𝒩𝒶𝓉𝒶𝓈𝒽𝒶 𝒶𝓃𝒹 𝒩𝓎𝓊𝓈𝒽𝒶 پارت 9

𝐸𝐿𝐻𝒜𝑀 𝐸𝐿𝐻𝒜𝑀 𝐸𝐿𝐻𝒜𝑀 · 1404/2/15 23:38 · خواندن 15 دقیقه

🩷🎀

 

جمعه_ نه ، قربان تو من بشوم ، فقط من و تو هستیم .

تا اینو گفت با یه حرکت گردنشو گرفتم ، یه چپ و راست و خلاص باید هیکل نحسشو

یه جا قایم میکردم .

زیر پله ها تاریک بود و با بدبختی هیکل گندشو کشیدم اون زیرو پاورچین رفتم به

سمت ته راهرو ...

اوه کفشام صدا می داد ، باید درشون میاوردم .

اروم گذاشتمشون گوشه دیوار .

باز اومدم برم که دیدم با این دامن تنگ نمیتونم لگد پرونی کنم .

از پایین دامنو گرفتم و محکم کشیدم یه چاک تا بالای زانوم درست شد . دو سر

چاک و اوردم بالا و رو کمرم گره زدم . حالا شد . میریم که داشته باشیم عملیات نجات .

....

ته راهرو رسیدم که دیدم دوتا دالون نسبتا تاریک و پیچ در پیچ جلومه ، حالا باید

چیکار کنم ؟

یعنی کدومشه ؟

داشتم میرفتم سمت دالونا که یکی دستش و

گذاشت رو شونم بی معطلی با تکنیک یه خم تو هوا دستشو پیچوندم و بلندش کردم و

زدمش زمین

_اآآخخخ

اومدم با مشت بکوبم تو صورتش که دیدم ای وای هاکانه ....

اون اینجا چی کار میکرد . چطوری اومده بود ؟

تا خواستم بگم تو اینجا چیکار میکنی با یه خیز بلند شد و دستشو گذاشت رو دهنمو ،

منو گرفت و تو بغلشو قایم شد تو درز دیوار .

شوکه شدم .

هاکان _هییییسسسسسسسسس

دو تا مرد اسلحه به دست از دالون سمت راست اومدن بیرون .

مرد اولی_مطمئن هستم یک صدایی شنیدم

مرد دومی_خیالاتی شده ای .

اولی_بگذار نگاهی بیندازیم .

دومی _اااه میگویم کسی نیست ، بیا برویم ، خیلی خسته شده ام .

حرم نفساش به صورتم می خورد ، داغ داغ بود ، بوی عطرش که دیگه نگفتنی بود ، فشار

عضله هاش به سینه ام .....

وای داشتم ذوب می شدم ، نفسم به شماره افتاده بود ، انگار اونم متوجه شد حالم یه

جوری شده

تو چشمام زل زد دستشو از رو دهنم برداشت .

برق چشماش حتی تو اون تاریکی دلمو لرزوند ، نگاهم از چشماش به سمت لبای قلوه

ایش سر خورد ،

سرشو اورد نزدیک ، نزدیک و نزدیکتر تا جایی که دیگه لبش با لبام مماس شده بود

.

_با شماره سه مثل اون اولی دخل سمت راستی رو بیار ، منم اون یکی رو .

با این حرفش انگار یه سطل اب ریختن رو سرم وا دادم ... منو باش تو چه فکری بودم ...

 

هاکان _ 1 ، 2 ، 3

سریع پشت سرشون رفتیم و تو یه حرکت به درک فرستادیمشون ، انداختیمشون

گوشه ی دیوار

بی معطلی به سمت دالون رفت .

با صدای اروم رو به من گفت

 _تو اینجا چی کار می کنی؟ فکر می کردم هنوز داری اون بالا دور خودت میچرخی .

_اینو من باید از شما بپرسم .

هاکان _فکر نمی کردم عرضه پیدا کردن اینجا رو داشته باشی .

پس بگو ، منو دنبال نخود سیاه فرستاده بود با حرص گفتم

_فعلا که دیدید تونستم ...

هاکان _خوب ، همینجا باش تا من برم داخل دختر رو پیدا کنم .

 _منم میام شاید کمک خواستین .

هاکان پوزخندی زد و رفت داخل .

منم بی توجه بهش دنبالش رفتم .

