکر نکنم ... تو کی هستی ؟ یالا ، پیشته ، زود از جسم خواهرم برو بیرون تا جیزت
نکردم ،
اینا رو میگفت و با اداهای بامزه هی اروم میزد به بازوم ..
بازم با کاراش لبخندو به لبم اورد
نیوشا_ ای که این هاکان گور به گوریه غول پشنگ قربون خنده هات بشه ،
الهی دستش افلیج شه که دیگه نتونه تو صورت هیچ دختری بزنه ..
الهی که باز عقده دختر داشتن مامانش سر باز کنه اینو بکنه عین دختر ببره تو خیابون ، ابروش بره ..
تا اینو گفت قیافه هاکان با هیکل گندش که دامن پوشیده و کفش پاشنه دار و چارقد
گل گلی اومد تو نظرم ،
چنان قهقه ای زدم که نیوشا هم خنده اش گرفت
نیوشا _ ای فدای خنده هات ، نبینم دیگه اعصابتو واسه خاطر اون چلغوز خط خطی
کنیا .
داشتیم با صدا میخندیدم که در ماشین باز شد و هاکان با اون قیافه تخسش اومد
داخل ، سرهنگم دنبالش ...
با اخم نگاهی بهمون انداخت منم با نفرت صورتمو ازش برگردوندم ...
چند دقیقه ای گذشت داشتیم جو ماشین سنگین بود داشتیم به محل نزدیک
میشدیم
سرهنگ_ بچه ها این گوشواره ها رو به گوشتون اویز کنید .
نیوشا_ وای چه نازه ، اصله؟
سرهنگ با لبخند_نه بابا ، بدله ...میکروفون توش کار گذاشتیم .
نیوشا_ اهان که اینطور ، بیا ناتاشا روتو کن این ور تا اویز کنم برات ...
تا برگشتم سمت نیو نگاهم با نگاه مات و خیره اش برخورد کرد ، اینبار خبری از خشم و
عصبانیت تو چشمای زیتونیش نبود .
واقعا شک م داشت به یقین مبدل میشد ، طرف روانی بود بابا .
نه به چند دقیقه پیش که زد تو صورتم نه به الان که با اون چشمای خمارش محو تماشام
بود ....
18103 کاراکتر💛
حمایت نشه ؟💚