انتقام:(پارت:۲۲)

:(Baby girl): :(Baby girl): :(Baby girl): · 1404/4/27 13:46 · خواندن 4 دقیقه

سلام سلام!

چطورینننن؟؟

آمدم با یه پارت جدیدد😉

خب زیادی حرف نمی‌زنم ولی لطفاً داری رد میشی یه لایکم بکن و اگر کامنتم بزاری که دیگه ممنونتم میشممممم 😊

بپر ادامه 💖 

 

#انتقام 

#پارت_۲۲

آب دهنم رو قورت دادم و همونطور که سعی می کردم خودم رو جمع و جور کنم گفتم:

-یعنی چی؟

چشماش رو ریز کرد و گفت:

-من که میدونم تو یه دردی داری که از وقتی این پسره سامیارو دیدی صد و هشتاد درجه تغییر کردی. خودت بگو دلم نمیخواد بعدا خودم متوجه بشم.

شونه ای بالا انداختم:

-یعنی چی؟ اون دکتره و خیلی خوب تونسته روی رفتار من تاثیر بذاره. درک نمیکنم طرز فکرتونو. اگر واقعا از عوض شدن من، خوب شدن من یا هر چیز دیگه ای ناراحتین خب بگین! من بازم می شم همون ونوس افسرده. اینجوری راضی میشی؟

اخماشو توی هم کشید:

-یعنی چی؟ خوبه خودم بردمت پیشش. اما رفتارت واقعا ذهن منو مشغول کرده. یعنی چی که روز اول با دیدنش اونجوری قشقرق راه انداختی و جیغ داد کردی. بعد یهو شدی یه دختر سر به راه. دیشبم که اونجوری کولی بازی درآوردی نزدیک بود سکته کنم.

جدی جدی شک کرده بود و من نمی دونستم چی باید جوابشو بدم. من هم روی تخت نشستم زانوهامو تو شکمم جمع کردم. با ناراحتی گفتم:

-باشه.. حالا که این طوره من دیگه از فردا پیش دکتر صالحی نمیرم. 

سرشو تکون داد و گفت:

-خوبه.. میریم پیش یه دکتر دیگه.

از جاش بلند شد و از اتاق زد بیرون. دستمو توی موهام فرو کردم و عصبانی کشیدمشون.

همه ی نقشه هام نقش بر آب شد. باید چیکار می کردم؟ قایمکی می رفتم پیشش؟ عمرا اگر محمدحسین دوباره این اجازه رو بهم می داد!

یا شایدم باید برای دکتر جدیدی که قرار بود منو ببره کولی بازی در میاوردم و مطبشو به هم می ریختم! که آره؛ من فقط با سامیار می تونم مراحل درمانمو طی کنم!

فکر خوبی بود!

از جام پریدم و نگاهی به خودم توی آینه انداختم. هنوز اون حجم کرم و آرایش روی صورتم بود. باید پاکشون می کردم تا اون حالت نزار و افسردگی دوباره توی چهره ام نمایان بشه!

دستمال رو برداشتم و آغشته به شیرپاک کن کردم. مالیدم روی صورتم. لحظه به لحظه چهره ام شکسته تر می شد؛ غمگین تر می شد.

دستمال رو که زیر چشمم کشیدم تازه متوجه شدم من کیم! من همون دختر افسرده با چشمای گود رفته.

انتقاممو می گیرم ازت سامیار صالحی.

بهت نشون میدم که گرفتن شادی و لذت از زندگیه من چه بهای سنگینی داره! 

تقریبا یک هفته ای بود که می گذشت.

محمد حسین هر روز منو پیش یه روانشناس و روانپزشک دیگه می برد. اما همون پنج دقیقه ی اول کاری می کردم که اون سرش ناپیدا.

از جیغ کشیدن و داد و فریاد گرفته تا پریدن به دکترا! جدا تنها کاری بود که ازم بر می اومد.

آخرین تلاش محمد حسین بود. می دونستم کاری رو از پیش نمی بره و اینم مثل بقیه اوت میشه.

همونجور که سرم پایین بود منشی و تمام مریضا رو از زیر نظرم گذروندم. آبروریزی جلوی این همه آدم؟

هوفی کشیدم و دستم رو مشت کردم. ببین محمدحسین چه کرده بود با من؛ مجبور بودم چه غلطایی بکنم. لعنتی!

با شنیدن صدای منشی از جامون بلند شدیم. آخرین لحظه نگاهمو به تابلوی بالای در دوختم و اسم دکتر رو زیر لب زمزمه کردم " سام امیری "

در رو باز کردم و قبل از اینکه اجازه بدم محمدحسین وارد بشه در رو بستم. با قدم های بلند به طرف میز دکتر رفتم و دستام رو گذاشتم روش و تهدید وار شروع کردم:

-ببین داداش.. نیومدم اینجا که تو بگی دکی و من بشم مریض. اومدم کارمو راه بندازی. الان من چند دقیقه جیغ و داد میکنم و تو هم به برادرم که اون بیرون نشسته میگی که نمیتونی برای درمان کاری انجام بدی. در غیر این صورت یه سگ هار میشم که دومی نداره!

لبخندی زد و تکیه اشو به صندلیش داد و ریلکس گفت:

-چقدر جالب. بشین عزیزم.

محکم کوبیدم رو میزشو جیغ کشیدم:

-من عزیز تو نیستم

لبخندش عمیق تر شد. سرش رو کج کرد و سر تا پامو از نظر گذروند. به مبل اشاره کرد و گفت:

-بشین تا ببینم مشکلت چیه خانم جوان. 

اخمامو توی هم کشیدم و غریدم:

-با من سر شاخ نشو شاختو می شکنم. من فقط با ذکر یه دکتر راه میام. فقط از یه دکتر حرف شنوی دارم. پس بهتره اون گاله اتو باز کنی و به داداشم بگی که نمیتونی برای درمان من کاری بکنی.متوجهی؟

خب خب اینم از این پارت 😁

اگر تا الان لایک نکردی سریع لایک و بزن و کامنتم یادت نره 😘

اگر این حمایت این پارت زیاد باشه پارتای بعدی بیشتر میشهه!! 

تا پارت بعد بای بای عشقاااا 🫶