
💙ceasefire✌

اینم پارت آخر فصل اول...:)
P: 25
نفس عمیقی کشید و گفت...:
فیونا: رئیس مافیا، همون به اصطلاح بابامونه!
خشکش زده بود. هیچی روی زبونش نمیومد. تیکه های پازل براش کنار هم قرار گرفته بودن...
آدرین: تو واقعاً جدی هستی؟!
فیونا: البته. محض اطلاع باید بگم فیلیکس هم با خواست خودش عضو مافیا نشد. اون مرد تهدیدش کرد که اگه از دستوراتش اطاعت نکنه، یه بلایی سر من میاد
آدرین: عوضی...
فیونا: اینم بدون که فیلیکس ول کنِ قضیه نیست. قطعاً میاد دنبالت تا تورو بکشه
آدرین: بیاد ببینیم تا کجا میتونه بیاد
فیونا: در کل حواستو جمع کن. اون دست راست رئیس مافیاست پس کافیه یه درخواست کوچیک از زیردستای مافیا کنه تا همشون بزیزن سرت
آدرین: هه! فک نمیکنم اون بابا جونش بزاره!
فیونا: اولاً دلتو به گابریل خوش نکن که ازش هیچی بعید نیست. دوماً فیلیکسم به اندازه من و تو از اون بدش میاد پس انقدر کینه توزی نکن
آدرین: من کینه توزی کردم؟! اون بود که با من دشنن شد!
فیونا: چون که فکر کرد بهش خیانت کردی!
آدرین: ما یه زمان بهترین دوستای هم بودیم! چطور تونست پاپوش رئیس مافیا رو باور کنه؟! بعد اونم هرچقدر بهش گفتم بازم دست بردار نبود و باور نکرد! حالا من شدم کینه توز؟!
فیونا: اینا رو تا حالا به خودش گفتی؟؟
آدرین: از اونجایی که هر وقت منو میبینه عین چی بهم میپره تا جِرم بده خیر
فیونا: پس در اولین فرصت همه چیو بهش توضیح بده.
دست به سینه شد و زیر لب گفت:
آدرین: همف
فیونا: بسه دیگه! غرور تو و فیلیکس خیلی رو مخمه! شما برادرین احمقا!
آدرین: باشه بابا فهمیدیم
از جاش بلند شد و گفت:
آدرین: اگه حرفات تموم شد من دیگه برم
فیونا: با این پای زخمی و دل شکسته کجا میخوای بری؟؟
برای لحظهای خشکش زد.
آدرین: دل شکسته رو از کجات در آوردی؟!
فیونا: خیلی سعی میکنی نشون ندی ولی چشمات زیرنویس دارن-_-
آدرین: -_-
روش رو برگردوند و گفت:
آدرین: در کل اینا به تو مربوط نیست پس دخالت نکن
فیونا: دلم میخواد یه مشت حرومت کنم
آدرین: عجباااااااااااا
لبخند ریزی زد و آدرین رو بغل کرد.
فیونا: هر جا مراقب خودت باش
آدرین حس عجیبی داشت. دلش نمیخواست دوباره وابسته کسی بشه. ولی هم دلش نمیخواست اون دختر رو که انقدر براش ارزش قائله و این همه دنبالش گشته تا حقیقت رو بهش بگه رو پس بزنه. خودشو گم کرده بود. تنها کاری که کرد...
لبخند زد و با مهربونی دستشو رو سر فیونا کشید.
آدرین: ببینم چند سالته؟؟
فیونا: ۱۲
آدرین: که اینطور
به آرومی از فیونا جدا شد و گفت:
آدرین: به امید دیدار
و ازش دور شد...
بارون رفته رفته داشت شدید تر میشد...
آدرین چتری خرید و بازش کرد. یکم نگاهش رو بالا برد و زیر لب زمزمه کرد "چرا؟!"
انگاری که یه کوه بزرگ روی شونههاش بودن که به زودی از شدت فشار کمرشو خم میکردن...
قدم میزد و همچنان ادامه میداد: چرا؟!...
بارها و بارها با خودش این کلمه رو تکرار میکرد و در نهایت سر وایستاد. نگاهی به بالا انداخت. چتر رو آورد پایین و فریاد زد "چراااااااااا؟!..."
خون ریزی پاش هنوز قطع نشده بود. همه با تعجب و حیرت نگاش میکردن...
_یارو دیوونهای چیزیه؟؟
+شاید ترک شده از کجا معلوم!
×دلیل نمیشه آرامش مردمو به هم بزنه که!
