
the court of love♥️ p15♥️

سلام خوب هستین من S.k هستم نویسنده رمان های قلمرو عشق ، واقعیت و گذشت از انتقام اومدم تا براتون ی پارت خوب و جذاب بدم ببخشید بابت دیر کرد دیگه طول کشید کنکور بدم و .... آخر سر داستان حرفام رد بهتون زدم تا دیر نشده برید ادامه مطلب فقط حمایت یادتون نره حتی اون ی کامنت تون هم برام خیلیییی با ارزشه♥️ برای کسایی که داستان نمیدونم این زیر خلاصه شو میزارم شما هم اول برید پارت اول بعد بیاین ادامه مطلب♥️
داستان ما از آنجایی شروع که شاهدخت داستان ما تصمیم گرفت فرمانده پادشاهی کشورشون بشه اما در کشوری که فرمانده شدن زنان ممنوع بود !! آیا ممکنه شاهدخت ما فرمانده بشه ؟؟؟
اگه ممکنه پس با کدامین هویت ؟؟ هویت اصلی یا با هویتی به نام عقرب؟؟
آیا در این داستان عشق و عاشقی هم اتفاق خواهد افتاد؟؟؟ یا فقط یک داستان تاج و تخت ساده ای هست ؟؟
پس اگر دنبال فهمیدن این ماجرا هستید خوش آمدید به ماجراجوی جدید ما یا هم باید بگم خوش آمدید به قلمرو عشق ما ♥️
شروع پارت جدید ادامه پارت 14
از زبون مرینت :
بعد اینکه شاهزاده دستم رو پانسمان کرد بهم پیشنهاد داد که باهم بریم رو پشت بوم کاخ تا ستاره ها رو تماشا کنیم وقتی این پیشنهاد رو داد یاد روزی افتادم که مست کرده بود و اون روز به سمت میز تحریر اش رفته بود و دو متن یکسان رو روی کاغذ نوشته بود .
(فلش بک )
پروانه ی زیبای من، شاهدختِ ناشناس ، به دلایلی که شما تعیین کردین هویت شما به فراموشی سپرده شده اما اینجانب ولیعهدِ این امپراطوری آدرینِ سوم، عهد میبندم علاوه بر یک رقص تانگو یا مونت ، یکی از آرزو های شما را برآورده و شمارو به پشت بامِ کاخ ببرم
هروقت تمایل به دریافت آرزوی خود داشتید ، یک نامه ی ناشناس به من بدهید و تاریخی مشخص کنید، من در آن تاریخ عمارت شرقی که متعلق به من است را کاملا خالی از سکنه کرده و مطمئن باشید مست میکنم تا بدون لو رفتن هویت شما به قول خود عمل کنم
اینجانب دوستدارِ شما ... شاهزاده ی عاشق
یاد اون روز افتادم و با لبخند زیبایی گفتم : باشه باهات میام شاهزاده.
بعد اینکه کارش باهام تموم شد رفتیم پشت بوم کاخ و نشستیم به تماشای ستاره ها داشتیم ستاره ها رو تماشا می کردیم که ی شهاب سنگ دیدم زدم به شونه اش گفتم : شاهزاده اونجا رو ببین ی شهاب سنگ…
آدرین : وای چه باحال این دومین شهاب سنگی هست که دارم از نزدیک میبینم
با تعجب گفتم : اولین بار کی دیدی ؟؟
آدرین : اولین بار روزی که خیلی نا امید و ناراحت بودم دیدم برای خودش اون روز ماجرایی داره .
مرینت : چه ماجرایی؟؟
آدرین : پس این دفعه رو قراره من بهت یکی از خاطرات بچگیام رو تعریف کنم .
مرینت : خیلی هم عالی . شاید یکم تونستم فکرم رو از ماجرای ازدواجمون دور کنم .
آدرین : من وقتی که ۷ یا ۸ سالم بود پدرم آموزش های سلطنتی سفت و سخت خودش رو شروع کرده بود و واقعا اون روزا برام روز های سختی بودن . چون من هنوز بچه بودم و دوست داشتم بچگی بکنم یه روزی از همین روزا که با پدرم دعوا کرده بودم و داشتم نا امیدانه ستاره ها رو تماشا میکردم مادرم اومد پیشم .