خبری نبود اما بازم احتیاط شرط عقله ، اخر دالون نور کم رنگی دیده میشد .

سرکی کشیدیم ، انگار فقط همون دونفر بودن .

خدای من چی می دیدم ...

چند تا سلول پر بود از دختر همه بچه و نابالغ .

هاکان_ اوضاع اونجا روبراهه سرهنگ ؟

یه لحظه فکر کردم با منه .اما نه ، داشت با میکروفون حرف میزد .

ما دخترا رو پیدا کردیم اما دختر سردار اینجا نیست . دارم میگردم . تا پیداش کردم

بهت علامت میدم تا موقعیت 05 و اجرا کنی

من همینطور محو این بچه های بیچاره بودم که با صدای هاکان به خودم اومدم .

 _من میرم راهرو بغلی تو هم اینا رو ازاد کن بی سرو صدا ببرشون بیرون ، تا منم

بیام .

 _چی ؟ اخه من چطور این همه بچه رو از تو مهمونی رد کنم ؟

هاکان عصبی_ گفتم ببرشون تا دم ورودی سرداب منم الان میام .

رفت ، منم سریع دست به کار شدم ،

هر آن ممکن بود اون دوتا محافظ که بالا بودن سر برسن .

رو به دخترا که ترسیده بودن کردم

_بچه ها نترسید ، من اومدم نجاتتون بدم فقط سرو صدا نکنید الان بر می گردم .

رفتم سراغ محافظایی که خلاص کرده بودیم ، کلید سلول ها تو جیب یکیشون بود ،

سریع برداشتم و قفلا رو باز کردم

_بیاید بیرون ، زود ...

همشونو به صف کردم خودم جلوتر از همشون ، حرکت کردیم . نمیدونم هاکان دختره

رو پیدا کرده بود یا نه؟

نزدیک ورودی شدیم ، منتظر هاکان بودیم که یهو در زیر زمین باز شد و خودمو تو

تاریکی انداختم ...

دو تا محافظ پریدن داخل ، دخترا جیغ کشیدن و چسبیدن به دیوار .

یکی از محافظا_این ها اینجا چه می کنند؟

دومی_ نمیدانم

خواستم گردن یکیشونو بگیرم و بشکنم که اون یکی فهمید و با ته تفنگش محکم

کوبید تو قفسه سینم .

درد بدی تو وجودم پیچید.

محافظ_ اینجا را نگاه ، زن مست ؟

دست کرد موهامو بگیره و مثلا با مو بلندم کنه که کلاه گیس از سرم کنده شد و

موهای بلند خودم ریخت رو شونه هام .

مرد با نگاه چندشی کلاه رو پرت کرد یه گوشه .

بچه ها همینطور بی وقفه جیغ میزدن .

تا مرده اومد نزدیکم با یه خیز دست انداختم دور گردنش و با هم گلاویز شدیم ...

کتمو گرفت و کشید که با یه حرکت نشستم رو زمین و دستامو به پشت بردم و کت

حریر رو از تنم در اوردم و پیچوندم دور دستش ،

با یه لگد محکم زدم تو دستش که اسلحه اش پرت شد یه گوشه .

و رفتم پشت سرش رو به اون یکی گفتم

_زود اسلحه تو بنداز وگرنه گردنشو خورد می کنم .

فکر کرد الکی میگم فشار محکمی به گردن دوستش اوردم که صداش در اومد .

محافظ_ نه خواهش میکنم مرا نکش ، شنبه اسلحه را بینداز.

شنبه_ اما ، اخر ...

 _میندازی یا بشکنم ؟

محافظ_ شششنبه

شنبه سردرگم اسلحه رو انداخت .

محافظ و هل دادم سمت رفیقش که افتاد تو بغل اون ، منم سریع اسلحه رو برداشتم

گرفتم سمتشون

 _ برید سمت سلول زووود ...

بچه ها ترسیده گوشه ای از راهرو کز کرده بودن .

 _بچه ها همین جا باشید ، الان بر می گردم . نترسید ...

راه افتادیم سمت دالونا ...

یهو شنبه برگشت سمتم و مثلت خواست غافل گیرم کنه و اسلحه رو بگیره ، محکم

کوبوندم تو سرش که بیهوش افتاد .

رو به دوستش گفتم_ بلندش کن ، سریع برید تو سلول ، د یالا ...

