رویای ممنوعه پارت 3 🏮💤

𝖒𝖆𝖍𝖘𝖆 🌜 𝖒𝖆𝖍𝖘𝖆 🌜 𝖒𝖆𝖍𝖘𝖆 🌜 · 1404/4/26 20:14 · خواندن 2 دقیقه

هلووو از غار اومدم بیرون ادامه رمانو بدم ⛰️ بپرین ادامه که هنوز کلی پارت از رمان مونده خیلی قشنگه ✨❤️ اگه پارتای قبلی رو نخوندین بزنین رو برچسب بخونین 👇🏻

 


 

کل روز مورا یه حس عجیب داشت، انگار یه چیزی زیر پوستش می‌دوید و نمی‌ذاشت آروم باشه. نامه هنوز روی میز بود. چندین بار خونده بودش، ولی هیچ آدرسی، هیچ اسم و هیچ علامتی توش نبود که بگه دقیقاً باید چی کار کنه. فقط یه تاریخ.  

*"۷ فروردین، ساعت ۲۱:۴۵."*  

خب یعنی چی؟ ساعت ۲۱:۴۵ دقیقاً قراره چی بشه؟  

هرچی بیشتر بهش فکر می‌کرد، بیشتر توی یه دایره‌ی بی‌پایان گیر می‌افتاد. تا عصر، حس کنجکاوی و یه کمی ترس مدام با هم جنگ می‌کردن، اما در نهایت، کنجکاوی برنده شد.  

نامه رو دوباره برداشت، انگشتش رو روی متن کشید. باید یه نشونه‌ای باشه، یه چیزی که قبلاً ندیده بود…  

چشم‌هاش چرخید روی کاغذ، یه لکه‌ی کم‌رنگ جوهر، درست پایین‌تر از متن اصلی بود. اول فکر کرد یه اثر تصادفی‌ه، اما وقتی بیشتر دقت کرد، متوجه یه شکل شد. یه علامت.  

چند دقیقه طول کشید تا بفهمه اون علامت دقیقاً چیه. وقتی فهمید، حس کرد خونش یه لحظه یخ کرد.  

**نزدیک‌ترین کوچه به خونه‌ش.**  

ساعت **۲۱:۳۰** بود که از خونه بیرون زد. نامه رو محکم توی جیبش گرفته بود، دلش حسابی می‌کوبید. خیابون خلوت بود، هوا یه جور خاصی سنگین بود، انگار شب داشت یه راز بزرگ رو قایم می‌کرد.  

وقتی به محل مشخص‌شده رسید، مکث کرد. **۲۱:۴۴**.  

همون لحظه، صدای قدم‌هایی از پشت سرش شنید.  

یه چیزی ته دلش لرزید.  

برگشت—یه پسر هم‌سن‌وسال خودش، موهاش یه کم آشفته، یه نگاه جدی تو چشماش.  

مورا یه قدم عقب رفت، اما پسر فقط همونجا ایستاده بود، انگار اونم هنوز دقیقاً نمی‌دونست چی کار کنه.  

با یه صدای آروم گفت: "تو هم نامه رو گرفتی؟"  

مورا یه لحظه خشکش زد. "تو… تو هم نامه گرفتی؟"  

پسر یه لبخند خیلی کمرنگ زد، یه جوری که معلوم بود هنوز خودش هم گیج‌ه. از جیبش یه کاغذ درآورد و نشون داد.  

*"دقیقاً اینجا نوشته بود که باید بیام."*  

مورا دیگه مطمئن شد این قضیه یه شوخی نیست. قلبش هنوز می‌کوبید، ولی یه چیز توی نگاه اون پسر بود که باعث می‌شد حس کنه تنها نیست.  

"من مورا هستم."  

پسر سرش رو تکون داد. "آراد."  

چند ثانیه فقط همونجا ایستادن. مورا نمی‌دونست چی بگه، ولی انگار لازم هم نبود چیزی بگه. یه جور حس عجیبی بین‌شون بود، یه چیزی که معنی‌شو نمی‌فهمید.  

همون لحظه، یه صدای ضعیف از دور شنیده شد.  

یه نور کم‌سو ته کوچه.  

آراد گفت: "فکر کنم باید بریم اونجا."  

مورا یه لحظه نفسش رو نگه داشت، نامه رو محکم‌تر توی جیبش فشار داد. هنوز شک داشت. ولی ته دلش یه چیزی می‌گفت که **اگه نره، ممکنه یه چیزی رو از دست بده که هیچ‌وقت دوباره به دست نمی‌آره.**  

چشمش رو از نور برنداشت و آروم گفت: "باشه."  

و هر دو قدم برداشتند...

 

 

 

بکوبین لایکو بریم پارت بعدی ❤️ سعی می‌کنم پارتای بعدی رو هم زود زود بزارم 🌱