🌟 شاه شب من 🌟 P13

سلام به همگی . خوبین ؟
میگما ، من میدونم داستانم چندان مالی نیست ، خیلی آشغاله ، یه دو سه نفر هم برای همراهی و همدلی میخوننش ؛ ولی انصافا یه عده ایی هستن که میخونن ، خوششون میاد ، ولی لایک نمی کنن . منظورم اونایی که عضو بلاگیکس هستن نیستا ! طرف حرفم با اون بی تربیتیه که عضو بلاگیکس نیست و داره مفت مفت هرچی توی بلاگیکس هست رو میبینه . آقا کسی با در این باره مخالفت نکنه ، چون من خودم همین کاره بودم . من همینجوری کمیک خار گل رز رو میخوندم و بقیهء پستا رو میدیدم . 😁😐
بگذریم ... برید ادامه لطفا ⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️
🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴
مرینت ، کاغذ پوستی ای را از کشوی میزش برداشت . کاغذ را همراه با قلم پر و ظرف جوهر روی میز گذاشت. کمی قلم پرش را در جوهر زد و آن را به طرف کاغذ پوستی برد ؛ ولی نمی دانست باید چه بنویسد .
مرگ از هر لحظه ایی به او نزدیک تر بود . مرگ به این معنا بود که دیگر هرگز نمی توانست دخترش را ببیند ؛ برای همین برایش میخواست نامه ایی بنویسد و در آن به او هدفش را بگوید . باید به او میگفت که چه چیزی درست و چه چیز غلط است . به چه کسی اعتماد کند و به چه کسی اعتماد نکند . باید به او میگفت چگونه ولیعهد خوبی باشد . باید به او میگفت هدف های کوچک را رها کند و به هدف های بزرگ و پر اهمیت بپردازد .
او نامه اش را اینگونه شروع کرد :
میبل عزیز ! زندگی بسیار خطرناک است .
اگر مراقب خودت نباشی خواهی مرد .
من دیگر نیستم که مراقبت باشم پس
باید خودت از خودت محافظت کنی .
قصر جایی وحشتناک است . هر حرف
که بزنی و هر کاری که انجام دهی،روزی
بر علیهت خودنمایی میکنند .
در این قصر کسانی هستند که نباید به
آنها اعتماد کنی و همیشه باید مواظب
رفتار ، حرکات و حرف هایشان باشی .
کسی که پدرت را کشت در همین قصر
است و قصد کشتنت را دارد . کسی هم
که مرا به کام مرگ میبرد ، همان کسی است
که پدرت را کشت . به هیچ کس نباید
اعتماد داشته باشی ، مخصوصا
خدمتکاران . خدمتکاران جاسوس هایی
هستند که از رگ گردن به تو نزدیک تر هستند .
آنها خطرناک ترین افراد در قصر هستند .
هر خدمتکاری که در قصر میبینی ،
ممکن است همزمان برای چندین نفر
جاسوسی کند . اگر خدمتکاری را دیدی
که از همه به تو نزدیک تر است و بیشترین
احترام را برایت میگذارد ؛ بدان او اولین کسی
است که به تو خیانت می کند ...
نامه را نیمه تمام گذاشت و به یاد شخصی افتاد که در خواب دیده بود . کسی که میبل را میکشت . در خواب دیده بود ، کسی در حال کشتن میبل است . در خوابش میبل بسیار بزرگ شده بود و در حال جان دادن بود . میترسید این هم از همان رویا هایی باشد که روزی به حقیقت میپیوندد . او چندین بار از این رویا ها دیده بود . در سرزمینی که زندگی میکرد ، خواهر بزرگترش ، ماریا ، که قربانی خدای ماه شد به او یاد داده بود . او این کار که بتواند رویایی از آینده را ببیند ، از خواهرش آموخت .
تصمیمش را گرفت . اگر این رویا هم جزوی از همان رویا های آینده بود ، باید برای دخترش این را مینوشت و به او اخطار میداد . باید به او اخطار میداد که جانش در خطر است .
قلم پرش را به حرکت در آورد و ادامهء نامه را اینگونه نوشت :
مواظب خدمتکاری باش ،
که مهر بردهء ابدی دارد
و موهایش بلند و کمی فر است .
کسی که رنگ پریده است وفرم
بینی اش با ما فرق دارد . ( بینی او
نک تیز و روبه بالا است . )
این خدمتکار نسبت به
دیگر خدمتکاران معمولی قصر و
خدمتکاران شاهزاده کلویی
خوش قیافه تر است و کمی
قیافه اش شبیه به زنان است . ( در
خدی که اگر لباس زنانه بپوشد و کمی
آرایش کند ، شبیه به یک زن میشود و
نمی توان تشخیص داد که مرد است .)
