ما او را دیدم در بدنی سالم اما...

بی نام... بی نام... بی نام... · 1404/3/5 13:15 · خواندن 1 دقیقه

بفرما ادامه مطلب شاید حرف دل تو هم بود

"من او را دیدم در بدنی سالم اما روحی که مانند یک سرباز شکسته در جنگ درمانده بود ، چشمان او حالا دیگر سرد و تنها بود و تمام مدت بدون امید و خنده ای به دوردست های که در مه خاکستری شهر پنهان شده بود می‌نگریست چشمان او دیگر نوری نداشت من روزی را به یاد می آوردم که او با روشنی درخشان چشم هایش آینده ی که را که میخواست در سرش تجسم میکرد چیزی که الان برای او رویایی دست نیافتنی بیش نبود. من پاهای او را دیدم که سالم بودند اما در حقیقت آنها بارها و بارها در نبرد او با زندگی و افکارش که همانند تصویر مبهم و تیره ای که از گذشته اش به یاد داشت غمگین و غیرقابل تغییر بود شکسته و خرد شده بودند. و من روزی را به یاد می اورم که مانند یک کودک نوپا در چمن راز ها می‌دوید و کشف میکرد و زندگی میکرد.من دستان رو را دیدم که سالم بود اما زیر ان سلامت نمادین رد های ضربات کوچک چاقو به رگ اش و کبودی ها و سوختگی هایی که برای او مثل یک یادگار از کودکی اش بود را می‌توانستم ببینم و حس کنم. من بدن سالم او را دیدم اما بیشتر از ان روح درهم شکسته و غمگین او را دیدم که همانند یک ذره در پوچی مطلق سرگردان بود و بین میل به زندگی و بار سنگینی که هرروز تو را درهم میشکست گیر کرده بود و حتی نمی‌دانست کیست . این واقعا همان کسی بود که من میشناختم ?"