انتقام:(پارت:۱۲)

S,S S,S S,S · 1404/3/30 09:19 · خواندن 3 دقیقه

سلام سلام ❤️

چطورین؟؟

اومدم با پارت جدید 😊😁

منتظر چی هستی بپر ادامه 💖 

#انتقام 

#پارت_۱۲

 

به دیوار بالا سرم خیره بودم. خدایا من مطمئنم اون سامیار بود

پوف کلافه ای کشیدم. قسم می خورم اگه باز ببینمش ازش نمی ترسم و انتقاممو می گیرم.

با فکرای جورواجور و انتقام بزرگم به خواب عمیقی فرو رفتم.

"ساعت ۲ نصفه شب بود که عروس برون تموم شد و من با اون دامن قشنگ داشتم قندیل می بستم! نمی دونستم دقیقا عروسیه کی بوده و من چیکاره بودم.

 

دویدم سمت ماشین که هرچه زودتر برگردم خودمو به جای گرم برسونم که دیدم ماشین پرشده و واسه من جا نیست!

سامیار که عقب نشسته بود نیشخندی زد و گفت

_اینجا بشین

می لرزیدم. خاطراتی توی ذهنم می اومد اما نمی دونستم چیه و مربوط به کیه!

اخم هام رو توی هم کشیدم و گفتم:

-یه وقت بد نگذره؟!

رفیق سامیار، افشین از پشت فرمون گفت: 

-ونوس بدو دیگه!

اسم منو از کجا میشناخت

چند دقیقه نگذشته بود که کنار گوشم گفت: 

-یه دقیقه بلندشو!

 

با صدای جیغ خودم از خواب پریدم. نفس نفس می زدم. عرق روی پیشونیم رو با پشت دستم پاک کردم.

لعنتی.

این دیگه چه خواب مزخرفی بود!

***

جلوی ساختمان پزشکان ایستادیم. نگاهی به تابلو ها خواستم بندازم که محمدحسین دستمو کشید و منو به دنبال خودش کشوند.

خوشم نمی یومد بیام اینجور جا ها. کلی صبح باهاش دعوا گرفتم سر همین. ولی وقتی مرگ خودشو قسم داد مجبور به قبول کردن شدم.

پاهامو عصبی تکون می دادم. کی قرار بود نوبتمون بشه؟

خواستم به محمدحسین اعتراضی بکنم که اسممونو صدا زدن.

دست تو دست امیر وارد شدم. مردی داشت برای خودش چایی می ریخت و پشت به ما ایستاده بود.

هیکلش شدیدا جذاب بود و ادمو مجذوب می کرد. سرمو تکون دادم و تو دلم با خودم گفتم:

_تو باید از مذکرا بدت بیاد چون اونا نرن نررر.

با برگشت اون مرد جوان به طرفمون زبونم بند اومد...

چشم ازش بر نمی داشتم. من خوب میشناختم این چشمای آبی رو... من خوب می شناختم این چشمای بی حس رو...

سرم به دوران افتاد...تمام توهیناش... اونشب...

همه با هم به مغزم هجوم اوردند.

دستمو به سرم گرفتم که محمدحسین اومد طرفمو کمکم کرد بشینم.

اون مرد...سنگینیه نگاهشو خوب حس می کردم. من قول داده بودم در برابرش خودمو نبازم.

پس نفس عمیقی کشیدمو به خودم مسلط شدم. متعجب بهم خیره بود و یه حس گنگ تو نگاهش بود.. از این چشمای ابی می ترسیدم. ولی من می تونم.

تمام بدنم می لرزید.

بلاخره به حرف اومد...وای صدااش..

_سلام..خوش اومدی.

هنوز هم صداش بم بود. این مرد کابوس شبهای منه..

به طرف مبل اشاره کرد و با لبخند محوی گفت:

-میتونی بشینی.

نفس هام تند شده بود. اون منو می شناخت؟

انگشت اشارم رو به طرف خودم گرفتم و گفتم:

-من... من رو... یادت نمیاد؟

ابروهاش رو بالا داد. پلکی زد و گفت:

-باید یادم بیاد؟ 

ناخودآگاه به طرفش هجوم بردم. میزش رو دور زدم و اونم همزمان با من، بدون اینکه از روی صندلی بلند بشه چرخید.

یقه اش رو توی مشت هام گرفتم و غریدم:

-منو یادت.. نمیاد؟

هیچ تغییر حالتی توی صورتش نبود. سرش رو کج کرد و عینکش رو در آورد. لبخند عمیق تری زد و گفت:

-شبیه یکی از بازیگرای خارجی هستی.. 

کمی خودش رو متفکر نشون داد:

-اسمش یادم نیست.

تکونی بهش دادم و جیغ کشیدم:

-منــــو یادت نیـــــست؟

در باز شد و محمد حسین اومد داخل. با دیدنم تو اون وضعیت صورتش قرمز شد و خواست به طرفم هجوم بیاره که سامیار دستش رو بالا آورد و گفت:

-من درستش میکنم... اگر میشه لطف کنید برید بیرون.

محمد حسین نیم نگاهی بهم انداخت که خشم ازش می بارید و بعد رفت بیرون. سامیار از جاش بلند شد که عقب کشیدم اما یقه اش ول نکردم.

قدش اونقدری بلند بود که سرم کاملا رو به بالا متمایل بشه. مچ دست هامو گرفت که به خودم لرزیدم. خودمو تکون دادم و جیغ زدم:

-ولم کن.. لعنتی ولم کن به من دست نزن..

خب خب اینم از این پارت ❤️

امیدوارم که خوشتون اومده باشه 😁

این روزا مراقب خودتون باشید 🫶

تا پارت بعد بای بای عشقاااا💋💋