🌟 شاه شب من 🌟 P9

یا حسین یا حسین یا حسین · 1404/3/6 07:42 · خواندن 6 دقیقه

سلام . من اومدم با یه پست چرت و پرت دیگه . 😁

خوبین ؟ خوشین ؟ سلامتین ؟

خواستید برید ادامه مطلب ؛ ولی ؛ یادتون باشه ما چهار نوع شتر داریم: 

اول اون شترایی هستن که تو خواب پنبه میبینن ، دوم اون شترایی هستن که با بارشون گم میشن ، سوم اون شترایی هستن که دم در خونه ها میشینن و چهارم شترایی هستن که از یه پست خوششون میاد ، ولی نه لایک میکنن و نه کامنت میزارن .

( قصد توهین نداشتم ، فقط خواستم بگم هرکی از هر پستی خوشش بیاد و لایک نکنه ، شتر چهارمیه . )

 

 

  ___________________________________________

 

آشفته از خواب بلند شد . نفس کشیدن برایش سخت و دشوار شده بود و عرق سرد از صورتش سرازیر می شد . سر درد داشت و استخوان هایش عم دردی تاقت فرسا داشت . احساس می کرد هر آن ممکن است خفه شود . چشمانش می سوخت و تار میدید. 

باز هم همان کابوس را دیده بود . هیچ چیز از کابوسش یادش نبود ، جز سرخی خون . به یاد نداشت که در کجاست . حتی یادش نمی آمد چه کسی است. هیچ چیز یادش نمی آمد جز این که کابوسی دیده ، البته از همان هم چیزی را به یاد ندارد. 

سعی کرد از جایش بلند شود ولی با شکست مواجه شد . احساس میکرد کسی او را گرفته و نمی گذارد که از جایش جم بخورد و مدام او را فشار میدهد تا بمیرد . دوباره سعی کرد از جایش بلند شود و باز هم افتاد . دردش انچنان زیاد شده بود که مانع نفس کشیدنش می شد . اینقدر در داشت که میخواست بزند زیر گریه ؛ ولی حتی گریه هم برایش درد داشت . در آن لحظه میخواست فریاد بزند ؛ ولی صدایش خاموش بود . دوبار سعی کرد از جایش بلند شود ، ولی فقط توانست روی تخت بنشیند . ( که همان هم به سختی بود . ) .

توجه اش به آینه ایی که روی دیوار بود جلب شد . سعی کرد بلند شود . به سختی روی پاهایش ایستاد . بدنش لحظه به لحظه گرم تر میشد و هر لحظه احساس میکرد که ممکن است ذوب شود . خوشبختانه اتاق کوچک بود و میتوانست سریع‌ خودش را به آن طرف اتاق که آینه است برساند . خودش را با هزار بدبختی به آن سوی اتاق که آینه بود رساند و به دیوار تکیه داد . میخواست خودش را درون آینه ببیند . خودش هم نمی دانست چرا میخواهد این کار را کند ، ولی احساس می کرد آینه حالش را بهتر می کند . 

به درون آینه نگاه کرد و با خودش رو به رو شد . خشکش زد . درون آینه کسی مانند خودش بود که هیچ حال بدی نداشت . تصویر درون آینه به او زل زده بود و با نفرت به او نگاه میکرد . گویا انگار در حقش بدی شده و حالش از او بهم میخورد . تصویر درون آینه پوز خندی تمسخر آمیز زد . سرش را کمی کج کرد و شروع کرد به خندیدن . 

حالش خیلی بد شده بود . ترسی که خنده های تصویر درون آینه به جانش می انداخت خیلی زیاد بود . چیزی وحشتناک یادش آمد . یادش آمد که در این اتاق اصلا آینه ایی نبود ... 

با چشمانی گرد و ترسان به آینه نگان کرد . وحشت تمام وجودش را گرفته بود . مدام به خودش میگفت که این خوابی بیش نیست . چشمانش را بست و آرزو کرد که اینها همه اش توهمی است که به دلیل در به وجود آمده . وقتی چشانش را باز کرد ، دیگر خبری از آینه و تصویر درونش نبود .

میخواست برود سر تختش بنشیند تا دردش آرام شود . تا پشتش را به دیوار کرد ، روبه روی خودش همان کسی را دید که درون آینه نیز بود . اینبار اخم کرده بود . نفس کشیدن آنقدر برایش سخت و نا ممکن شده بود که که چشمانش کم کم سیاهی رفت و باعث شد که پخش زمین شود . تصویر درون آینه به سمتش آمد و لگدی در پهلویش زد و گفت :" تنفر انگیز ... " ناگهان همه چیز محو شد . 

