🌟 شاه شب من 🌟 P10

سلام به همگی ! خوبین ، خوشین ، سلامتین ؟ از امتحانات چه خبر ؟ 😂 کیا امتحاناشون تموم شده ؟ 😂 من اومدم با یه قسمت مزخرف و چرت از داستانم . 😁😄
اگه خواستین برین ادامه . 🙂 راستی اگه خوشتون اومد لایک هم کنید و کامنت بزارید . میرید ادامه لایک میکنید ، بیاین بیرون چک کنید ببینید لایک شده یا نه . خب دیگه برن ادامش ⬅️⬅️⬅️
*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*
بدنش همچنان درد داشت و سرش هم هنوز به شدت درد میکرد . بد تر از این ها رز بود . رز مدام درمورد تک شاخ های تمام صورتی حرف میزد و این سر درد مایکل را بیشتر میکرد . احساس میکرد کوش هایش دارند کر میشوند و به او التماس میکنند که رز را خفه کند . او مدام به همه چیز دست میزد و ان ها را روی زمین می انداخت . مِیبِل به رز گفته بود که مراقب مایکل باشد و تبش را پایین بیاورد ؛ ولی رز حتی این کار را هم نمی کرد و مدام حرف میزد . مایکل سعی میکرد گوش هایش را بگیرد تا صدای رز را نشنود ، اما صدای رز آنقدر بلند بود که هیچ تاثیری نداشت . رز از این طرف اتاق به آن طرفش میرفت و بعضی وقت ها یکی از پاهایش را محکم روی زمین میکوبید .
مایکل که دیگر حوصله اش سر رفته بود ، با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت :" رز ... لطفا ..." رز که ظاهرا حرف مایکل را نشنیده بود ، همانطور که این طرف و آن طرف میرفت گفت :" تک شاخای صورتی از همهء تک شاخای دیگه قشنگ تر هستن . مخصوصا اونایی که تمامشون صورته . چشمای صورتی ، یالای صورتی ، شاخ صورتی ، سم صورتی ، زبون صورتی و ... " مایکل اینبار بلند تر از قبل گفت :" رز ... لطفا ... " رز که ظاهرا این بار صدای مایکل را شنیده بود ، سر جایش ایستاد و انگار که چیزی یادش آمده باشد از اتاق به صرعت خارج شد . حال کمی احساس آرامش میکرد . همانطور که روی تخت دراز کشیده بود ، پتورا روی سرش کشید . تا چشمانش را بست که استراحت کند ، در اتاق محکم باز شد و رز به سرعت وارد اتاق شد و چیزی را محکم روی میزی که کنار مایکل بود گذاشت .
مایکل پتو را کنار زد و به میز نگاه کرد . قابلمه ایی کوچک روی میز بود که از آن دود بلند میشد . رز به سرعت با همان انرژی همیشگی اش شروع کرد به صحبت کردن :" برات سوپ درست کرده بودم که بخوری ؛ ولی ظاهرا یادم رف برم سراغش و باعث شد یکم بسوزه و ازش دود بلند بشه ، البته یکم خیلی داغه و فکر کنم وقتی داشتم بهش نمک میزدم کل ظرف نمک افتاد توش ، که الان درستش میکنم . " سپس پارچ آبی که زیر میز بود را برداشت و تمام آب داخلش را به سرعت دورن قابلمهء کوچک ریخت . . سپس قاشق کوچکی از جیب لباسش در آورد و با ان کمی سوپ را هم زد . بعد کمی از سوپ را که در قاشق بود به طرف متیکل گرفت و گفت :" بیا بخورد تا زود تر خوب بشی . بگو آآآآآآ ." در قاشق مایعی سبز و چندش ، همراه با تکه چقندی بزرگ و چند چیز دراز و سبز که شبیه به جلبک بود قرار داشت . احساس میکرد قرار است با خوردن این به اسطلاح سوپ ، مسموم شود . تا نگاهش به چهرهء مشتاق رز افتاد دلش نیامد که رز را ناراحت کند ، پس ماده ایی که درون قشق بود را خورد .
سوپ مزهء اولین دست پخت خواهر کوچکش جانب را می داد . آبش بیمزه ، چقندرش تلخ و آن چیز دراز و سبز لجن مانند هم مزهء تند و ترشی میداد . جویدن چقندر سخت بود ، چون کامل نپخته بود و بخشی از آن سوخته بود . البته که جویدن آن چیز دراز لجن مانند راحت بود ولی قورت دادنش بسیار دشوار و سخت بود . دلش میخواست بالا بیاورد . رز با همان قیافهء مشتاق گفت :" خب چطور بود خوب بود ؟ میخوای یکم دیگه بخوری یا شایدم ... اِ ... چرا صورتت اینجوری شد یهو ... " مایکل با تمام توانش سعی میکرد استفراغ نکند ، تا رز ناراحت نشود و باعث شد قیافه اش مانند وزغی شود که میخواهد گلویش را باد کند .مایکل با هر تلاشش که سعی میکرد بالا نیاورد قیافه اش خنده دار تر میشد ؛ ولی این قیافه بجای این که رز را بخنداند بیشتر او را میترساند . رز با ترس هی از مایکل سوال میکرد و مایکل با تکان دادن سرش به آنها جواب می داد . لحظه ای مایکل دیگر احساس استفراغ نمی کرد . تا خواست نفسا راحت بکشد ، دوباره میخواست استفراغ کند که جلویش را گرفت و همین امر باعث شد گلویش به شدت درد بگیرد و دستانش را مشت کند و محکم روی میز بزند . رز که ترسیده بود سوالی مسخره کرد و با جیغ و فریاد پرسید :" تو یه وزغ جهش یافته ایی که میخواد ادما و تک شاخا رو بخوره ، آره ؟ " مایکل که گیج شده بود سرش را به نشانهء " بله " تکان داد . رز جیغ بسیار بلندی زد و به سرعت از اتاق بیرون رفت .
حال که رز رفته بود ، مایکل با خیالی راحت در قابلمهء کوچک بالا آورد . با بالا آوردن سوپ حالش خیلی بهتر شد . احساس میکرد کل درد هایش با این استفراغ خارج شده بودند . از جایش بلند شد که برود دست و صورتش را بشوید ، که متوجه همان آینه ایی شد که در خوابش نیز روی دیوار اتاقش بود . با ترس از اتاق خارج شد و در را بست . چند نفس عمیق کشید و با هزاران فکر و خیال و ترس ، دوباره در اتاق را باز کرد . هیچ خبری از آینه نبود . نفسی راحت کشید و در را بست و به سمت دست شویی رفت .
او غافل از این که آن آینه دوباره روی دیوار بود ، با خیال این که حالش خوب شده و میتواند دوباره به کار هایش برسد و همچنین از شر رز راحت شده و آن آینه فقط یک توهم است در راه رو های قصر قدم میزد و نمی دانست چه چیز هایی در انتظارش هستند .
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
خب امیدوارم خوشتون اومده باشه . اگه خوشتون اومد ، حتما لایک کنید و کامنت بزارید . راستی اگه لایک کردید از پست برید بیرون و دوباره چک کنید که لایک شده یا نه ، چون این چند وقت متوجه شدم وقتی لایک میکنم و دوباره چک میکنم میفهمم لایک نشده .
ممنونم از نگاه زیباتون 🙏🙏🙏
در پناه حق ...