🌟 شاه شب من 🌟 P14

سلللللللللللللللللاممممممممم . حالتون چطوره ؟ کیا کارنامه هاشونو گرفتن و از گوشی محروم شدن ؟ 😂😂😂😂
من اومدم با یه قسمت دیگه از داستانم . 🙂😁😄
یه عزیزی یه کامنت گذاشته بود و جواب حرفی که من به اون دوستان عزیزی که عضو بلاگیکس نیستن و داستان رو میخونن داد . باید در جواب به این دوست عزیز بگم که من هیچ قصد توهینی نداشتم اون موقع . میدونم ؛ بعضی ها هستن که واقعا نمی تونن عضو بشن . من برای اینکه بگم حواسم بهشون هست و جهت شوخی گفتم ؛ ولی ظاهراً باید وسط اون حرفام استیکر خنده میزاشتم که متوجه منظورم بشید . من اون حرفا رو که داشتم میزدم داشتم از خنده منفجر میشدم . 😁 حالا اگه کسی رو ناراحت کردم ، واقعاً ازش معذرت میخوام . من دوست نداشتم کسی رو ناراحت کنم . شرمنده .
راستی ، داخل کامنتا بهم بگید از اول تا اینجای داستان از یک تا ۱۰ چه نمره ایی بهش میدید . 😄
لطفا برید ادامه ⬅️⬅️⬅️⬅️
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
حدوداً شش ماه از ورود مایکل به قصر میگذشت . یکی از پیشرفت هایی هم که داشت ، این بود که دیگر در قصر گم نمی شد و دیگر خدمتکاران را میشناخت . مایکل هر روز راس ساعت پنج از خواب بیدار میشد کار هایش را انجام میداد . موهایش هم نسبت به قبل کمی بلند تر شده بودند .
هوا روز به روز سرد تر میشد . هر روز مقدار زیادی برف می بارید و این یعنی کار تمام خدمتکاران دو برابر قبل میشد .
در این چند روز مایکل پچ پچ های خدمتکاران زن را بیشتر از هر لحظه ایی مشاهده میکرد . وقتی در راه رو ها راه میرفت و از کنار خدمتکاران زن رد میشد ، آنها بلافاصله شروع به پچ پچ کردن میکردند و نخودی میخندیدند . مایکل دلیل این پچ پچ ها را از دایان پرسیده بود و در جواب سوالش این پاسخ را دریافت کرد :" هیچی نیست . " . ولی مایکل میدانست که اتفاقی قرار است بیفتد .
آن روز مایکل مانند همیشه وقتی از راه رو های پر از نقاشی میگذشت تا به سمت حمام برود ، در کنار مجسمهء یک شوالیه که شمشیرش را در حلق یک برده کرده بود ، یک دسته از دخترانی را دید که وقتی او را دیدند شروع کردند به پچ پچ کردن و نخودی خندیدن . سپس یکی از آنها به سمت مایکل آمد و به او گفت :" سلام . من لیز هستم . نظرت چیه که با من یا یکی از دوستام بیای به جشن رقص ؟ " لیز یک قدم به مایکل نزدیک شد . مایکل که احساس خطر میکرد یک قدم عقب رفت و گفت :" شرمنده من ... من نمیتونم بیام ... " او حتی نمی دانست مراسم رقص چه مراسمی است . لیز دوقدم به مایکل نزدیک تر شد و مایکل دو قدم عقب رفت . لیز شروع کرد به بازی کردن با موهایش و پرسید :" چرا ؟ نکنه یه همراه داری ؟ " سپس نخودی خندید و یک قدم دیگر به طرفش برداشت . مایکل یک قدم عقب رفت و گفت :" ... نه ... نه همراه ندارم ... " سپس به سرعت از آنجا دور شد .
لحظهء واقعا وحشتناکی را پشت سر گذاشته بود . وقتی به حمام رفت ، لباس هایش را در آورد و پارچه ایی را دور خود پیچید و نزد دلاک حمام ، سباستین رفت . مایکل تمام ماجرا را برای سباستین بازگو کرد و از او پرسید که مراسم رقص چیست . سباستین بعد از شنیدن تمام حرف های مایکل گفت :" ببین ، جشن رقص یه جشنه که در روز سوم اولین ماه زمستون برگذار میشه . این جشن مال خدمتکارا هست . اسم اصلی جشن جشن شاه شبه و شبیه که کل مردم سرزمین میراکل اونو جشن میگیرن ؛ ولی جشن رقص جشنیه که خدمتکارا توی یه دخمهء جمع میشن و بهترین لباسایی که دارن رو میپوشن . توی جشن باهم حرف میزنن و از دغدغه هاشون برای هم میگن و مثل اشراف زاده ها رفتار میکنن . بعد با همراهشون میرقصن . " سپس یک سطل آب یخ را روی سر مایکل ریخت ، که باعث شد موهای مایکل کامل جلوی چشمش بریزند . و قیافه اش بسیار خنده دار شود .
