انتقام:(پارت:۱۰)

:(Baby girl): :(Baby girl): :(Baby girl): · 1404/3/26 10:15 · خواندن 5 دقیقه

سلام سلام به همه❤️

اومدم با پارت جدید 😘

امیدوارم که همتون خوب و سلامت باشید 😊

بپر ادامه قشنگم 💋

#انتقام 

#پارت_۱۰

 

 

چهار سال بعــــد

"ونــــوســـ "

سرم رو کج کردم و نگاه خیره ام رو دوختم بهش هنوز از این جنسای مذکر  متنفر بودم. دستمالی از جیبش در آورد و با دستای لرزونش عرق پیشونیش رو گرفت.

زبونی به لب هام کشیدم و ترشون کردم... هنوز ترسم ازشون رفع نشده بود. سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم میخواستم صدام پر ابهت باشه.گفتم:

-نمی خواین حرفی بزنین؟

لبخند زورکی زد. داشت از استرس می مرد! از کی خجالت می کشید؟

مثلا فکر می کرد من قراره جواب مثبت بهش بدم و با یه مذکر چندش زندگی کنم؟

حتی از کلمه ی ازدواج هم متنفر بودم؛ چه برسه به عملش! آب بینیم رو بالا کشیدم و تکیه ام رو به صندلی دادم:

-میخوای من شروع کنم؟

از خدا خواسته گفت:

-فکر خوبیه. لبخند محوی زدم. برام سخت نبود زدن این حرفا به یه پسر غریبه. اولین بارم

نبود که اینجوری می پروندمشون!

دستامو به هم قالب کردمو شروع کردم به حرفای تکراری که ازشون خسته شده بودم:

-ببین آقا پسر.. من مثل بقیه ی دخترای این شهر نیستم. یه چیزی رو که باید

داشته باشم ندارم. داشتما؛ ازم گرفتن.حالا تویی که اینجا نشستی و این همه پافشاری میکنی برای ازدواج،میتونی بری تو روی خانوادت وایسی و بگی این دختره ابروش رو بردن؟بگی من میخوام یه زن رو بیارم خانم خونه ام بکنم. میتونی بری اینارو بگی؟ میتونی قبول کنی؟

مبهوت زل زد بهم.

الان داشت توی تصوراتش من رو  تجسم می کرد که روی تخت، زیر دستای یه نفر دارم جون میدم.

مثل همیشه با به یاد آوردن اون لحظات زیر دلم تیر کشید. دلم نمی خواست آه

بکشم. هیچ وقت این کار رو نمی کردم.

از جام بلند شدم و به طرف در رفتم و بازش کردم. به بیرون اشاره کردم و

گفتم:

-از دیدنتون خوشحال شدم.

با مکثی کوتاه از جاش بلند شد و از اتاق زد بیرون. صداش رو شنیدم که به پدر و مادرش گفت پاشن که رفع زحمت کنن!

صدای بابا اومد که مدام می پرسید کجا میرن و چی شده! می دونستم الان بازم میاد به قصد مرگ کتکم می زنه. اما مهم نبود. نمی تونستم هیچ مردی رو وارد زندگیم کنم.

گاهی حتی بزرگ ترین کفر هارو میگفتم.

از خدا گله می کردم.

از خودم گله می کردم.

از همه چی...

رفتم روی تخت نشستم. قبل از بابا،قامت محمد حسین رو توی چهارچوب در

دیدم. مثل همیشه آروم و با ملایمت گفت:

-خواهر من.. چی بهشون میگی که اینجوری دمشونومی ذارن رو کولشونو

فرار میکنن؟ دیگه بزرگ شدی وقت ازدواج کردنته.. داری به بخت خودت

لگد میزنی ونوس.روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. جوابی نمی دادم خودش بیخیال می شد! صدای داد و بیداد بابا و امیرحسین که برام خط و نشون می کشیدن داشت نزدیک و نزدیک تر می شد.

از دیدن امیر حسین و بابا پشت در لحظه ای لرز کردم.از هم جنسای اون عوضی میترسیدم. هرچند که پدرو برادرم بودن. فقط با

محمدحسین میتونستم بهتر باشم.امیر خواست به طرفم یورش بیاره که که محمدحسین جلوشو گرفت.هواسشون که پرت شد بابا از زیر دستشون به طرفم اومد.اب دهنمو قورت دادمو اروم روی تخت نشستم. بابا از یقه گرفتتمو بلندم کرد.

با وحشت بهش خیره بودم.

چشمام درشت شده بود. بدم میومد کسی یقمو بگیره. خاطرات تو ذهنم مرور میشدن. لحظه ای نگذشت که یه طرف صورتم سوخت.

سرم به طرف مخالف خم شدو اشکی از گوشه چشمم چکید. با صدای اخ ارومم محمدحسین دست از خط و نشون کشیدن برای امیر ورداشتو بهم خیره شد.

با چشمای اشکیم بهش زل زدم که سریع اومد بابارو ازم جدا کرد.هق هقم بلند شد. محمدحسین سریع با دادو هوار بابا و امیرو از اتاق بیرون

انداخت.درو که بست به طرفم برگشت:

_عشق داداش گریه نکن فدات شم.

و به طرفم اومدو سرمو تو آغوشش گرفت. 

دلم می خواست به اندازه ی تموم بدبختی هام گریه کنم. دلم میخواست زار بزنم واسه بخت سیاهم.محمد حسین موهام رو نوازش کرد و با مهربونی گفت:

-خودت رو به خاطر این چیزا ناراحت نکن. تو مهم تر از هر چیزی هستی که

ما داریم. اگر بابا و امیرحسین چیزی میگن فقط واسه ی خودته. آینده ای که

قراره داشته باشی.دستام رو مشت کردم و به سختی گفتم:

-اما من از همه شون بدم میاد.

چیزی نگفت و فقط سفت تر بغلم کرد. چند دقیقه ای به همون منوال گذشت که خودم رو عقب کشیدم. اشک های روی صورتم رو پاک کردم:

-میخوام برم بیرون.

لبخند پررنگی زد و با اشتیاق گفت:

-چرا که نه؟ خیلی هم خوبه منم باهات میام. یه حال و هوایی هم عوض میکنی. 

سرم رو تکون دادم. از اتاق بیرون رفت و من مشغول عوض کردن لباسام شدم.

مانتوی گشاد مشکی رنگم رو تنم کردم و مشغول بستن دکمه هاش شدم.

از عمد لباسایی می خریدم که دو سایز از خودم بزرگ تر بود!شالم رو روی سرم انداختم و رفتم بیرون.

بی توجه به امیرحسین که روی مبل کنار در نشسته بود از خونه زدم بیرون و توی حیاط مشغول بستن بندهای کفشم شدم.

صداش اومد:

-غصه نخور.

این نهایت احساساتش بود نسبت به من!

میدونستم دوستم داره اما همیشه خشن بود. و با تندخویی باید به آدم اینو می

فهموند. محمد حسین بیرون اومد و بعد از پوشیدن کفشاش دستم رو گرفت و

هر دو از خونه زدیم بیرون.این هواخوری برای تقویت روحیه ام خیلی خوب بود.اما نمی دونستم قراره کی رو ببینم.

خب خب اینم از این پارت 😁

امیدوارم که خوشتون اومده باشه 😍

تا پارت بعدی بای بای😉