از ترس زود اون رو بلند کرد و کشون کشون با خودش برد تو سلول ، تا رفتن تو چفت در رو

زدم ، خیالم راحت شد .

صدایی ازپشت سرم اومد، سریع برگشتم اسلحه رو گرفتم سمت صدا

_کی اونجاست ؟ 

 

هاکان با لبخندی گوشه ی لبش در حالی که دستاش رو بالا گرفته بود ، نمایان شد

هاکان _منم ، مافوقت ...

نفسمو با صدا دادم بیرون و اسلحه رو اوردم پایین .

_شمایین .

هاکان با خنده _اره بانوی کاماندو

نگاهی بهش انداختم که تازه متوجه

دختر تقریبا 20 ساله ی مو بورزیبایی ، پشت سر هاکان شدم .قد بلندی داشت ، کت

سفید هاکان رو دوشش بود ...

چشمای درشت ابیش برق میزد . خیره نگاش می کردم که باز صدای جیغ دخترا بلند

شد ،

سریع با هاکان به سمتشون دویدیم .

صدا قطع شده بود ، صدایی تو راهرو پیچید

_ناتاشااااااااااا ، ناتااااااااا

نیوشا بود ، از کنار هاکان با شوق رد شدم و دوییدم سمت راهرو ...

_من اینجام نیوشا ...

با شوق همدیگه رو بغل کردیم . چند تا از سربازا همراهش بودن که داشتند دخترا رو

میبردن بیرون .

_ماموریت تموم شد؟

نیوشا_ اره ، سالمی ؟

_اره ، تو چی ؟

نیوشا_منم ، اما دکوراسیون صورت و لباس خوشگلمو این ایکبیری ها بهم زدند

باخنده گفتم منم ...

_سرهنگ کجاست ؟

نیوشا_ بالا داره این اشغالا رو تحویل زباله دونی میده .

 _خداروشکر ، باورم نمیشه به این سرعت دخلشون رو آوردیم ...

نیوشا_ منم ، اما گویا سرهنگ و سردار مدت ها اینا رو زیر نظر داشتن ...

صدای سرفه ای ما رو به خودمون اورد .

هاکان بود

_اگه خبر گذاریتون تموم شده ، بریم ...

نیوشا_ ااا شما هم اینجایید سردار ؟ خوبید شما ؟ خانم والده ، بچه ها ، همه خوب

هستن؟

_نیوشا

هاکان لبخندی زد بدون اینکه جواب شوخی نیوشا رو بده ، دستشو دور دختر حلقه

کرد به همراه اون از در خارج شد .

از کنارم که رد شدند حس بدی بهم دست داد . طوری دختره رو بغل زده بود انگار

معشوقشه ، عوضی ...

نیوشا_ های باز کجایی ؟ بیا بریم که الاناست که ولمون کنن برن ...

اخمالو دنبالش راه افتادم ، از زیر زمین اومدم بیرون .

از پرچینا گذشتیم ... وای ببین چی شده ، انگار سونامی اومده . جسد زن و مرد رو زمین

تلنبار شده بود

میزا واژگون ، خلاصه همه چیز داغون شده بود .

داشتیم از کنار استخر رد میشدی مکه چشمم افتاد به هاکان که داشت دختر سردار رو

سوار لیموزین می کرد .

یهو درد بدی کف پام پیچید .

_آیییی پام

نیوشا_ چی شد ؟

_فکر کنم لیوان شکسته رفته تو پام .

نیوشا منو نشوند لب استخر

نیوشا _اخه دیوونه ، چرا کفشاتو در اوردی ؟

با عصبانیت گفتم_ به همون دلیلی که تو در اوردی .

یهو یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به خودش که یهو پقی زد زیر خنده

_ددد مرگ چته میخندی ؟ دیوونه شدی ؟ من دارم از درد میمیرم اونوقت تو داری هر

هر می خندی ... در بیار این شیشه رو از پام ...

همونطور که میخندید و شیشه رو بیرون میکشید گفت

_ناتا ، خوشم میاد تا اخرین لحظه همسان بودنمون رو حفظ کردیم .. ببین !

بلند شد و وایساد ...

نگاهی به سر تا پاش انداختم ، اونم عین من نه کلاه گیس داشت ، نه کت و نه کفش ،

دامنشم مثل مال من بسته بود دور کمرش ...