احساس کرد کسی او را تکان میدهد . به زور چشمانش را باز کرد و با چهرهء نگران الیزابت روبه رو شد . به سختی روی تخت نشست و محکم او را بغل کرد . بعد از کمی درنگ متوجه شد که او هم در آغوشش گرفته است . کمی احساس آرامش کرد . به دور و ورش نگاهی کرد و با چهره های خشک شده از تعجب رز ، جولیکا ، الکس و دایان روبه رو شد . آنها چرا او را اینگونه نگاه می کردند ؟ چشمانش را بست مشغول به نوازش کردن مو های الیزابت شد . 

احساس کرد موهای الیزابت کمی بلند تر شده اند . البته که موهای الیزابت بلند بودند ، ولی نه در این حد . چشمانش را باز کرد و متوجه شد موهای الیزابت نارنجی هستند . خودش را از آقوش کسی که فکر میکرد الیزابت است بیرون آورد و با چهرهء رنگ پریده و خندان میبل رو به رو شد . صورتش تماماً از خجالت سرخ شد . زبانش بند آمده بود . میبل خندهء ریزی کرد و با همان لحن گرم و صمیمی همیشگی اش گفت :" صبح بخیر . " گفتن همین حرف باعث شد مایکل با دو دستش مو هایش را محکم بگیرد و بکشد و جیغی بلند و سر بدهد . لحظهء خیلی خجالت آوری بود . او ولیعهد سرزمین ، اربابش را در آغوش گرفته بود و موهایش را نوازش کرده بود . 

به سرعت از سر تخت پایین آمد و رو به روی میبل سجده کرد و با صدای جیغ جیغ مانند و خجالت زده ایی تند تند گفت :" ... شرمنده بانوی من ... من سزاوار مرگم ... ببشخید ... از عمد نبود ... ببشخید ... تورو خدا ببشخید ... فکر کردم یکی دیگه هستید ... شرمنده ... من گناه کارم ... ولی شما ببشخید ... " میبل کمی گیج و سردر گم گفت :" منظورت از ببشخید همون ببخشیده ؟ " مایکل با شرمساری گفت :" بله ... بانوی من ... " میبل خنده ایی شیرین سر داد . مایکل کمی سرش را بالا آورد و دوباره سرش را روی زمین گذاشت . میبل روی زمین نشست و گفت :" یالا بشین . زود باش . " مایکل با خجالت از آن حالت درآمد و روی زمین نشست . سرش هنوز پایین بود .خجالت می کشید از این که در صورت میبل نگاه کند . میبل با شیطنت گفت :" سرتو بیار بالا ." مایکل سرش را با خجالت بالا آورد . تا در چهره میبل نگاه کرد ، میبل از خنده پخش زمین شد . همانطور که میخندید بریده برید میگفت :" وای خدای من ... تو سوژهء خیلی خوبی هستی ... قشنگ میشه نیم ساعت خندید ... " بعد از چند دقیقه خندیدن ، میبل خودش را جمع و جور کرد و دستش را روی پیشانی مایکل گذاشت و گفت :" تبت زیاده . امروز لازم نیست کاری کنی . اگه فردا هم همینجوری بودی ، بازم باید استراحت کنی . " سپس لبخندی زد و از جایش بلند شد . سپس به سمت در اتاق رفت و گفت :" رز ، امروز تو هم لازم نیست کاری کنی . مراقب مایکل باش و تبش رو پایین بیار . " در همین حال الکس گفت :" آخی مایکل خدا بیامرز شد . " میبل با این حرف الکس نگاهی با اخم به الکس کرد و گفت :" الکس ، نترسونش . " الکس کمی دستپاچه شد و از جایش بلند شد و همراه میبل از اتاق بیرون رفت . 

جولیکا و دایان هم نگاهی ترحم آمیز به مایکل کردند و از اتاق خارج شدند و در را بستند . مایکل به رز نگاهی انداخت . رز پر انرژی و سرزنده گفت :" وایییییی خدایا من قراره ازت پرستاری کنم تا حالت خوب بشه ... تو این مدت میتونی کلی باهم حرف بزنیم و از علایقمون حرف بزنیم ... میتونیم موهامون رو ببافیم و در بارهء تک شاخا حرف بزنیم ... من تک شاخ صورتی خیلییییییییی دوست دارم ... وای خدای من تو هم از تکشاخا خوشت میاد ... " مایکل دلیل حرف الکس را فهمید و آهی کشید . قرار بود کل روز حرف های رز را گوش بدهد و این خودش جهنمی بزرگ بود .

 

  _________________________________________

خیلی ممنونم که تا اینجاش رو خوندید . امیدوارم خوشتون اومده باشه و کسایی که امتحان دارن امتحاناشون رو خوب بدن و دیگه آرزوی بهترینا رو براتون دارم .

 

ممنونم از نگاه زیباتون 🙏🙏

 

 

 

در پناه حق ...