
عشق p2

سلام💜💛
داشت برف میومد دست و پام یخ زد اما پول تاکسی نداشتم باید پیاده از پایین شهر میرفتم سمت بالا شهر دیگه داشتم میمرد کم کم داشتیم میرسیم با دستام که از سرما بی حس شده بودن روسریمو بزور دادم جلو که پام جلو عمارت کلویی متوقف شد زنگ زدم یه خانم که یکی از خدمتکار ها بود در و باز کرد به داخل پا تند کردم چون الان غش میکردم که شونم به شونه یه مرد برخورد و نتونستم رو پام وایسم که خوردم زمین اون پسر موهای بور داشت و توجهش بهم جلب شد بزور خودمو جمع کردم و اون ازم معذرت خواهی کرد و رفت
رفتم سمت خونه کلویی و مادرش تا منو دید راهشو کج کرد و رفت خدمتکارا منو به اتاق کلویی راهنمایی کردن رفتم بعد کلی بغل و احوال پرسی و اصرار های بیخود کلویی که بزار بهت لباس بدم تموم شد و شروع کردم باهاش ریاضی کار کردن
بعد اتمام درس باید بر میگشتم از پنجره بزرگ عمارتشون به بیرون نگاه کردم داشت بارون میومد بهتره تا شب نشده بر میگشتم
کلویی منو تا دم در باهام اومد بعد خداحافظی زدم بیرون چقدر بدشانسم من آخه
قرار بود خونه کلویی اینا چند روزی بمونم ولی نشد مجبورم با شرمندگی برم خونه مامانم هرچقدر کتکم بزنه و دعوام کنه بهتر از موندن تو خیابونه
پا تند کردم حداقل یه دوساعتی تو راهم که یه ماشین از کنارم رد شد و آب های جمع شده ی گوشه خیابون ریخت رو من ...
وایییییی نه کل هیکلم خیس بود باید چیکار میکردم که یه ماشین مدل بالا بغل پام ترمز کرد و شیشه رو داد پایین از قیافه شخص روبه روم تعجب کردم این همون پسره هست که تو عمارت بود ...
بهم گفت:.....
تمام