نیوشا_شدیم عین زن تارزان ، یه نیم چه لباس ، موهای پریشون ، ناخن دراز ، وای وای

وای ، اگه بابا تیمسارمون با این سر و وضع ببینتمون باید کلاه شو بزاره بالاتر ... دوباره

هرهر زد زیر خنده ...

منم خندم گرفت .

صدایی خندمون رو قطع کرد

به ما هم بگین بخندیم .

سرهنگ بود که با لبخند ایستاده بود.

نیو واسه اولین بار با دست پاچگی گفت

 _ااا نه چیز مهمی نبود ..

بعد سرشو انداخت پایین و سریع گره دامنش رو باز کرد که دنباله لباس افتاد رو پاهای

سفید و خوشگلش .

جانم ؟ نیوشا و خجالت ؟ داشتم شاخ در میاوردم .

سرهنگ_اگه چیز مهمی نیست پس بریم .

نیو هم عین خر سرشو انداخت پایین و همراهش رفت .

داشتم دور شدنشون رو نگاه میکردم که یهو یاد پای زخمیم افتادم .

_ااا نیو وایسا .. با تو ام ... وایسا کمکم کن ..نیوشااا

نه خیر ، انگار گوشش کر شده بود

 _ای بگم خدا چیکارت کنه حالا من با این پا چطوری بیام تا ماشین ؟

گره دامنو با عصبانیت باز کردم اروم بلند شدم وایسادم تا اولین قدمو برداشتم از درد

دلم تو هم شد .

_وای ... ای توف به ذاتت نیوشا ... حالا من چیکار کنم .

یهو یکی از پشت گرفتتم تو بغلش و از زمین بلندم کرد ...

جیغ بلندی کشیدم

 _بهت نمیاد ادای دخترای ترسو رو در بیاری .

خدای من هاکان بود .

یهو ضربان قلبم رفت رو هزار ، عطر تنش ، گرمی اغوشش داشت دوباره دیوونم میکرد .

اما نباید خودمو می باختم .

با عصبانیت گفتم به شمام نمیاد این قدر مهربون باشید .

یکتای ابروشو انداخت بالا

_خوبه باز جسور شدی . از این ناتاشا بیشتر خوشم میاد .

داشتم بی قرار میشدم تقلا کردم و با خشم گفتم

_بزارینم زمین خودم میام ..

اما اون توجهی به من نکرد .

با داد _مگه نمیگم بزارم زمین.

یهو دستاشو از زیرم برداشت بین زمین و اسمون معلق شدم ، الان بود که استخونام

خرد بشن ، از ترس چشمامو بستم و جیغ زدم .

اما چند ثانیه گذشت ، نیفتادم .

هنوزم معلق بودم ، گوشه ی چشممو باز کردم ، هاکان داشت با پوزخند نگام می کرد .

هاکان_یه بار دیگه داد بزنی ، ستوان از همین بالا ولت میکنم تا بخوری زمین .

اونقدر جدی این حرف و زد که جرات نکردم چیز دیگه ای بگم .اروم تو بغل گرمش

موندم تا منو ببره تو ماشین .

در ماشین باز بود و منو گذاشت رو همون صندلی کنار در و خودش رفت داخل . ماشینم

حرکت کرد .

دختر سردار کنار

نیوشا و سرهنگ اونطرف نشسته بود .

هاکان از زیر یکی از صندلی ها جعبه کمک های اولیه رو در اورد چند بسته گاز

استریل و بتادین از توش در اورد

باز رفته بود تو فاز هاکان مهربون.

به این میگن یه مافوق جنتلمن ...

داشتم با لبخند ژیکوندم نگاش میکردم که یهو جعبه رو به سمتم پرت کرد

_بیا زخمت رو پانسمان کن تا بیشتر از این ازت خون نرفته .

غافل گیر شدم اما گرفتمش .

رفت کنار دختر سردار نشست و با گاز استریل و بتادین شروع کرد زخماشو شست و شو

دادن .

به قول نیوشا در حد المپیک خیط شدم ...

خاک تو سرت روانی ، نه به اینکه به زور بغلم می کنه نه به الان که این جوری حالمو می گیره ...

با حرص و عصبانیت پای زخمیمو اوردم بالا و خواستم تمیزش کنم که دستی بتادین و

گاز و ازم گرفت ، نیوشا بود ، پسش زدم .

