
انتقام:(پارت:۸)

سلام سلام!!
امیدوارم که حالتون خوب باشه 😊
با این اتفاقاتی افتاده همه سالم و سلامت باشن 💋😊
یه چیز دیگه هم اینکه من نتم رو به اتمامه و شاید نتونم زیاد فعالیت کنم😢
بپر ادامه 💖
#انتقام
#پارت_۸
زنگ گوشیم که به صدا در اومد،خواستم بزنم بغل اما هر کاری کردم و زدم روی ترمز سرعت ماشین پایین نیومد.
تکرار کردم.
یه بار، دوبار، سه بار..
نگرفت.
داشتم وارد زیرگذر پل می شدم و به هر ضرب و زوری بود باید ماشین رومتوقف می کردم. ترس تمام وجودمو گرفته بود.
فقط الکی با فرمون ور می رفتم.
میدونستم چیزی درست نمی شه. اما غریزی داشتم این کارو تکرار می کردم.
اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که سوییچ رو در بیارم.
با این کارم کنترل ماشین از دستم خارج شد.
ماشین منحرف شد و دقیقا وسط اتوبان متوقف شد. قبل از اینکه مجال این رو
داشته باشم تا از ماشین پیاده بشم، ماشینی محکم به عقب ماشین زد و رد شد.
توجه ام بهش جلب شد. سمند سفیدی بود.
اما ناگهان صدای مهیبی منو به خودم اورد. حتی فرصت فکر کردن بهم داده
نشد و با ماشین چند دور، دور خودم چرخیدمو آخرین لحظه نگاهم به ماشینی بود که با سرعت به طرفم می اومد.
با درد توی سرم، آروم آروم چشمام رو باز کردم. احساس می کردم سر و ته
شدم. انگار کل خونم توی سرم جمع شده بود.
صداهای زیاد دور و برم می شنیدم. صدای آمبولانس، و صدای گنگ مردم.
سعی کردم تکونی بخورم.اما با همین زور زدن کوچیک هم درد طاقت فرسایی به جونم افتاد. دوست داشتم فریاد بکشم.
اما تنها یه ناله ی کوچیک تونستم از دهنم بیرون بکنم. بلافاصله یه نفر اومد
کنار پنجره و خم شد و با نگرانی گفت:
-آقا.. آقا حالت خوبه؟
واقعا به اون وضعیت من می اومد حالم خوب باشه؟
هر کاری می کردم نمی تونستم حتی دستم رو جا به جا کنم. نفسم دیگه بالا
نمی اومد.
کم کم انگاری جون داشت از بدنم می رفت..
همه ی اتفاقای زندگیم لحظه به لحظه، از نظرم گذشت.
و..
ونوس.
صدای بوق دستگاه می اومد و پچ پچ های نامفهوم چند نفر.
هیچ حسی روی بدنم نداشتم.
صدایی کنار گوشم اومد:
-پسرم.. صدای منو می شنوی؟
مغزم می گفت که باید جوابش رو بدم. اما قبلش باید می دیدم کجام؛ و این
صدای کیه!
سعی کردم چشمام رو باز کنم. انگار دوتا سنگ روی پلک هام بود که جلوی باز شدنشون رو می گرفت. به هر ضرب و زوری بود، تونستم چشمام رو نیم باز کنم و نگاهم رو به تصاویر محو جلوم بدم.
چند بار پلکام رو بالا پایین کردم تا بلکه این پرده از روی چشمام برداشته بشه و بتونم همه چیز رو واضح ببینم.
دستی پلکم رو گرفت و رو به بالا کشید و بعد از چند ثانیه، نور شدیدی توی چشمم افتاد.
صورتم رو جمع کردم و سعی کردم سرم رو به طرف دیگه ای بچرخونم که
این بار گفت:
-صدای من رو میشنوی؟ می دونی الان کجایی یا چه اتفاقی برات افتاده؟
اتفاق؟
کدوم اتفاق؟!
هیچ گونه عکس العملی نشون ندادم و سعی کردم با زبونم اون لوله ی اذیت کننده رو از دهنم خارج کنم.
انگار متوجه ی تالشم شد چون گفت:
-فعلا کاری باهاش نداشته باش.. وقتش که بشه اینم از دهنت در میارن و میتونی راحت نفس بکشی و حرف بزنی.. فعال استراحت کن..
چشمامو بستم...مدتی نگذشت که به خواب فرو رفتم...
اطراف تار بود. اما تخت.. پسری محکم داشت به دختری ضربه میزد.
با تعجب نگاهشون میکردم.
دختر التماس می کرد ولی پسر توجه ای نداشت.قیافه دختر معلوم نبود. نمی شد ببینمش. ولی پسره وقتی برگشت....
اینم از این پارت 😁
امیدوارم که خوشتون اومده باشه ❤️
بازم میگم شاید نتونم یه هفته یا کمتر و بیشتر فعالیت کنم 😢
شرط نمیزارم ولی خواهش میکنم هر کسی لایک میکنه کامنتم بزاره یا برعکس 😅
تا پارت بعد بای بای 💋