(فلش بک به چند سال پیش)
امیلی : پسر کوچولوی من داره چیکار میکنه ؟؟
آدرین : هیچی مادر دارم ستاره ها رو تماشا میکنم . مگه به جز تماشا کردن ستاره ها میتونم کار دیگه ای بکنم ؟؟
امیلی : پسرم میفهمم که داری روز های سختی رو میگذرونی ولی بالاخره این روز های سختم میگذره ؛ و وقتی بزرگ بشی حتما از پدرت بابت این سخت گیری هاش ازش قدردانی میکنی .
حرفی نگفتم و باز به آسمون زیبای شب زل زدم .
وقتی عبور یه شیٕ عجیبی رو دیدم با تعجب رو به مادرم کردم گفتم : مادر اون چی بود که به سمت شمال رفت؟؟
امیلی : اون ی شهاب سنگ بود ی شهاب سنگ زیبا .
آدرین: شهاب سنگ ؟؟ تا حالا نشنیدم اسمش رو .
امیلی : میدونستی وقتی ی ستاره ای از بین میره شهاب سنگ به وجود میاد ؟؟
آدرین: ام نه نمیدونم میشه مادر بیشتر در مورداش توضیح بدی …
امیلی : ببین پسرم در کتاب ها و افسانه های قدیمی هر انسانی که بدنیا میاد باهاش هم زمان ی ستاره هم به وجود میاد و طبق این افسانه وقتی که ی انسانی میمیره ستاره اون انسان در آسمون نیز از بین میره و به صورت شهاب سنگ تا ابد غیب میشه مانند روح انسانی که از دنیا رفته .
آدرین : یعنی واقعا هر انسانی ی ستاره تو آسمون داره ؟؟
امیلی : نمیدونم واقعی یا نه چون اثبات علمی نداره ولی ما میتونم از این زاویه ستاره ای که دوست داریم رو برا خودمون انتخاب کنیم .
آدرین با هیجان و خوشحالی : واقعاااااا ؟؟
امیلی : بله که واقعا نظرت در مورد اون دو ستاره ای که در سمت شمال شرق هستن چیه هان؟؟
آدرین: عالیه .
امیلی : پس اون دو تا شد ستاره امیلی و آدرین …
( پایان فلش بک )
آدرین : از اون روز به بعد من بیشتر عاشق ستاره ها شدم و هر وقت غمگین میشدم میومدم اینجا و ساعت ها مینشستم به تماشای ستاره ها
مرینت : واقعا مادرت برعکس پدرت آدم خیلی خوب و مهربونیه قدر خوبی های مادرت رو بدون .
آدرین : ی سوال میتونم بپرسم ؟
مرینت : بپرس .
آدرین: واقعا مشکل تو با منو و پدرم چیه ؟؟
مرینت : من مشکلی باهاتون ندارم .
آدرین : دروغ نگو . من از آدمایی که دروغ میگن بشدت متنفرم .
مرینت : اگه راستش بگم که سرم میره زیر دار پس نمیتونم راستشو بگم .
آدرین : تو حرف راست ات رو بگو من کاری به کارت ندارم.
مرینت : راستشو بخوای هردوتاتون بشدت خودخواه و عوضی هستین و من از آدمای خودخواه و عوضی خوشم نمیاد.
آدرین : مگه منو و پدرم چیکار کردیم که تو اینطوری فکر میکنی ؟؟
مرینت : چیکارا نکردین؟؟ اون از اون شورشیان بدبخت . اینم از من بدبخت که مجبورم میکنه به زور با تو ازدواج کنم .
آدرین : من در این دو تا مورد بهت حق میدم من هیچ ولی پدرم اونقدرا هم که بنظر میاد بد نیست به قول مادرم من الان قدردان زحمات گذشته اش هستم .
و اینکه اگر هم پدرم الان میخواد ازدواج کنیم حتما این ازدواج به نفع حکومت هست که ما رو وادار به این کار میکنه .
مرینت : ولی سر سفره که اینا رو نمی گفتی شاهزاده !!!
