🌟 شاه شب من 🌟P16

یا حسین یا حسین یا حسین · 18 ساعت پیش · خواندن 9 دقیقه

سلام به همه . خوبین ؟ 

امروز هم با یه قسمت دیگه از داستانم اومدم . اگه خوشتون اومد حتماً لایک کنید و توی بخش نظرات بگید که خوشتون اومد یا نه . ( شا اینطور فرض کنید که من خلی چیزی هستم که برخلاف بقیه به جای کامنت میگم نظرات 😁😅😂 ) 

از اونجایی که من موجود به شدت مزخرف و پرحرفی هستم ، میخوام بهتون بگم که دیروز برقا مون رفت ( که این کاملا یه چیز آدیه دیگه .😂) منم که حوصلم سر رفته بود نشستم داستانم رو توی این برق رفتگی توی ایتا نوشتم . البته که اون موقع اینترنت نداشتیم( اینترنت ما نا محدود صبحانست ) و اگه اتفاقی روی پیام میزدم و ارسالش رو لغو ؛  قطعا میمردم 😂😅 امروز هم اوندم و به راحتی قسمتی که دیروز نوشتم رو کپی کردم و به راحتی وارد بلاگیکس کردم . همینقدر راحت .

 

 

 

 

خب لطفا برید ادامه 

⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️

 

 

🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

 

مایکل و رز به سمت یک میز چند پنج رفتند و دور آن نشستند . مایکل به همه نگاه کرد . گروهی از زنان خدمتکار و طلایی پوش دور هم جمع شده بودن و با غرور و کمی ناز می خندیدند . در کمی آن طرف تر گروهی از مردانی خوشتیپ ، زیبا و طلایی پوش جمع شده بودند و با غرور میخندیدند . در میان مردان شخصی با پوستی برنزه ، چشمانی آبی و موهایی سیاه که مایل به خکستری بود و با غرور در بارهء مطلبی حرف میزد .
هیچ کس نمیتوانست بگوید آن شخص زشت است و قیافه ایی افتضاح دارد ، زیرا اگر میگفت همه جوری به او نگاه میکردند گویا او دروغ بزرگ و نابخشودنی گفته .  
مایکل به آن طرف سالن که صدای داد و فریاد های بی شمار و خنده های ابلهانه به گوش میرسید نگاه کرد . در آنجا گروهی از مردان درشت هیکل دور هم جمع شده بودند . با هر خنده ایی که میکردند صدای خرناسی به گوش میرسید . آنها درشت هیکل بودند و همه بلا استثنا لباس هایی سیاه پوشیده بودند .
در میان آن ها مایکل قیافه ایی آشنا را شناخت . سریع  شالش را رور صورتش پیچاند تا آن او را نشناسد . آن چهرهء آشنا ایوان بود ، فردی که مایکل با طرف تیز یک جارو محکم به نقطهء حساسش زد و نینو را فراری داد . 
او به سمت چپ سالن نگاه کرد جایی که نینو همراه با چند مرد دیگر و یک پسر مو قرمز نشسته بودند . مایکل با دقت بیشتری به پسر نگاه کرد . پسر مو هایش را زیر کلاه پشمی و سبز رنگی قایم کرده بود . مایکل به قیافهء پسر خوب دقت کرد و فهمید آن پسر نیست ... کسی که او فکر میکرد پسر است الکس است . 
مایکل خنده اش گرفت . حالا فهمیده بود چرا وقتی رز به بقیه گفت او زودتر میرود کسی تیکه و کنایه یه رز پرت نکرد . 
مایکل به رز نگاه کرد . نگاه رز به مایکل بود . او به قدری محبت آمیز و عاشقانه به او نگاه میکرد که مایکل تماما از خجالت قرمز شد . مایکل سرفه ای کرد و با خجالت تمام گفت :" اِ ... رز ؟ میشه اینطوری ... اینطوری بهم نگاه نکنی ؟ " نگاه رز عاشقانه تر از قبل شد . مایکل که احساس ترس میکرد با ترس و خجالت گفت :" رز ... لطفا ... " ولی رز لبخندی زد و آه عاشقانه ایی کشید . مایکل از روبه روی رز کنار رفت و کنارش نشست . او همچنان به جلویش نگاه میکرد . مایکل به کسی که رز به او خیره شده بود نگاه کرد . رز به مردی تپل ، باپوستی سرخ و سفید ،موهایی بور و بسیار کم پشت، دندانی خرگوشی که از دهانش بیرون آمده بود ، با دماغی عقابی که حداقل میشد گفت سه بار شکسته است که ردایی مردانه و آبی که یک طرفش بد بسته شده بود و طرفش کثیف بود و عینکی گرد بر روی چشمانش داشت و قوز کرده بود نگاه میکرد . 
مایکل رز را کمی تکان داد و گفت :" رز ... رز ... رز کجا رو داری میبینی ... " رز به خودش آمد و گفت :" چیه ... منم دوست دارم عشقم ... " مایکل پشت چشمی نازک کرد . آهی کشید و گفت :" آها ... بگذریم ... میگم ، میشه بهم بگی کِیس مورد نظرت چه ویژگیایی باید داشته باشه ؟ " رز لبخندی زد و گفت :" اول از همه باید خوشتیپ باشه ... دوم باید خوش قیافه و رویایی باشه ... سوم باید موهای سیاه مایل به خاکستری باید داشته باشه ... چهارم نباید چاق و یا تپل باشه ... پنجم باید عضله ایی و خوش اندام باشه ... شیشم نباید قوز کنه ... هفتم باید پوستش برنزه باشه ... هشتم نباید عینکی باشه ... نهم نباید موهای کم پشتی داشته باشه . فعلا همینا رو بدونی کافیه ؛ ولی بدون من دلم پیش یکی دیگست . " سپس خنده ایی نخودی کرد . این اولین باری بود که مایکل دوست داشت یک بچه را کتک بزند . تمام معیار های رز میگفتند کسی که رز دوست دارد همان نرد جذابیست که در میان مردان طلایی پوش بود ؛ ولی معشوقه اش با تمام این ها فرق میکرد . 
مایکل به روبه رویش نگاه کرد . معشوقهء رز با اخم به مایکل نگاه میکرد . نقشهء رز داشت کار میکرد . مایکل شالش را پایی کشید و جوری وانمود کرد که انگار میخواهد به رز حرف عاشقانه ایی بزند . او در گوش رز زمزمه کرد :" نقشت داره جواب میده . شروع کن به خندیدن و وانمود کردن این که عاشقمی ... هرچقدر بیشتر وانمود کنیم زودتر حسودیش میشه و میاد پیشت . حالا بخند تا حرصش دربیاد . " سپس لبخندی زد و شروع کرد به حرف زدن با رز دربارهء این موضوع که چقدر رز زیباست .

