انتقام:(پارت:۱۸,۱۹,۲۰)

S,S S,S S,S · 1404/4/18 10:44 · خواندن 8 دقیقه

سلام سلام 😁

چطوریننن؟

اومدم با پارت جدید البته نه یکی بلکه سه تااااا🥳

منتظر چی هستی بپر ادامه مطلب 😄

 

#انتقام 

#پارت_۱۸

که یهو سامیار از اتاق به بیرون اومد و منو به اتاق کارش برد...

رو به روم نشست و مهربون گفت:

-ونوس سرکش... دلم می خواد که با کمک خودت تو رو به بهترین نقطه زندگیت برگردونم. جدا از اون محدوده ی کاریم. تو ظرفیتش رو داری که بهترینارو داشته باشی. و من خوشحالم که میتونم کمکت کنم.

با پایان حرفش توی چشمام خیره شد تا تاثیره حرفاش رو ببینه. چشمای آبیش برقی زدن که شعله های خشم توی وجودم زبونه کشید.

لبخندی به روش زدم.

چجوری باید با خودم کنار می اومدم؟

سکوتم رو که دید زبونی به لب هاش کشید و گفت:

-شاید بهتر باشه کمی دارو درمانی هم استفاده کنیم. چون بالاخره آدمایی مثل تو حتی شب هاهم کابوس می بینن. 

نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

-ولی من کابوس اون شبو نمی بینم. من اصلا کابوس نمی بینم. یه خواب معمولی که کاراکتر اصلیش سامیاره.

حرفم که تموم شد، بعد از چند لحظه سکوت متوجه شدم چی گفتم. تپش قلبم بالا رفت؛ خواستم جمع و جورش کنم که گفت:

-سامیار؟ اونم اسمش سامیار بوده؟

فورا سرم رو به طرفین تکون دادم و با استرس گفتم:

-نه نه.. من انقدر اسم شما رو پیش خانوادم گفتم، انقدر که از مهارتتون توی کارتون گفتم خود به خود اسمتون افتاده رو زبونم. وگرنه من اسم اون پسره رو نمی دونم.

لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد:

-من کاری نکردم با یک جلسه.. خودت خواستی.

تقه ای به در خورد و بعد منشی سرش رو داخل کشید و با نیم نگاهی به من گفت:

-آقای دکتر من دارم میرم. امری ندارین؟

عرق سردی روی کمرم نشست. سریع از جام پریدم و گفتم:

-منم بهتره برم دیگه.

 

خیلی ریلکس دستش رو به طرفم گرفت و اشاره کرد بشینم. و رو به منشی گفت:

-نه ممنون. خسته نباشید.

منشی سرش رو تکون داد و با لبخندی بیرون رفت و در رو بست. آروم سر جام نشستم و در حالی که سعی می کردم ترس رو از خودم دور کنم گفتم:

-کاش می ذاشتین منم برم. مثل اینکه تایمتون تموم شده. یه روز دیگه مزاحم میشم.

نفسش رو بیرون داد و باز هم همون لبخند مسخره ی تکراریش رو تحویلم داد و گفت:

-اگر با اینجا مشکل داری، می تونیم بریم کافی شاپ رو به روی مطب. اونجا ی محیط عمومیه.

به خودم نحیب زدم. ونوس چته؟ چته دختر؟ تو اومدی که اذیتش کنی. نترس. قوی باش.

بازی اول'

با دست چپم بادی به صورتم زدم:

_نه همینجا خوبه. ولی خیلی گرمه.

بلند شد و به طرف کولر رفت.

از فرصت استفاده کردم و شالمو پایین انداختم.

یقم پیدا شد. زیر تاپ پوشیده بودم و همین خوب بود. برگشت و خواست چیزی بگه که خفه شد.

لبخند نامحصوصی روی لبم اومد:

_وا چرا وایستادی؟ بیا بشین.

به خودش اومدو کنارم اومد نشست.

ولی چشمام همش روی یقه ام بود....

خب امروز تا همینجا بس بود. شالمو برداشتمو روی سرم گذاشتم:

_خب جنبه ات پایینه ها... و بعد لبخند مسخره ای زدمو کیفمو برداشتم:

_برای امروز دیگه بسته.

خواست چیزی بگه که وسط حرفش پریدم:

_نه باید برم. هنوز با خودم کنار نیومدم. فعلا.

و به طرف در رفتم.

صداش از پشت سر اومد:

_اگه با نگاهم ناراحتت کردم منو ببخش. نمی خواستم چنین چیزی پیش بیاد

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

-عیبی نداره تقصیره خودم بود.