صدای این خدمتکار کمی زنانه و
نازک است . او لباسی سفید به تن دارد
و شلوارش سیاهرنگ است . چشمان
این خدمتکار قهوه ایی بسیار پر رنگ است .
بر روی دستانش لکه هایی کوچک به
چشم میخورد که رنگش با پوست رنگ
پریده اش فرق دارد . باید بسیار دقت
کرد که بتوان این لکه ها را دید . مواظب
باش . اگر چنین برده ایی را دیدی او
را نخر ، یا اگر کسی برایت چنین
برده ایی را هدیه آورد ، به هیچ عنوان
آن را قبول نکن . نه فقط این برده را
خدمتکار نزدیک به خودت ( و یا حتی
برای اسطبل ) بلکه هیچ بردهء ابدیی
را نخر و قبول نکن ؛ زیرا همین برده ایی
را که به تو معرفی کردم ، تو را خواهد کشت .
تو نباید بمیری . باید زنده بمانی و
افراد خائنی که میخواهند حکومت را در
دست خود بگیرند ، شکست بدی . باید
این افراد را سرنگون کنی . این افراد به
دنبال معجزه گر شب میگردند . فکر نکن
که این فقط یک افسانهء نابود شده باشد .
معجزه گر شب واقعی است . آن را به دست
بیاور تا بتوانی آن ها را سرنگون کنی . تا
انتقام خون های بیگناهی که
ریخته شده را بگیری . تا انتقام
پدرت و من را بگیری . باید ملکهء سرزمین
میراکل شوی و جلوی تمام آن ها را بگیری .
در تقدیر تو ملکه شدن است ، نه چیز دیگری .
پ.ن : دوستت دارم .
نامه را تا کرد و آن را درون پاکتی گذاشت و پاکت را مهر و موم کرد . وسایل را در کشوی کمد گذاشت و پاکت نامه را درون عروسک پارهء دخترش گذاشت . سپس شروع کرد به دوختن عروسک کرد .
عروسک را برداشت و از اتاق بیرون رفت . با سرعت به سمت اتاق دخترش رفت . دو نگهبان جلوی در اتاق بودند و به سرعت او را متوقف کردند . انگار او خدمتکاری ناچیز بود .
مرینت با خشم گفت :" چطور جرئت میکنید .من مادر ولیعهد هستم . حق ندارم حتی دخترم رو ببینم ؟ " با گفتن این حرف نگهبانان او را ول کردند و در را برایش باز کردند . مرینت در اتاق رفت و با فیلیکس مواجه شد . کم کم داشت حالش از فیلیکس به هم میخورد . میبل با دیدن مرینت لبخندی زد و با قیافهء رنگ پریده اش و موهایش که نصفش بافته شده بود به سمت مرینت آمد و او را محکم در آغوش کشید .
مرینت میبل را کنار زد و با عصبانیت به میبل گفت :" الان وقت بغل کردن و خوشحالی نیست میبل ! میخوای سر قبر نداشتهء منم همینقدر بخندی و خوشحال باشی ؟ " چانهء میبل لرزید . میبل فقط پنج سالش بود و رفتاری که با او کرد ، به هیچ وجه مناسب نبود .
مرینت به سمت فیلیکس رفت و به او گفت :" چی از جون من و میبل میخوای ؟ اگه میخوای بگی میخوای باهاش مهربونی کنی و آرومش کنی ، باید بهت بگم که باور نمی کنم . تو اگه میخوای با کسی مهربون باشی و آرومش کنی ، پسر خودت هست که تاز مادرش رو از دست داده . " سپس به سمت میبل رفت و عروسک را به دستش کرد و با همان خشمی که داشت در گوش میبل طوری که فیلیکس نفهمد گفت :" عروسک رو بعد از مردنم باز کن و نامهء کفتیه توش رو بخون . وای به حالت اگه جلوی کسی نامه رو بخونی !" سپس با خشم از اتاق بیرون رفت .
🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴
امیدوارم خوشتون اومده باشه . اگه خوشتون اومد حتما لایک کنید و نظر بدید و بگید از ۱ تا ۱۰ چند به از اول تا اینجای داستان میدید .
ممنونم از نگاه زیباتون 🙏🙏🙏🙏
در پناه حق ...