_برو گم شو همونجا ،

نیوشا با خنده_ باز سگ شدی عزیزم ، پاچه اونی که حالتو گرفته بگیر ، نه من که

خواهرتم

_خواهر ؟ اون موقع که صدات میکرم کجا بودی خواهر ؟ ، عین الاغ سرتو انداختی

پایین و دنبال سرهنگ جونت راه افتادی ....

نیوشا_خاک تو سر نفهمت کنن الاغ جون ، خواستم بهت لطف کنم و با سردار جون تنها

بزارم ...

 _غلط کردی دیگه از این لطفا به من نکن لطفا ...

نیوشا _برو خواهر من ، ما عمریه زغال فروشیم ، حداقل به یکی بگو که همسانت

نباشه

_اگه تو ول نمی کردی بری الان منم مجبور نبودم قیافه نحسشو تحمل کنم .

نیوشا_پس اون عمه ام بود تو بغل سردار جون که از خر کیفی نیشش تا بنا گوش باز

بودو لپاش گل انداخته بود هان؟ ...

آییییی یواشتر هاکان جون ، دردم اومد .

صدای دختر سردار بود که هاکان جلوش زانو زده بود داشت زخم روی پاهای کشیده

و خوشتراشش رو پانسمان میکرد .

هاکان _ببخش ونوس جون ، الان تموم میشه .

نیوشا _ بیا ، خاک تو سرت ، ببین یاد بگیر اینجوری پسر تور میکنن ، نه با سه پلنگ

انداختن ... ( لگد پرونی )

داشتم ازحرص می ترکیدم .

پس اسمش ونوس بود ...

نفسام تند شده بود ، ببین چه نازی واسش میومد دختره ی الدنگ .

نیوشا_ خاک تو گورت ، اینجوری نگاشون نکن ، الان میفهمن داری عقده می کنی ...

_خفه شو نیو ، حوصلتو ندارم .

نیوشا_اصلا به من چه ؟ ، اینقدر نگاشون کن تا بترکی ....

دل مرده سرمو انداختم پایین و مشغول پانسمان پام شدم

اصلا من چه حقی داشتم عصبانی بشم ؟ .

اخه شوهرم بود یا نامزدم ؟ حالا اگه یه پیشنهادم داده بود یه چیزی ...

اما اخه رفتاراش؟

ناتاشا ، اون یه زن بازه با همه همینجوره ببین ، حالا خوبه از زنا خوشش نمیاد و این کارا

رو میکنه اگه خوشش میومد دیگه چی ؟؟؟

نیوشا_د وا کن اون سگرمه هاتو وگرنه می رم گیسای گلابتونشو می گیرم دور ویلاشون

دورش میدما ...

یهو از فکر کار نیوشا لبخندی رو لبم نشست ...

نیوشا_ انگار خوشت اومد ، اره ؟ خوب زودتر می گفتی ناتا جونم ، بزار پامون برسه

ویلاشون ، یه حال اساسی ازش بگیرم که دیگه هوس نکنه عشق ناتای منو دودره کنه .

نگاهی به چهره اش که شیطنت ازش میبارید انداختم ،

واقعا چه خوب بود که یه خواهر شر و شیطون داشتم اونم درست مثل خودم ...

نیوشا_آی چشمای هیزتو درویش کن بی صاحاب ، من صاحاب دارم .

خنده بلندی کردم که همشون برگشتن سمت ما و خیره نگامون کردن

سرهنگ _باز تنها تنها واسه خودتون جوک گفتین و خندید به ما هم بگین خوب ...

نیوشا_شرمنده کم پهنا بود ، به شما نرسید ایشالله سری بعد ...

رو به من گفت

_افرین ناتا جونم ، بخند که فکر نکنه تونسته حالتو بگیره ، ببین چطور نگات کرد .

بزار بریم خونه سردار اونجا یه حال اساسی ازش می گیریم .

_خونه سردار ؟

نیوشا_اره بابا ، مگه خبر نداری؟ بخاطر تشکر از ما واسه نجات ونوس جون تحفه اش یه

جشن گرفته به چه بزرگی .

 _با این سرو وضع ؟

نیوشا_ خودش واسمون لباس و این چیزا تدارک دیده ، نمی خواد نگران باشی ...

 _وای نه ، دارم از خستگی میمیرم . دلم می خواد یه هفته تخت بگیرم بخوابم ..

