
انتقام:(پارت:۹)

سلام سلام!!
چطورین؟؟
امیدوارم که حالتون خوبه خوب باشه❤️
این روزا مراقب خودتون باشید که خدایی نکرده اتفاقی براتون نیوفته!😘
خب اومدم با پارت جدید 🥳
#انتقام
#پارت_۹
با چیزی که دیدم سرم به دوران افتاد.
چشمام باز شد. سریع روی تخت نشستم. وای خدایا خواب بود... ولی چرا من؟؟؟ اون پسره.
یعنی واقعا اون پسره من بودم؟ چشمامو با عجز بستم. هیچی یادم نمی اومد. شقیقه هامو به دست گرفتم و سعی کردم یادم بیاد دختره چه شکلی بود.
اما هیچ ذهنیتی از صورت دختره نداشتم. سعی کردم خودمو اروم کنم. زیر لب شروع به حرف زدن کردم:
_چیزی نیست.. اینم خوابه. مثل همه ی خوابای دیگه. خواب دیدم. چیزی
نیست...
چشمامو محکم تر به هم فشار دادم:
_د اخه لعنتی اگه خوابه چرا اینقدر آشناست؟
نفسمو کلافه فوت کردم و چشمامو باز کردم.
سعی کردم به چیزی فکر نکنم و بخوابم. سرم که به بالش رسید باز آرامبخش
ها کار خودشونو کردن و به خواب عمیقی فرو رفتم...
با شنیدن صدایی کنار گوشم، باز هم چشمامو باز کردم. حالت تهوع و سر درد شدیدی داشتم. نگاهم رو به مردی دوختم که دیگه متوجه شده بودم دکتره.
لبخندی به روم زد و با مهربونی گفت:
-سلام.
اصلا حالم خوب نبود که بخوام جواب سلامش رو بدم، اما آروم لبام رو تکون
دادم و زمزمه وار سلام کردم.
به طرف مردی که توی اتاق بود اشاره کرد و گفت:
-این آقا رو میشناسی؟
واضح نمی دیدم. کمی اخم هامو توی هم کشیدم که مرد قدمی به طرفم برداشت. غم و خستگی از چهرش می بارید.
دستش رو روی دستم گذاشت و
گفت:
-چه بلایی سرت اومده پسرم!
چشمامو ریز کردم. سعی کردم با دقت بیشتری بهش نگاهکنم تا بلکه به خاطر بیارم کیه! اما هیچ ذهنیتی ازش نداشتم.
دکتر دستش رو روی سرم گذاشت و دوباره تکرار کرد:
-نگفتی؛ میشناسی این آقا رو؟
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفتم:
-نه.. نمیشناسم..
بعد از شنیدن این حرفم، چشمای مرد سریع گرد شدن و بهت زده بهم خیره شد.
دکتر لبخند تصنعی زد:
-یه کم بیشتر فکر کن..
احساس می کردم هر چقدر به مغزم فشار میارم برای به یاد آوردن چیزی، بند بند وجودم دردمیگیره.
به سختی و با عجز گفتم:
-نمیشناسم..
دکتر سرش رو تکون داد و گفت:
-باشه.. نیازی نیست به خودت فشار بیاری.
آب دهنم رو به سختی فرو دادم وچشمام رو بستم. حس اصلا خوبی نداشتم.
مغزم تهی بود از هر خاطره ای؛ هر اسمی؛ هر شخصی!
نمی دونستم کیم و چرا بیمارستانم. تمام تنم درد می کرد. اصلا نمی دونستم چند وقته روی این تخت لعنتی دراز کشیدم.
محلفه رو توی مشتم کردم و چشمام رو روی هم فشار دادم. توی ته مونده ی
ذهنم دنبال یه چیزی می گشتم که خودمم نمی دونستم چیه!
تمام سرم از درد تیر می کشید و گزگز می کرد. به نفس نفس افتاده بودم. اما
بازم از تلاش دست بر نداشتم.
چرا هیچ چیزی رو به خاطر نمی آوردم؟
چیزی مثل سنگ گلوم رو گرفته بود. احساس پوچی تمام وجودم رو پر کرده
بود.
لعنتی..
این دیگه چه عذاب بزرگی بود؟
مردی که بهم گفته بودن پدرمه، زیر بغلم رو گرفت و کمکم کرد از ماشین پیاده بشم.
نگاهم رو به نمای بیرونیه خونه دوختم. دریغ از یه خاطره، یه صحنه، یه اتفاق
که بتونه این حس رو توی وجودم بیاره که اینجا آشناست!
همه چیز غریبه بود.
من یه آدمی بودم که انگار تازه متولد شده بودم. چجوری میتونستم کنار بیام با این وضعیت؟
در روز باز کرد و کمکم کرد داخل خونه بشم. همزمان گفت:
-با دقت به همه جا نگاه کن پسرم.مطمئنم میتونی حافظه اتو به دست بیاری. اینجا خونه ی تو بوده و حتما یه چیزایی رو به یادت میاره.
سرم رو بدون حرف تکون دادم. احساس راحتی باهاش نمی کردم. کمتر از یک هفته بود می شناختمش؛ چجوری باید به عنوان پدرم قبولش می کردم؟
تک به تک وسایل خونه رو از نظر می گذروندم. نگاهم رو به عکس بزرگی
که روی دیوار بود دوختم.
عکس سیاه سفیدی از خودم که با انگار با غرور زیادی به لنز دوربین خیره شدن برای گرفتنش!
بابا کمکم کرد روی مبل بشینم. خودش به طرف آشپزخونه رفت تا لیوان آبی برام بیاره. نگاهم رو دوختم به یکی از اتاق ها که درش نیمه باز بود.
از جام بلند شدم و به سختی و لق لق زنان به طرفش رفتم. دستم رو به در زدم و کامل بازش کردم. نگاهم رو به تختی دوختم که ملحفه ی روش به طرز بلدی
مچاله شده بود.
کمی جلو رفتم که بلافاصله خاطره ای از ذهنم رد شد.
درد بدی توی سرم پیچید.
سرم رو بین دستام گرفتم و ناله ای کردم تمام بدنم می لرزید.
از درد شدید روی زمین افتادم که به خودم پیچیدم. انگار که بابا صدامو شنید چون سریع اومد داخل اتاق.
جلوی پام زانو زد و شونه هام رو توی دستاش گرفت:
-آروم باش سامیار.. آروم باش چی شده؟
با ناتوانی گفتم:
-من کیم؟
خب خب اینم از این پارت 😁
شاید تا الان براتون جالب نباشه ولی ...
یه اسپویل کنم: ونوس سامیار رو میبینم ولی جای این دو نفر عوض میشه 😅
و اینکه لایک و کامنت یادتون نره 😉
پارت بعد قرار عکس هر کدوم از شخصیت اصلی ها رو ببینید 😌
تا پارت بعد بای بای 🫶