نمیدانست چرا ، ولی از حرص دادن معشوقهء رز لذت خاصی نیبرد . انگار کسی در گوشش میگوید این کار خیلی جالب است و باید تا میتواند حرص او را دربیاورد .

رز گفت :" یه سوال داشتم . بهترین دوستایی که داری کیان ؟" مایکل لبخندی زد و گفت :" اولین دوستایی که داشتم داداشام و خواهرام بودن . بهترین دوستای هم بودیم . بعد از اونا الیزابت تیلور . یه زن فوق العاده مهربون و باحال ، بهترین دوستم بود ... اوه ... یادم رفت اون یکی هم بگم ... اون یکی بابِلز بود . یه شانپانزه بامزه که خیلی دوستش داشتم ... دلم خیلی واسهء همشون تنگ شده ... " سپس خندید و گفت :" بابلز یه مدت بود که دوست داشت هرکاری که من میکنم رو تکرار کنه . " رز خندید و پرسید :" شانپانزهء خودت بود ؟ " مایکل گفت :" آره . قبل از اینکه برده بشم آدم ثروتمند و معروفی بودم . " رز لبخندی زد و با شیطنت پرسید :" ببینم از کسیم خوشت اومده بود ؟ " ناگهان همه چیز را به یاد آورد . چطور همهء آنها را یادش رفته بود ؟ چطور توانسته بود کسی را که عاشقش بود فراموش کند ؟ دوباره همان حس مزخرف سراغش آمد ... غم ... حسی که هیچ وقت او را ترک نمی کند ... غم ... حسی که تا همه چیز عالی است ، سر و کله اش پیدا میشود و گند میزند به همه چیز ... 
رز که متوجه شد نباید این سوال را میپرسید گفت :" شرمنده ... نمیخواستم ناراحتت کنم ؛ ولی ... انگار خیلی آزارت میده ... میخوای بهم بگی ؟ شاید حال بهتر بشه . " مایکل سریع لبخندی زد و گفت :" اُه ... خدایا ببین کی داره این حرفو میزنه ! دهن لقُل لاقلین ! " سپس هر دو خندیدند . 
" هی ... اوووووونننن ...ددد ... دددختر ... نامممم ... ناممزده منه . " مایکل رویش را از رز برگرداند و معشوقهء رز را رو به روی خود دید . ( نکته : معشوقهء رز لکنت زبون داره )
نقشهء رز بر خلاف چیزی که انتظار میرفت بسیار بی نقص بود .
مایکل از جایش بلند شد و گفت :" هی هی هی ... تند نرو من عاشق این دختر هستم ... این دختر هم همسر آیندهء منه ! نه تو ! " سپس اخم ساختگیی کرد و رو به رز کرد و چشمک زد و گفت :" مگه نه عزیزم ؟ "  رز ناگهان سرخ شد و  سرش را پایین انداخت و گفت :" اِاِاِاِ ... "
در یک لحظه با این حرکت رز ،  احساس کرد میخواهد با چاقو شکم رز را جر دهد ، جگرش را در بیاورد و خام خام بخورد ... 