صدای مردم... بر خلاف همیشه روی مخ آدرین داشتن رژه میرفتن...
عربده زد و گفت: خفه شین!💢
همه با تعجب بهش نگاه میکردن...
~صبر کن! این آدرین اگرست نیست؟! همون معلم جغرافیا تو مدرسه بغلی!
خون آدرین به جوش اومده بود.
آدرین: باشم! که چی؟!
~توروخدا ببین کیا میان دبیر بچه های ما میشن!
آدرین میدونست اگه اونجا بمونه اوضاع بدتر میشه. پس بدون اینکه چیزی بگه راهشو کشید و رفت.
ساعت ها داشت میرفت. نمیدونست کجا، فقط میرفت...
از مشتش خون میچکید...
(وقتی یکی خیلی مشتشو محکم فشار میده ناخن هاش پوست دستشو زخمی میکنن و شروع به خونریزی میکنه)
بعد از مدتی طولانی، ایستاد.
سرش رو بالا آورد. زیر لب زمزمه کرد "که اینطور..."
مکان، جایی متروکه و خلوت بود.
ساعت حوالی ۱ شب بود. حالا آدرین حتی خودش هم نمیدونست کجاست.
به عقب برگشت.
آدرین: تعقیبم کردین مگه نه؟؟ از حال ناجورم و حواس پرتم استفاده کردین و دوباره نقشههای دوباره سعی کردین مسخرهتون برای کشتن منو لجرا کردین.
صدایی اومد. این صدا فقط متعلق به یکی از کل حضار بود.
_ما فقط فرصت رو غنیمت شمردیم. همین. هر کی بود از این فرصت استفاده میکرد
آدرین: یه سوالی ذهنمو درگیر کرده. رئیستون شما رو فرستاده یا مدیر اجراییتون؟؟
_اونی که بهش میگی مدیر اجرایی رئیس واقعی ماست
آدرین: پاچه خوارا. فیلیکس دو قرون پول گذاشت کف دستتون حالا شد رئیستون؟؟
_دقیقاً. البته اینا نباید برات مهم باشن. هر چی نباشه...
اسلحهش رو به سمت آدرین نشونه رفت و نیشخندی زد.
_چند دقیقه بیشتر زنده نمیمونی
آدرین: آها.
صدای آدرین سرد بود. توی چشماش حسی نبود. اون حتی از زمانی که به عنوان امین زندگی میکرد هم انقدر بیاحساس نبود. انگاری که براش مهم نبود بمیره. اون دیگه دلیلی برای زندگی نداشت...
صدای شلیک همهجا پخش شد.
سکوت مرگباری توی اون مکان حکم فرما شد.
خون از چونه آدرین چکه میکرد...
چیزی که دیده میشد، صورت خونی آدرین بود. ولی یه چیزی توی اون صحنه عجیب بود. آدرین حتی زخمی هم نشده بود!
چیزی که این قضیه رو توجیه میکنه... اینه که کسی که گلوله بهش اصابت کرد آدرین نبود! بلکه همون مردی بود که یکم پیش داشت با آدرین بحث میکرد.
آدرین حتی پلک هم نزد. با خونسردی و نفرت تمام داشت مرد رو نگاه میکرد.
مرد رو زمین افتاد. چهرهای که پشت سرش بود آشنا بود.
زنی که قیافهای مضطرب و پر از خشم. چشمای آبیش که روزای اول مثل اقیانوس آرام زلال بودن، حالا دیگه مثل یه گرداب بزرگ که انعکاس رعد و برق توش ایجاد شده بود، شده بودن.
حالت چهره آدرین تغییری نکرد. همون چهره سرد و خشک قبل رو داشت.
با صدایی بیروح گفت:
آدرین: اینجا چیکار میکنی؟؟
جوابی نیومد. تنها چیزی که شنیده میشد صدای شلیک بود.
دونه دونه اعضای تیم حرف رو میکشت. اجازه نمیداد کاری کنن. فقط حمله میکرد.
بعد از درگیری با همهشون، در حالی که داشت به آدرینی که انگار داره فیلم سینمایی نگاه میکنه، نگاه میکرد گفت:
_تو خیلی خری
آدرین: میدونم؛ مرینت!
صدای مرینت همراه با بغض به گوشش رسید.
مرینت: چ_ چطور میتونی انقد بی احتیاطی کنی؟!
آدرین: چرا برات مهمه؟؟
اشکای مرینت سرازیر شدن...
مرینت: واقعاً داری اینو میپرسی؟! چون دوست دارم احمق!
