انتقام:(پارت:۱۴,۱۵)

S,S S,S S,S · 1404/4/4 14:07 · خواندن 6 دقیقه

سلام سلام ❤️

چطور مطورین؟؟

اومدم با پارت جدید(متاسفانه شرطا نرسید ولی دلم نیومد تو روز تولدم پارت ندم)

برای اینکه امروز تولدمه دو تا پارت میدمممممم😅

 

#انتقام 

#پارت_۱۴

آب دهنش رو قورت داد و با لحن آرومی گفت:

-نه به بی تفاوتیه الانت؛ نه به عکس العمل اولت! قبلا پیش روانشناس رفتی؟

ابروهامو بالا دادم.

تیز نبود!

اما خب شک کرده بود. سعی کردم کمی درماندگی به نگاهم بدم:

-نه نتونستم.. این چهار سال به هر مردی که نزدیکم بود عکس العمل نشون می دادم. حتی نمی تونستم پدر و برادرام رو تحمل کنم. تنها کسی که می تونستم فقط کمی پیشش باشم محمدحسین بود.

سری تکون دادو با چشمای ریز شده کل صورتمو از نظر گذروند .

چشمامو بستم... نگام نکن لعنتی وجودم به لرزه میوفته. نگام نکن.

سنگینیه نگاهش که کنار رفت چشمامو باز کردم. به فکر فرو رفت. نکنه یادش اومد؟ نه لعنتی من نمیخواستم اینو:

-ببخشید چیزی شده؟

سرشو تکون داد:

-سرم درد گرفته

تپش قلبم رفت بالا. سرم رو کج کردم و نگاهش کردم و آروم گفتم:

-کمکم کن..

لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد. نگاهی به ساعت توی دستش انداخت و گفت:

-بیست دقیقه از چهل و پنج دقیقه گذشته! بیا شروع کنیم. 

سرم رو تکون دادم که ادامه داد:

-ولی از همین الان گفته باشما، من روانپزشکم نه روانشناس.. شاید نتونم اونجوری که باید حالت رو خوب کنم. فقط میخوام متوجه بشم مشکلت روحیه یا جسمی!

جسمی؟ روحی؟

لعنتی وقتی یه دختری این بلا سرش میاد یکی از اینارو از دست نمیده! هر دوتا با هم نابود میشن، پودر میشن!

تکیه اش رو به مبل داد:

-کامل برام تعریف کن.. دقیقا چی شد؟ بعد از اون اتفاق نرفتید پیش پلیس و دادگاه؟ خانواده ات عکس المعلی نشون ندادن؟

سرم رو پایین انداختم. باید واقعیت هارو می گفتم در عین دروغ بودن! از پسری میگفتم که سامیار نبود اما بود...

-اون شب من از درد و فشار بیهوش شده بودم. وقتی بیدار شدم منو مثل یه آشغال از خونه پرتم کرد بیرون. خانواده ی آبروداری داشتم. 

روی پای خودمون وایساده بودیم و کار می کردیم. من و دوتا داداشم. بابامم بود اما اون فقط دود می کرد. هر چی ما میاوردیم تو خونه دود می کرد؛ مواد می گرفت، سیگار می کشید، قمار می کرد.

 با همه ی اینا به من انگ زد. حتی میخواست از خونه بندازم بیرون. اگر برادرام نبودن معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد.

نگاهش کردم تا تاثیر حرفام رو ببینم. چهرش کاملا جدی بود که با دیدن نگاهم لبخندی زد و گفت:

-تو دختر فوق العاده قوی هستی.. هر کس دیگه ای جای تو بود خودش رو نابود می کرد.

با شنیدن حرفش ناخودآگاه شروع کردم به قهقهه زدن. متعجب خیره شده بود بهم. چی داشت میگفت؟

قهقهه ام آروم آروم جاش به به لبخند تلخی داد:

-همیشه نابودی که به معنای خودکشی نیست.

سرش رو تکون داد:

-درسته.. ولی خوشحالم که تو حداقل با بدنت دشمنی نداری.

 به نظر من تو با حرف زدن آروم میشی اما خودت انگار اینو نمیخوای. خیلی سطحی از کنار همه چیز میگذری.

پوزخندی زدم:

-اگر با جزئیات بگم که میشه داستان منشور مانند!

سرفه ای مصلحتی کرد و کمی توی جاش جا به جا شد:

-بهتره که تا حدی جلو بریم. منظور من رو اشتباه گرفتی. میخوام بدونم هیچ کاری نکردین؟

 یعنی اون پسرو رها کردین به حال خودش؟

خنده ای سر دادم. نمی دونست باعث فراموشیش شدیم.

متعجب بهم خیره بود. بیچاره فکر می کرد مشکل ذهنی دارم. الان میگه برو تیمارستان.

گلوم رو صاف کردم تا به خودم مسلط بشم. سعی کردم جو به وجود اومده رو آروم کنم:

_خب به راحتی ازش نگذشتیم. داداشام چیز زیادی نگفتن. ولی فقط اینو می دونم که گوش مالیه حسابی ای شده.

سرشو تکون دادو دستاشو تو هم قلاب کرد:

-حق داشتید. اگه من بودم و برای خواهر نداشته ام چنین مشکلی پیش می اومد صد در صد پسره رو خفه می کردم.