نقشهء رز نیمه کاره بود ... مایکل اخمی شدید به رز کرد و رو به معشوقهء رز کرد و گفت :" آقا من غلط کردم ... من عموی این دخترهء خیره سرم ... یه غلطی کردم اومدم به حرفش گوش بدم و بهم برسونمتون ... من از طرف این دختره چشم سفید ازتون معذرت میخوام ... این یتیمه ... بدبخته ... " مرد گفت :" ووووولی رز که یتیم نیییییست ... ممممن چچچچندبار با ماااادر و پدرش دیدار داشتم ... " مایکل دروغ دیگر سر هم کرد و با خشم بسیار غلیظی گفت :" تو به من گفتی پدر و مادرت مردن و جنازشونم پیدا نکردن دخترهء چشم سفید ... میدونی من چقدر شبا اشک ریختم و دلم برای پدرت که میشه برادرم تنگ شده ؟ " معشوقهء رز گفت :" توووو  عموی رز نییستی ... فامیلی رز برررروانه ... ولی تووو فامیلیت جککککسونه ... درضمننن رز و خاااانوادش سفید پوستنننن ... ولی توووو سیسیسییاه پوستی ... " مایکل آهی کشید و گفت :" آقا من مایکل بروانم ، عموی رز ... درضمن ... کی گفته من سیاه پوستم ؟ من خیلیم سفید پوستم ... " مرد با لکنت گفت :" سسسسباستین گفته ... توووو هیچچچچچ چیزت ششششبیه رز نیست ... " مایکل که دیگر اعصابش خورد شده بود گفت :" آقا مگه تو مفتشی ؟ خوبه منم گیر بدم که چرا اینقدر چاقی ؟ اصلا رز رو فراموش کن ... من به عنوان عموی رز حاضرم سگ همسر رز بشه ؛ ولی تو نشی " سپس خیلی طلبکارانه روی صندلی اش نشست و اخم کرد . 
مرد به پای مایکل افتاد و گفت :" شششرمنده ... ااااالتماست میکنم ... من عاعاعاششششق رزم ... " مایکل لبخندی زد و گفت :" باشه ... ولی یه شرطایی هم داره ... " مرد التماس کنان گفت :" هرچی باشششششه ققققبوله ... " مایکل پوزخندی زد و پیروز مندانه گفت :" تا رز هجده سالش نشده ، بقل و بوس و کارای عاشقانه و حرفای عاشقانه و نگاهای عاشقانه و پیغام پسغوم های عاشقانه ممنوعه . وقتی رز هجده سالش شد ، اون موقع همهء اینا مجاز میشه . " سپس از جایش بلند شد و از سالن بیرون رفت .

رز به دنبالش آمد و گفت :" هی ... وایسا ... " مایکل به رز نگاه کرد و با اخمی غلیظ گفت :" تا اینجای کار خیلی مدیونم شدی رز ... من در مقابل همهء این ها فقط و فقط یه چیز ازت میخوام ... دست از سرم بردار و دیگه هیچ وقت هیچ وقت دربارهء تک شاخا باهام حرف نزن ؛ وگرنه هم خودت و هم تک شاخا رو میخورم ... " سپس بدون هیچ حرفی شروع به رفتن کرد که ناگهان چیزی از پشت به او چسبید . 
مایکل برگشت و متوجه شد این رز است که او را بغل کرده . رز گفت :" ازت ممنونم مایکل ... خیلی خیلی ممنونم ... لطفا از این به بعد مثل امروز بخند و لبخند بزن ... اینطوری بهتره ." سپس خندید و رفت . 
مایکل هم خندید ، سپس به راهش ادامه داد و از دخمه خارج شد .

 

 

🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

تعداد کلمه های داستان شد ۸۰۲۴ کلمه از ۲۰۰۰۰ 

🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

 

خب امیدوارم از این قسمت هم خوشتون اونده باشه . اگر خوشتون اومده لایک کنید و توی نظرات بگید خوب بود یا نه .

 

 

 

 

 

ممنونم از نگاه زیباتون 🙏🙏🙏

 

 

 

 

 

در پناه حق ...