#انتقام‌ـ۱۹

در رو باز کردم و زدم بیرون. بغض سنگینی گلوم رو گرفته بود. مجبور بودم چه کارایی انجام بدم تا به هدفم برسم!

چرا هنوزم نگاهش ناپاک بود؟

لعنت به اون شب.

لعنت به سامیار.

درستش میکنم.

دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر موندم تا بیاد. صدای بسته شدن در مطب اومد و پشت بندش صدای سامیار:

-دیر وقته. می رسونمتون.

دوست نداشتم خونمونو ببینه در نتیجه مخالفت کردم:

_نه ممنون... خودم میرم.

_نه که خیلی حجابت مناسبه؟ پس بزارم تنها ام بری این موقع شب؟

چشم غره ای بهش رفتم و با غیظ گفتم:

_گفتم که نیازی نیست.

اخم هاش رو توی هم کشید و دوباره به طرف مطب برگشت. کلید رو به در انداخت و همزمان گفت:

-الان با برادرتون تماس می گیرم. منتظر باشین اون میاد دنبالتون.

نمی دونستم از اینکه لحنش رسمی شده تعجب کنم یا این حرکت مسخرست!

محمد حسین یا امیرحسین میخواستن از پایین شهر بکوبن بیان اینجا؟

کم کمش یکی دو ساعت طول می کشید. نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم:

-بسیار خب.

برگشت و سوالی نگاهم کرد عصبانی گفتم:

-بیاین زودتر بریم.

لبخند پیروزمندانه ای زد و کلید رو از در بیرون کشید. به در آسانسور که باز بود اشاره کرد و گفت:

-برو داخل دیگه.

با حرص به طرفم آسانسور برگشتم که پاشنه ی کفشم کج شد و تقریبا با سر رفتم داخل.

دست قدرتمندی بازومو گرفت و دوباره سر پام کرد. سامیار سریع دستمو ول کرد و گفت:

-کاری که توی ذاتت نیست، به گروه خونیت نمی خوره، هرگز انجام نده.

سوالی نگاهش کردم که به کفشام اشاره کرد.

اخمی کردم و با غیظ گفتم:

-دوست دارم بپوشم. 

ابروشو بالا داد و متعجب نگاهم کرد. دلم می خواست خفش کنم. لعنتی!

وارد آسانسور شدیم و دکمه پارکینگ رو زد. دستمو گذاشتم روی گلومو پشتم رو بهش کردم. احساس خفگی کل وجودمو گرفته بود و به سختی نفس می کشیدم.

انگار متوجه شد که سرش رو به طرفم خم کرد و پرسید:

-حالت خوبه؟

چسبیدم به دیواره ی آسانسورو چشمامو بستم. به سختی گفتم:

-ازم دور شو.

تکونی نخورد که با جیغ دوباره حرفمو تکرار کردم. سریع خودش رو عقب کشید و با دو دستش، دسته ی کیفش رو چسبید!

وقتی که آسانسور ایستاد، سریع ازش خارج شدم.. نفس عمیقی کشیدم که صداش پشت سرم اومد:

-حالت خوب نیست..

حرفش سوالی نبود؛ همین عصبانیم کرد. ناخواسته داد کشیدم:

-آره حالم خوب نیست.. به تو چه ربطی داره؟

اخماشو توی هم کشید و گفت:

-صداتو بیار پایین. 

قدمی به عقب گذاشتم و با نفرت توی چشماش زل زدم. دلم می خواست فریاد بزنم که حالم ازش به هم میخوره! اما نمی شد.

برای اینکه از وقوع هر اتفاقی جلوگیری کنم، با وجود اینکه راه رفتن با اون کفشا سخت بود، شروع کردم به دویدن و از ساختمون زدم بیرون.

صداشو پشت سرم شنیدم اما اعتنایی نکردم. مگه می شد من باهاش سوار ماشین بشم و بدترین لحظات عمرم برام تداعی نشه؟

دستم رو روی دهنم گذاشته بودم. اشکام بی صدا روی گونه هام می ریخت! دلم می خواست همون لحظه قلبم بی ایسته. چرا از خودکشی می ترسیدم؟

چرا توی این چند سال تلاشی برای مردن نکردم؟

نگاهمو به خیابون دوختم که دونه دونه ماشینا با سرعت رد می شدن.

مگه چقدر طول می کشید؟

یک ثانیه تا مرگ!  

بهتره بمیرم...

#انتقام‌ـ۲۰

قدمی برداشتم که ماشینی با سرعت از کنارم رد شد. یعنی انقدر سریع اتفاق می افتاد؟

دیگه صدای هق هقم رو رها کرده بودم. مدام صحنه های اون شب شوم توی ذهنم میومد. 