مایکل موهایش را از جلوی چشمش کنار زد و گفت :" پس بگو چرا دخترا این روزا چقدر رو مخ شدن . ولی خب چرا نمیرن به یه نفر دیگه درخواست بدن ؟ این همه مرد . " سباستین با چنگکش سرش را خاراند و گفت :" دخترا هیچ وقت به یه مرد درخواست نمیدن . مگر این که تمام چیزایی که مد نظر دخترا هست رو داشته باشن . تو هم تمام این ویژگی ها رو داری ... مهربون ... دل نازک ... جذاب ... خوشتیپ ... " مایکل اخمی کرد و گفت :" آخه کجای من خوشتیپه ؟ کجام جذابه ؟ منم یکی مثل بقیم ! " سباستین چنگک بزرگش را روی بینی مایکل گذاشت و گفت :" دماغت با دماغ بقیه فرق داره ... تازه رنگ پوستت خیلی سفیده ... هیچ سفید پوستی نیست که اینقدر پوستش خوشگل و ... " مایکل وسط حرفش پرید و گفت :" من سیاه پوستم . " سباستین صدلیی که مایکل روی آن نشسته بود را به طرف خودش برگرداند . تعجب و ناباوری از هر هشت چشم سرخش میبارید . او گفت :" ... آخه ... چطوری ... " مایکل دستش را به سمت چشمان حیرت زدهء سباستین نزدیک کرد و گفت :" خوب دقت کن . ببین ، یه لکه های کوچیکی هستن که رنگشون نسبت به پوستم پر رنگ تره . من وقتی به دنیا اومدم پوست قهوه ایی نسبتا پر رنگ بود . حدودا تا بیست و چهار یا بیست و سه سالگی پوستم قهوه ایی بود ، تا اینکه لکه های سفیدی روی پوستم ظاهر شد . پیش دکتر که رفتم متوجه شدم که مریضم . من یه بیماری به اسم پیسی داشتم . این بیماری لکه های سفیدی روی پوستم به وجود می اورد و پوستم رو کم کم سفید میکرد . نمی تونستم جلوش رو بگیرم . برای همین شروع کردم به آرایش کردن که لکه های پوستم زیاد معلوم نشه و همین آرایش کردن هام باعث شد قیافم یکم زنونه بشه . " سباستین با شگفتی تمام گفت :" وای ... پس سیاه پوست رنگ پریده این شکلیه ... " سپس لبخندی موذیانه زد .
بعد از اینکه مایکل از حمام بیرون آمد ، مستقیم به طرف اتاقش راه افتاد که ناگهان به رز برخورد کرد . مایکل که از دیدن ناگهانی رز شکه شده بود نفس عمیقی کشید و گفت :" اوف ... تویی رز ؟ ترسوندیم ... " سپس به رز لبخندی دوستانه زد ؛ ولی رز فقط موذیانه او را نگاه کرد و گفت :" نظرت چیه با من بیای جشن رقص ؟ " مایکل کمی از رز فاصله گرفت و میخواست به سرعت از آنجا دور شود که چیزی محکم ساق پایش را گرفت .
مایکل سرش را برگرداند و فهمید آن چیز رز است . رز جیغ جیغ کنان و با حالتی خاله زنکی گفت :" تورو خدا ... بایا باهام ... همراهم بیا جشن رقص ... تورو خدا ... اگه باهام بیای نامزدم حسودیش میشه و باهام آشتی میکنه و میتونم باهاش ازدواج کنم .... تورو خدا ... عررررررررر ... عرررررر ... عررررررر ... " سپس شروع کرد به گریه کردن و کولی بازی . مایکل که متوجه شد ، رز توجه دیگر خدمتکاران و سربازان را جلب کرده به سرعت گفت :" باشه ... باشه میام ... میام رز ... " رز که این حرف را شنید . پای مایکل را رها کرد و با همان انرژی و خوشحالی قبلش در گوش مایکل گفت :" پس دنبالم بیا تا بگم باید چیکار کنی ... " سپس دست مایکل را گرف و او را به سمت اتاق خدمتکاران ولیعهد برد .
در اتاق مایکل را باز کرد و هر دو وارد اتاق شدند . رز بلافاصله گفت :" ببین ، من یه نامزد داشتم که پارسال باهام قهر کرد . همش هم تقصیر منه . اگه تو با من بیای به جشن رقص ، اون حسودیش میشه و باهام سریع آشتی میکنه ... " مایکل حرف رز را قطع کرد و گفت :" خب ، چرا ازش معذرت خواهی نمیکنی ؟ " رز اخمی کرد و گفت :" فقط جوری رفتار کن انگار من زندگیتم تا اون حسودیش بشه ... بعد از اون دیگه برات از تک شاخ ها حرف نمیزنم . قبوله ؟ " سپس دستش را جلو آورد .
پیشنهاد خوبی بود . مایکل میتوانست از شر پر حرفی های رز خلاص شود و دیگر از تک شاخ هایی که رز عاشقشان بود چیزی نشنود . فقط باید برای یک شب وانمود میکرد که عاشق رز است . لبخندی زد و دست رز را گرفت و با رضایت با او دست داد و گفت :" قبوله."
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
خیلی ممنونم که تا اینجا اومدین . امیدوارم خوشتون اومده . همونطور که اول هم گفتم ، داخل نظرات بهم بگید که از اول داستان تا الان از یک تا ده چه نمره ایی به داستان میدید .
ممنونم از نگاه زیباتون 🙏🙏
در پناه حق ...