خب خودشم حرفی زد که از افکارم پشیمون نشم. پس خودش هم بهم حق می ده که انتقام بگیرم...

#پارت_۱۵

چند دقیقه ای سکوت کردیم و هیچ کدوم چیزی نگفتیم. نگاهش کردم و که به گوشه ای خیره شد بود.

دستم رو جلوی صورتش تکون دادم که نگاهش رو بهم دوخت و باز هم همون لبخند مهربونش رو نثارم کرد:

-جانم..

جونت در بیاد.

لعنتی!

متقابلا لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

-یه احساس سبکی میکنم از هم صحبتی باهاتون.

ابروهاش رو بالا داد:

-چه خوب..

خودمو مضطرب نشون دادمو با کمی مکث گفتم:

_میشه از...این به بعد بیشتر بیام؟ 

و لبخند دلفریبی زدم که لبای خوش فرمم تو دید شد.

نگاهی به لبام انداخت و سپس به چشمام خیره شد:

_اوممم... خوبه. بیشتر بیا. منم دوست دارم همراهیت کنم.

تو دلم لبخندی زدم... اره همین خوبه. امروز چقدر بی رحم شده بودم. کمی دلم گرفت اما سریع به خودم نهیب زدم که"یادت نیست اون چطور با بی رحمی اون کار رو باهات کرد؟ تو ام باید کارتو شروع کنی..بی رحم شو ونوس بی رحم باش.."

پلکی زدم و باز با اون چشمای آبیم حالت مظلوم رو به خودم گرفتم:

-این چهار سال خیلی بهم سخت گذشت. میخوام دوباره از نو زندگیمو بسازم. دوباره؛ بشم همون ونوس قبل.

سرش رو تکون داد و گفت:

-خیلی عالیه که این تصمیم رو گرفتی. فکر کنم بهتره علاوه بر من پیش یه روانشناس هم بری. خب بالاخره اون تخصصشه و میتونه...

حرفش رو قطع کردم و قاطع گفتم:

-نه.... من دوست دارم پیش شما بیام. همونطور که گفتم تنها مردی هستید که بعد چند دقیقه صحبت باهاش احساس ارامش دارم.

متعجب شد. حتما با خودش میگه این دختره چقدر پرروعه. یه پسر دکتره خوشتیپ دیده می خواد تورش کنه. پوزخندی زدم. اما نمی دونی که من هدفم تور کردن نیست جناب صالحی...

یک لحظه چیزی از ذهنم عبور کرد. نکنه ازدواج کرده باشه؟!

سریع نگاهم رو به دستاش دوختم و وقتی دیدم حلقه دستش نیست نفس راحتی کشیدم.

هر چند، اگر ازدواج هم کرده بود فقط کار من رو ساده تر میکرد.

حرفی نداشتیم بزنیم. اصلا انگار این یه جلسه ی مشاوره نبود! باید بحث می نداختم.

که خودش پا پیش گذاشت:

-مادرت در قید حیات نیست؟

سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم و آروم گفتم:

-وقتی داشت منو به دنیا میاورد از دنیا رفت.

سرش رو تکون داد و زیر لب خدابیامرزی گفت. دوباره خودش به حرف اومد:

_منم مادر ندارم. ولی پدرم زنده اس. بعد پوزخندی زد:

-اونم چه پدری... خبری نمی گیره. 

الکی خودمو متاسف نشون دادم:

-چه ادامایی پیدا میشن واقعا...

سری تکون داد ناراحت شده بود. هه ناراحتیتم میبینیم اقای دکتر.

کمی با دستام خودمو باد زدم. کنجکاو پرسید:

-گرمته؟ سری تکون دادمو نفسمو فوت کردم بیرون.

به سمت آب سرد کن اتاقش رفتو لیوان آبی پر کرد. همونطور که به طرفم میومد گفت:

-کولر روشنه... چرا گرمتونه؟

لبخندی زدم:

-گاهی اینطور میشم. موردی نیست.

بهم رسیدو لیوانو بهم داد. تشکری زیر لبی کردم و لیوانو لاجرعه نوشیدم. پیشم نشست ولی فاصله رو رعایت کرد:

-خب نمیخوای دیگه جیزی بگی؟

یکم شیطنت که بد نبود هوم؟

خودمو بهش نزدیک کردمو با ترسی ساختگی گفتم:

-خیلی شب بدی بود.... خیلی..

امروز تا همین قدر بس بود. سرشو تکون داد و خواست چیزی بگه که بلند شدم و لبخندی زدم:

-خب من دیگه رفع زحمت می کنم.

اونم متقابلا بلند شد و با لبخنده چندشی گفت:

-می موندی حالا...

حالم ازش بهم می خورد. هنوزم بیشعور بود ... تو دلم به خودم نهیب زدم(اه ونوس تو لبخنداشو بد تعبییر می کنی. وگرنه مثل نگاه دکتر به مریضشه)

نه نه نمی خواستم قبول کنم. اصلا نمیخواستم قبول کنم. اون هنوز همون ادم عوضیه.... 

تموم شد 😊

لایک و کامنت یادتون نره 😁

تا پارت بعد بای بای 😘