چهار شبه که درست نخوابیدم

نیوشا_ امشب رو تخت می خوابیم فردا شبم واسه خودمون حال می کنیم . میدونی چند

ساله حتی یه جشنم نرفتیم؟ دلم لک زده واسه یه رقص باحال ،

این زن زولا که امشب داشتن می رقصیدن و دیدم ، میخواستم دق کنم . آی قرم گرفته

بود ...

_نه بابا رقصم بلدی تو ؟ کی یاد گرفتی که ما نفهمیدیم ؟

نیوشا_همون شبایی که جناب عالی هفت و پادشا رو خواب میدیدن من و عشقم

تانگو می رقصیدیم و کلی حال می کردیم ..

_تو با عشقت ؟ عشقت کدوم خریه؟

نیوشا_ بی ادب ، باز چشماتو چپ کردی ؟ ،

مگه من چند تا عشق خیالی دارم ؟ ، خوب علی جونو میگم دیگه ...

_حالا دیگه سرهنگ شد علی جون ؟

مثل دختر خجالتیا گفت

 _با اجازتون تو خلوتم میکنم علی جوووون .

از لحنش خندم گرفت

_نیوشا ؟

نیوشا_ هان ؟

_هان ومرض ، میگم اونم تو رو می خواد؟

نیوشا اهی کشید _ ای تف به ذات هر چی مرد بد ذاته .. اونم عین این سردار هی با

دست پس میزنه با پا پیش .

نمیدونی تو ماموریت از بس از خدا خواستم ، اوس کریمم یه فاز رمانتیک واسمون

جور کرد ...

اونم رفت که رفت ..

حالا بزار فردا شب می خوام یه حال اساسی ازش بگیرم که کیف کنه ....

_چیکارش میخوای بکنی؟

نیوشا لبخند مرموزی زد

_فردا شب میبینی .

ماشین ایستاد انگار به ویلا رسیده بودیم .

هاکان زودتر پیاده شد ، دست ونوسم گرفت و با احتیاط پیادش کرد .

منم با تکیه به نیوشا اومدم پایین . سرهنگم پشت سرمون .

سردار با چشمای اشک آلود اغوشش رو واسه دخترش باز کرده بود .

ونوسم با عشوه ای خاص خودشو تو بغل پدرش جا داد .

ونوس_بابایی

_دخترکم ، اگر یک تار از مویت کم میشد ، فقط یک تار ........

ونوس_بابا جونم

نیوشا زیر لب _ بیا ، مردم بابا دارن من و تو هم بابا .

_نیوشا ، باز شروع نکن .

نیوشا_ بابا ؟ واقعا واسم یه واژه عجیب و غریبه ... بابا ...

نگاش کردم ، انگار ذهنش اینجا نبود ، حق داشت ، پدرم هیچ وقت اجازه نداد بغلش

کنیم یا بابا صداش کنیم ، فقط تیمسار  ... بله تیمسار ، نه قربان ، درست مثل تو پادگان

نظامی

، موندم مادر بیچارم چطور با این اخلاق خشک شوهرش کنار اومده ، خدا می دونست ...

سردار که تازه انگار ما رو می دید

_بچه ها نمیدانم با چه زبانی از شما تشکر نمایم .

هاکان _اختیار دارید سردار ، کاری نکردیم همش وظیفه بود .

سرهنگ _ بله ، سردار هاکان درست میگن .

سردار _به هر حال من از شما و این دو بانوی زیبا بسیار سپاس گذارم . ( سلام نظامی بهمون داد ) .

ما هم به نشانه ی قدردانی سلام نظامیش رو جواب دادیم .

همونطور که ونوسش رو در اغوش داشت

ما رو به داخل ویلا راهنمایی کرد .

عجب جایی ، سرامیکای سالنش از تمیزی با ادم حرف میزد . پله های مارپیچ ، مجسمه

های عجیب غریب ،  که ادم از زیبایی اونجا سرش گیج می رفت .

نیوشا_ اوس کریم به ما که تو این دنیاش ندادی حداقل یه این مدلیش رو اون دنیا

بهمون عطا کن ...

_دیوونه ، یه جور میگی انگار تو خرابه زندگی می کردیم .

نیوشا_ والا قصر بابا تیمسارمون در مقابل اینجا خرابه ای بیش نیست ..

 _خیلی ناشکری بخدا

17354 کاراکتر🧡

از آجی ریحانه بابت مصاحبه خیلی ممنونم❤️🌹❣️