قدم هامو به سمت جلو بر میذاشتم. ماشینا بوق هاشونو یکسره می کردن و با کمی انحراف از کنارم رد می شدن. جدا جالب بود! 

با شنیدن صدای ترمز ماشینی چشمامو بستمو ناخودآگاه دستامو حایل سرم کردم. منتظر موندم اما هیچ دردی رو احساس نکردم. دستامو برداشتم و به ماشین نگاه کردم.

راننده کسی نبود جز سامیار. خیره شد بود به فرمون و معلوم بود که ترسیده. منتظر موندم به خودش بیاد. اما همچنان توی همون حالت بود و نفس نفس می زد.

به طرف در رفتم. چند تقه به شیشه زدم اما حتی نگاهمم نکرد و همچنان خیره به فرمون بود!

در رو باز کردم. دستمو جلوی صورتش تکون دادم و با اینکه قلب خودم نزدیک بود از دهنم بزنه بیرون گفتم:

-هی.. خوبی؟

جوابی که نداد، مجبور شدم تکونش بدم.

خیلی آروم سرش رو به طرفم چرخوند و با صدایی که لحظه به لحظه بلند تر می شد فریاد کشید:

-تو وسط خیابون چه غلطی می کنی؟

صورتم از صدای بلندش کمی جمع شد. عقب کشیدم و گفتم:

-داشتم.. رد می شدم.

فرمون رو ول کرد و دستاشو آورد بالا. توی عمرم ندیده بودم کسی اینجوری بلرزه. نگاه خیره ی خودش به دستاش بود که انگار روی ویبره بودن!

داشت دلم براش می سوخت که به خودم نهیب زدم. بهتر که داشت حالش بدتر می شد! به درک.

قدمی به عقب برداشتم و خواستم برم که سریع پیاده شد و دستمو گرفت. به طرف ماشین کشیدم و در رو باز کرد. وادارم کرد بشینم. معترض گفتم:

-هوی.. چیکار داری میکنی؟

سوار شد و در رو چنان محکم بست که ماشین تکون شدیدی خورد. عصبانی گفت:

-می برم این دختر چموشو تحویل خانوادش بدم. کنترل روش نیست که این وقت شب می پره وسط خیابون. که چیکار کنه؟ به خودش آسیب بزنه.

اخمامو توی هم کشیدم و معترض گفتم:

-من اصلا هم نمی خواستم کار انجام بدم. مگه مرض دارم؟

با صدای فریادش جمع شدم توی خودم:

-مثل جن جلوی ماشین من ظاهر شدی. میدونی اگر ترمز نمیکردم چه اتفاقی میوفتاد؟

دستگیره رو گرفتم که در رو باز کنم و همزمان زیر لب گفتم:

-یه جرم دیگه به جرم هات اضافه می شد!

سریع گفت:

-چی؟ چی گفتی؟

سرم رو برگردوندم طرفش. یهویی زیر چشماش گود رفته بود!! آب دهنم رو قورت دادم و آروم "هیچی" گفتم. در رو باز کردم که با صدای بوق ماشینی جیغ کشیدمو سریع در رو بستم.

نیم نگاهی بهم انداخت و با تاسف سرش رو تکون داد. ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. الان حتما باید بهش می گفتم خونه مون کجاست!؟

تا می تونستم به در چسبیده بودم. احساس ترس تمام وجودمو گرفته بود. 

"-چندسالــته؟

اب دهانمو قورت دادم.

با صدایی که از ترس می لرزید گفتم:

-16سالمه...

-خــوبه؛اسمت چیه؟

اخه به این مردک چه ربطی داشت من اسمم چیه و چندسالمه؟ 

چشم غره ای بهش رفتمو کوتاه گفتم:

_ونوس.

راه نما زدو سرشو تکون داد:

_خوبه... مــنم سامــیارم."

کم کم داشت اشکم در می اومد. چرا حداقل آدرس نمی پرسید. لحظه به لحظه ی خاطرات جلوی چشمام جون می گرفت.

با بغض گفتم:

-توروخدا نگه دار.

نگاهش رو از خیابون گرفت و بهم دوخت. آروم گفت:

-چته؟

با دستام صورتمو قاب کردم و گریه کنان گفتم:

-من میخوام پیاده شم.

....

خب خب اینم از این پارت 😊 

سه تا پارت دادم پس شما هم لایک و کامنتا رو بترکونیددددد😘

تا پارت های بعد بای بای گشنگااا❤️