
انتقام:(پارت:۱۳)

سلام سلام!!
اومدم با یه پارت دیگه 😁
برای خوندنش بپر ادامه 💖
#انتقام
#پارت_۱۳
تکونی بهم داد و با لحنی محکم گفت:
-آروم باش.. آروم..
سعی داشتم دستامو از حصار دست هاش بیرون بکشم. دیگه کم کم داشت گریه ام می گرفت:
-ولم کن.. تو نذاشتی آروم باشم. دستامو ول کن لعنتی میخوام برم.
نفس عمیقی کشید و با لحنی ملایم که سعی داشت من رو از این حالت تدافعی خارج کنه گفت:
-دستاتو ول میکنم. اما میشینی و چهل و پنج دقیقه از دلیل این حال خرابت میگی. پیش روانشناس رفتی؟
چشمام پر از اشک شد. بدون حرف سرم رو به طرفین تکون دادم. چشم هاش رو باز و بسته کرد و لبخند محوی زد:
-مشکلی نیست.. انگار خودم باید کار دوستان روانشناسمون رو انجام بدم.
دستام رو ول کرد و ادامه داد:
-من روانپزشکم و کارم تجویز داروئه.. الان نمی دونم تو به حرف زدن نیاز داری یا دارو.
به مبل اشاره کرد:
-لطفا بشین. باید صحبت کنیم تا بتونم بشناسمت. ببینم به کدوم نیاز داری. حرف زدن یا دارو!
قدمی به عقب برداشتم. میشناختمش؟
این همون سامیاری بود که با خشونت و بی رحمیه اون بلا رو سرم اورد؟
روی اول مبل کنار میزش نشستم. لبخندش عمیق تر شد. سرش رو کج کرد و با همون لحن ملایمش که حتی توی تصورم هم نمی گنجید گفت:
-اسم من سامیار صالحی هست.. 30 سالمه و همونطور که میبینی روانپزشکم. میشه خواهش کنم تو هم خودت رو معرفی؟
سامیار
سامیار
سامیار
اشکام دونه دونه روی گونه هام ریختن. به سختی گفتم:
-ونوس محبی .. 20 ساله که پا گذاشتم توی این جهنم.
از جاش بلند شد. اومد روی مبل رو به روم نشست. اون لبخندی که مدام نثارم می کرد رو نمی تونستم درک کنم!
-این دنیا جهنم نیست.. دست خود توئه که چجوری تصورش کنی. چجوری بسازیس. چجوری باهاش راه بیای. هوم؟ کسی مثل تو که حتی وقتی حرف هم میزنه گریه میکنه میخوای زندگیش جهنم نباشه؟ حالا چرا گریه؟ حیف این اشکا نیست که همینجوری میذاری بریزن؟
مات مونده بودم.
آب دهنم رو قورت دادم تا بغضم رو فرو بدم. با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم و بی رحمانه گفتم:
-ازت متنفرم..
حالت چهره اش لحظه ای تغییر کرد. اما سریع خودش رو جمع و جور کرد و با لبخندی به پهنای صورتش گفت:
-چرا؟ پسر به این خوبی. تازه، همش چند دقیقه است که منو میشناسی؟ این احساس یهویی از کجا اومد؟
نگاهم رو به چشمای آبیش دوختم:
-خیلی وقته تو رو می شناسم..
ابروهاش رو بالا داد:
-جدی؟ از کی؟
کمی توی مبل جا به جا شدم. نمی دونست یا خودش رو زده بود به ندونستن؟ :
-چهار سال پیش..
رنگ چهره اش تغییر کرد. بلافاصله عینکش رو درآورد و اخم هاش رو توی هم کشید:
-مطمئنی؟ دقیقا از چهار سال پیش؟
پوزخندی زدم.
این مرد خیلی بازیگر ماهری بود. باید بهش احسنت گفت.
چشمامو تو کاسه چرخوندم:
_هه.. آره. من خوب ترو یادمه. اصلا مگه میشه کابوسم یادم نباشه؟
متعجب نگاهم کرد؛ زبونی به لب های خشک شده اش کشید و گفت:
-خب مگه من چیکار کردم که شدم کابوس تو؟ میشه یه کم واضح تر حرف بزنی. لطفا!
اخم هام رو کشیدم توی هم. زیادی داشت خودشو می زد به راه دیگه:
-یعنی میخوای بگی منو یادت نیست؟
کلافه سرش رو تکون داد:
-د اگه یادم بود که نمی پرسیدم. من چهار سال پیش یه تصادف داشتم که توی اون حافظه امو از دست دادم. بعد از گذشت این همه سال هم هنوز هیچ خاطره ای از گذشته ندارم.
کم کم صورتم جمع شد. تصادف؟ حافظه؟
منو یادش نیست؟
یعنی داشت راست میگفت یا می خواست منو دست به سر کنه.
توی چشماش خیره شدم. اون نگاه درمونده اش همه چی رو ثابت می کرد!
لبخند مرموزم کم کم روی لبم نشستو سرمو کج کردم.
میخواستم یه بازی درست کنم. بنظرتون بازی با یه عوضی که بد نیست هوم؟
چشم هامو ریز کردم که مثلا آره، من دارم توجه میکنم! با مکثی کوتاه ساختگی سرمو تکون دادمو با کلافگی گفتم:
-ببخشید اشتباهتون گرفتم. از اون موقع به بعد از مردای چشم آبی بدم میاد. منو یاد اون می ندازن.
اون نور امید توی چشم هاش خاموش شد! لبخند تصنعی زد:
-مشکلی نیست. این اتفاقا پیش میاد. حالا میشه بگی چه اتفاقی برات افتاده که از مردای چشم آبی بدت میاد؟
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم و بی مقدمه گفتم:
-به من دست درازی شده
چشماش از فرط تعجب گشاد شد. اخ اگه بدونی خودت بودی که چشمات می زنه بیرون.
چندبار پلک زدو گفت:
-میشه تعریفش کنی؟کامل...
با لبخندی که سعی می کردم معلوم نشه به حتماای بسنده کردم و شروع به تعریف ماجرای تلخ کردم:
-تو چهارراه هاگل می فروختم.
صبحش اومدو گل خرید. ولی شبش کمی م.ست بود. سوارم کردو به طرف خونش رفت. اون شب من بودمو زجه هامو لبخندای اون مرد چشم ابی...
خب خب اینم از این پارت 😁❤️
میخوام شرط بزارم اگه حمایت زیاد باشه سه تا پارت میدم 😊
شرط: ۱۵ لایک و ۲۰ کامنت بدون کامنت های خودم ❤️❤️
خب تا پارت بعدی مراقب خودتون باشید!!
بای بای🫶😘