آدرین : آره درسته سر سفره اینا رو نمیگفتم چون بابت اینکه پدرم داشت باز از طرف من تصمیم می گرفت ناراحت بودم.
میخواستم حداقل هر چی هم شده ملکه آینده رو خودم انتخاب کنم و اون بازم بهم مهلت انتخاب نداد ؛ و مثل همیشه خودش دست به کار شد .
تو چرا نمیخوای ؟؟ هر دختری جای تو بود با هزار جور شوق و هیجان این ازدواج قبول میکرد .
مرینت : من ؟؟ راستش تکلیف من با خودم مشخص نیست هیچی نمیدونم فقط دلم نمیخواد ازدواج کنم میترسم دوباره وابسته کسی بشم میترسم عاشق بشم درسته سال های زیادی از مرگ مادرم میگذره ولی هنوزم با مرگ اش کنار نیومدم. بخاطر همین دلم نمیخواد وابسته کسی بشم .
آدرین لبخند خاص و مرموزی زد و گفت : یعنی الان میخوای بگی عاشق و وابسته من شدی ؟؟
منم با حرارت و کمی خشم بهش چشم غره ای رفتم و گفتم : نخیرم ! منظور خاصی نداشتم کلی حرف زدم بخاطر همین کارات میگم دیگه تو عوضی و خودخواهی .
آدرین : باشه هرجور راحتی ولی هر وقت خواستی میتونی بهم عشقت رو اعتراف کنی.
چشم غره ای دیگه بهش رفتم و سکوت دلنشینی بینمون حاکم شد و تنها صدای باد ملایم به گوشم میرسید .
و تنها در این سکوت به این فکر میکردم که چطور قراره از این ازدواج فرار کنم و به انتقامم برسم .
که کم کم در این حین چشمام داشتن گرم خواب میشدن …
از زبون آدرین :
سکوت خوفناکی بینمون حاکم شد و تنها صدای باد ملایم به گوشم میرسید.
وقتی که به ازدواج با مرینت فکر میکنم ی حس خاصی وجودمو فرامیگیره فکر کنم کم کم دارم عاشق این دختر میشم اگه به من باشه که با کمال میل باهاش ازدواج میکنم ولی بخاطر مرینت هم که شده باید این ازدواج سرنگیره .
چند دقیقه بعد ی سنگینی تو شونه ام حس کردم . وقتی به شونه ام نگاه کردم دیدم مرینت سرشو گذاشته رو شونم و به خواب عمیقی فرو رفته .
فکر کنم این دختر از دنیای ملائک اومده به دنیای ما اونقدری زیبا و مست کننده ست که نمیتونم در مقابلش خودمو کنترل کنم فقط دوست دارم هر ۲۴ ساعت هر ۲۴ ساعت اش رو باهاش بگذرونم …
ولی اون چی ؟؟ اون از من خوشش نمیاد حتی شاید ی تنفری خاصی هم تو وجودش نسبت به من داشته .
قبلا هم همین فکرای احمقانه رو کرده بودم نمیدونم چرا باز این افکار مزخرف سراغم رو گرفتن .
مثل اون شب زل زدم بهش تا خوابم ببره .
زل زدم به تک تک اجزای بی نقص صورتش که مثل ی قوی سفیده.
دل میخواست تا صبح همینجوری روی شونه ام بخوابه ولی خب تا صبح همینجوری میخوابید حتما گردنش می گرفت .
بخاطر همین بغلش کردم ( براید استايل ) و بردم اتاقم و گذاشتم روی تخت سلطنتی خودم تا صبح راحت بخوابه . خودم رفتم اتاق کارم تا کارای عقب افتاده سلطنتي رو جلو ببرم .
7200 کاراکتر
خب اتمام پارت بالاخره من برگشتم با هزار جور بدبختی و مصیبت کنکور دادم الان دادشم بزرگ شده سخت شده داستان نوشتنم ولی سعی میکنم مثل تابستان سال های قبل زود زود پارت بدم به شرطی که حمایت ها عالی باشه واقعا سخته برام نوشتنش چون واقعا وقت ندارم
و با هزار مصیبت منویسم دوستون دارم♥️ فعلا شرط نمیزارم♥️