
انتقام:(پارت:۱۷)

سلام سلام 😊
چطورین؟؟
اومدم با یه پارت دیگه 😁
برا خوندنش بپر ادامه 💖
#انتقام
#پارت_۱۷
از اتاق بیرون رفتم و رو به امیرحسین گفتم:
-گوشی میخوام.
با دیدنم تا چند ثانیه سکوت کرد. لبخندی زوری زد و گفت:
-باشه مشکلی نیست.. امروز عصر میرم برات میخرم.
سرم رو تکون دادم و زیر لب تشکری کردم. ابروهاشو بالا داد و با لحنی که چاشنیه خنده داشت گفت:
-خوشگل کردی. خبریه؟
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
حداقل باید رد گم کنی می کردم. اگر سعی می کردم گمراهشون کنم بدتر مشکوک می شدن.
بنابراین چهره ی متفکر و جدی به خودم گرفتم و گفتم:
-راستش حرفای دکتر خیلی روم تاثیر گذاشت. میخوام دیگه خودمو بسازم. مگه من چیم از بقیه دخترا کمتره؟
محمد حسین لبخندی پر از ذوق زد که دلم سوخت! توی این چهار سال جدا فقط محمد حسین کنارم بود و کمکم می کرد:
-خیلی خوبه.. خداروشکر. هر جوری بتونیم ما هم بهت کمکم می کنیم. تو فقط به زندگی برگرد قربونت برم.
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم. کجای کاری داداشه من؟
.....
تا جلسه ی بعدی اندازه ی یه قرن بهم گذشت. سخت بود اما خب گذشت. این بار به محمد حسین گفتم میخوام تنها برم. نگاهی به ساعت کردم، باید لفتش می دادم تا آخر همه برسم و تقریبا بشم آخرین مریض!
از کنار هر پسری رد می شدم تیکه ای نثارم می کرد. قدم هام رو آروم کرده بودم و بدون هیچ استرس یا عجله ای راهمو می رفتم.
صدای مسخره ی پسری اومد:
+ اووو چیکار کردی که نمی تونی راه بری خوشگل؟
به طرفش برگشتم. لبخندی زدم و گفتم:
-مطمئن باش رکورد مادر تو رو نمی شکونم.
اخم هاشو تو هم کشید. دوستاش داشتن بهش می خندیدن! از اینکه کسی به مادر آدم فحش بده متنفر بودم. اما خب وقتی طرف بیشعور بود، مگه مادر و خواهر سرش می شد؟
نگاهم رو به مشتش دوختم که صداش اومد:
-چه زبونی داری.. کوتاه کردنش تخصصه منه ها..
پوزخندی بهش زدم و زیر لب گفتم:
_زارت. جوجه...
با چشمای ریز شده و ناباور خیره ام بود:
-نه مثل اینکه باید کوتاه شه
خنده ی بلندی کردم:
_مال این حرفا نیستی.
به طرفم اومد:
-خواهیم دید . و یه لبخند مزخرف زد. تازه به خودم اومدم. اینم یه مذکر بود. نگاهم رنگ ترس گرفت که با دلسوزی ای ساختگی گفت:
-آخی جوجومون ترسید؟
چشم غره ای بهش زدم. و تو دلم گفتم*نه ونوس نترس. تو می تونی. باید به خودت مسلط باشی.* سرمو تکون دادم.
منم به طرفش قدمی برداشتمو با لحن مسخره ای گفتم:
_میدونی فرق من با قابلمه چیه؟
خنده ای سر داد:
-نه چیه؟
لبخندی زدم:
_قابلمه درشو میذاره سرش... ولی من برعکس عمل میکنم.
لحظه ای با بهت بهم خیره موند.
خیلی ضایع شده بود مردک... پوزخندی بهم زد:
-از داشته هات بگو!
نذاشت ادامه بدمو خودش گورشو گم کرد.
هوف کلافه ای کشیدمو به ساعت مچیم خیره شدم. خوبه. یکم وقت تلف شد. کار منم راحتره.
****
وارد مطب شدم که منشی نگاهی سرتاپا بهم انداخت. تعجب کرده بود. من کجا و اون دختر بی روح جلسه ی قبل کجا؟
لبخندی بهش زدم:
_سلام عزیزم. دکتر هستن؟
از بهت خارج شدو اخم کرد:
-سلام. بله داخل اتاقشونن ولی وقت ویزیت گذشته.
دختره ی اشغال واسه من اخم می کنه:
_عزیزم شما خبر بده. ایشون خودشون در جریان هستن.
سری تکون دادو با لحن مسخره ای گفت:
-آها بله از اون جریانات اخمی بهش کردم. داشت پرو می شد دختره ی عوضی.....
خب خب اینم از این پارت !!
لایک و کامنت یادتون نره ❤️
تا یه پارت دیگه بای بای😘