آدرین: دیدم چقدر خوب دوست داشتنتو ثابت کردی
مرینت برای لحظهای از خودش خجالت کشید. خشکش زده بود. حرفی نداشت که در جواب آدرین بزنه.
کمی سکوت کرد و بعد گفت:
من: آدرین... هیچ میدونی اگه میمردی چی می_
نتونست حرفش رو ادامه بده. چیزی، یا بهتر بگیم کسی مانع ادامه حرفش شد و اون شخص... آدرین بود.
آدرین در حالی که دست چپش رو دور کمر مرینت و دست راستش رو پشت سر مرینت قرار داده بود، خیلی محکم داشت لبهای مرینت رو میبوسید. برای چندین ثانیه اون ۲ نفر حتی یادشون رفته بود که نفس بکشن!
مرینت با تردید دست راستش رو روی شونه آدرین و دست چپش رو روی گونهش قرار داد و اون رو توی این بوسه همراهی کرد.
مدتی گذشت؛ آدرین سرش رو به آرومی عقب آورد و زمزمه کرد: "لعنت به خودم که اینو میگم ولی... خیلی خیلی دوست دارم"
مرینت سرخ شد. نفسش بالا نمیومد. نمیدونست آیا اینکه حرف بزنه قراره چیزی رو بهتر کنه یا بدتر. نمیتونست درست فکر کنه...
آدرین: هر کاری میخوای باهام بکن. هر چقدر میخوای بهم شلیک کن یا تهمت بزن. هر چقدر میخوای ازم عصبی شو و سرم داد بزن. منو یه مزاحم بدون. یه چیز اضافه بدون. منو یه کنه ببین. هر کاری که دلت میخواد بکن. ولی اینو بدون، ازت دست برنمیدارم. چون من دوست دارم! و این پایانی ندا_
این بار چیزی که باعث قطع کردن حرف میشه، چیزی ناخوشاینده!
خون به آرومی از دهن آدرین بیرون میومد و میریخت بیرون. تا چونهش میرسید و بعد، مثل یه قطره آب چکه میکرد پایین.
مرینت: هاه؟!
آدرین: یهو... چی شد؟!...
نگاهی به سر و وضعش انداخت. میله آهنی بزرگی از وسط قفسه سینهش رد شده بود. لبه تیزی داشت و از سر اون، خون آدرین میچکید.
مرینت با وحشت به پشت آدرین نگاه میکرد. لب هاش شروع به تکون خوردن کردن. صداش به سختی شنیده میشد. نجوا میکرد: تو از کجا...؟!
آدرین با بیحالی سرش رو به عقب برگردوند تا ببینه چه کسی این بلا رو سرش آورده. از چیزی که دید تعجب نکرد، ولی وحشت کرد...
مَرد، لبخند شیطانی و بیرحمانهای زد و گفت:
فیلیکس: بدرود؛ آدرین اگرست!
چشماش ریز شدن. با تمام نیرویی که داشت مرینت رو هل داد عقب و داد کشید:
آدرین: مرینت فرار کن!
من: چی؟!
آدرین: کاری که گفتمو بکن! به نینو خبر بده! فقط برو!
مرینت نمیدونست باید چیکار کنه. آدرین چرا انقدر از فیلیکس میترسید؟!
آدرین التماس کرد: برو! خواهش میکنم!
مرینت به آرومی بلند شد و خواست پشتش رو به آدرین کنه تا بره.
آدرین: همینه! به هیچ وجه پشت سرتو نگاه نکن! اگه برگردی اینجا یا پشت سرتو نگاه کنی هیچوقت نمیبخشمت!
صدای آدرین با قاطعیت بود. مرینت بدون اینکه چیزی بگه قدم برداشت و خواست تا خودش رو قانع کنه تا بره.
آدرین به سختی از جاش بلند شد.
فیلیکس: چقد سگ جونی عوضی
آدرین: خفه شو...
به سختی میله رو در آورد و روی زمین انداخت.
مثل یه آدم مست تلوتلو میخورد و نمیتونست روی دو پاش بهایسته.
فیلیکس: حیوونکی! دلم برات سوخت. میخوای زود بکشمت که زیاد درد نکشی؟؟
آدرین: بهت گفتم خفه شو!💢
فیلیکس: خوبی بهت نیومده نه؟؟ نظرم عوض شد. زجر کشِت میکنم
آدرین: تو نمیتونی منو بکشی
فیلیکس: فعلاً که من ۱ هیچ جلوئم
آدرین: آخه احمق... چجوری میخوای برادر خودتو بکشی؟!
..........................................................................................................
¤پایان فصل ۱¤