
🩷حکم اصلی p1 🩷

سلام حالتون خوبه؟ من S.K هستم قلمرو عشق ؛ واقعیت؛ گذشت از انتقام براتون ی رمان جذاب و باحال آوردم که قراره یک در میون همراه قلمرو عشق پارت گذاری بشه .خب حالا بریم ی برای ی معرفی کوچولو و بعدم برید ادامه مطلب تا اولین پارت این رمان جذاب رو بخونید و با حمایت هاتون بهش روشنایی ببخشید ♥️
این دفعه داستان ما در مورد پزشکیه که همه فکر میکنند مرتکب خطای پزشکی شده .
هیچکدام وکیل ها حاضر به قبول کردن پرونده اش نیستن ولی یکی میاد یکی که براش خیلی آشناست و قراره کمک حالش بشه .
( معرفی کامل در پارت دو به صورت تصویری )
زندگی تلخی ها و شیرینی های زیادی داره ولی زندگی من همیشه پر بود از ناکامی ها و تلخی ها .
وقتی که اون اومد به زندگیم ؛ زندگیم یک رنگ و بوی خاصی به خودش گرفت ولی متاسفانه این شیرینی
زندگی من دقیقا ۱۸۰۰ روز پیش پایان یافت و شیرینی خودش رو از دست داد .
دلتنگ اش بودم روز ها بدون اون میگذشتند بدون اینکه امیدی به برگشتش باشه .
هر وقت برمیگشتم خونه صدای جیغ جیغوی اون تموم خستگیام رو از بین میبرد .
الان کجاست ؟؟ آیا اونم مثل من از این زندگی کلافه و خسته هست ؟ یا نه برای خودش ی زندگی دیگه ای ساخته ؟؟
رفتم پشت ویترینی که سنگ های خاص و قیمتی رو در خودش جای داده بود .
جز ی سنگ همشون قیمتی بودن ولی برای منِ نوعی ، اون سنگ به ظاهر زشت و بی ارزش قیمتی بود .
چون اونو زمانی که با هم رفته بودیم لب ساحل برام پیدا کرده بود و با عشق علاقه بهم داده بود .
کاش هیچوقت اون اتفاق تلخ نمی افتاد اگه اون اتفاق نمی افتاد الان پیشم بودی .
البته بزرگترین مقصر منم !! که گذاشتم به این راحتیا بذاره بره من نباید طلاقش میدادم .
با اومدن صدای زنگ در ، افکارم از هم پاشید .
قبل اینکه در رو باز کنم به ساعت نگاه کردم ساعت 11 شب بود .
این ساعت شب کی میتونست باشه ؟
وقتی آیفون چک کردم دیدم پلیسه .
وایی بدبخت شدم احتمالا پلیس ها از ماجرای قتل پسر بچه خبردار شدن . الان من بدجوری بابت قتل اون پسر بچه به دردسر افتادم کم مشکل داشتم اینم به مشکلاتم اضافه شد .
با حفظ آرامش و خونسردی در رو باز کردم .
آدرین : سلام بفرمایید .
راجرز : آقا آدرین اگرست
آدرین : بله خودمم بفرمایید .
راجرز : ما شما رو به دلیل قتل عمد یک پسر بچه 10 ساله دستگیر میکنیم.
بدون اینکه بتونم مخالفتی کنم منو دستگیر کردن و سوار ماشین شون کردم .
با حس عذاب وجدان و ناراحتی از پنجره ماشین به اطراف نگاه میکردم .
شاید این آخرین بار بود که این بیرون میدیدم . در صورتی اینکه من مقصر این کار نبودم یعنی من اصلا همچین اشتباهی تو عمرم مرتکب نشدم .
ولی مثل همیشه بدون اینکه من بفهمم اطرافیانم بریدن و دوختن .
به همین زودیا رسیدیم به کلانتری فکر کنم این زندگی با من به سر لج افتاده بود وقتی که میخوام زمان بگذره زمان نمیگذر
و وقتی هم که میخوام زمان نگذره زمان به سرعت برق و باد میگذره مثل الان که میخواستم از آخرین لحظات آزادیم استفاده کنم .
رسیدیم به کلانتری شماره 102 قبل اینکه ببرنم به بازداشتگاه قرار شد ازم بازجویی کنند .
و منم باید خونسردی خودم رو در تمام این مدت حفظ میکردم . تا فکر نکنن واقعا مجرم من هستم .
اتاق بازجویی :
جونز : سلام آقای اگرست من بازپرس شما جونز هستم .
آدرین: سلام خوشوقتم .
جونز : شما در مورد اتهامات خود خبر دارین یا نه ؟
آدرین : بله تا حدودی خبر دارم .
جونز : میخوایین بازجویی رو از کجا شروع کنم؟
آدرین : از هر کجا که شما راحت هستید .
جونز : من اطلاعات اولیه رو میگم هر کجا که اشتباه شد شما درستش کنید . بعد هم که اصل ماجرا رو از زبون شما گوش میکنم.
آدرین : باشه هر جور راحتید .
جونز : خب شما جناب آقای آدرین اگرست پزشک متخصص کودکان به دلیل مرتکب شدن به یک اشتباه پزشکی بارز و قابل توجه در تاریخ : 2024/ 9 / 25 ( بیست و پنج سپتامبر سال 2024 تقریبا شهریور ماه ما )
باعث مرگ یک پسر بچه ده ساله شدید . با توجه به شکایت اولیای دم از شما ( خانواده پسر بچه ) ما تحقیقات اولیه خود رو شروع کردیم و در این تحقیقات اولیه شواهدی رو پیدا کردیم کاملا بر علیه شما بوده . بنابراین یک پرونده ی قضایی براتون تشکیل دادیم و حکم جلب تون رو صادر کردیم .
و از این به بعد هم پرونده تون رو میدیم به دست دادگاه و بعد دادگاه با حضور متهم یعنی شما ، وکلا و اولیای دم تشکیل میشه. در این مرحله، دفاعیات متهم یعنی شما و اظهارات شاکی یعنی پدر و مادر بچه بررسی میشه و حکم نهایی صادر میشه .
تا اینجا که حرفی ندارید ؟
آدرین : نه ندارم فقط ببخشید نتایج پزشک قانونی اومده یا نه هنوز ؟
جونز : نه هنوز خبری از اونا نشده . من الان از شما میخوام یبار دیگه ماجرا رو از زبون خودتون بگید .
آدرین : خب راستش من این اتهامات که در موردم هست رو به هیچ عنوان قبول ندارم .
من اون روز رو کاملا یادمه .
دقیقا یک روز قبل تاریخی که شما گفتید ی پسر بچه ای رو آورده بودن که به خاطر واکنش آلرژیکی در حال مرگ بود من تمام سعیمو کردم تا نجاتش بدم و من نجاتش دادم حالش کاملا خوب شده بود که فرداش یهویی حالش بعد شد من و پرستار به ماساژ قلبی شروع کردیم فشارش داشت کم کم افت می کرد بخاطر همین به پرستار گفتم 0/5 میلی گرم آدرنالین تزریق کنه تا بچه رو نجات بدیم ولی متاسفانه نتونستیم نجاتش بدیم .
اون برنگشت .
جونز : ولی طبق گفته های پرستار شما گفتید یک دوز کامل آدرنالین بهش تزريق کنه .
آدرین : من همچین حرفی نزدم . من مطمئنم که بهش گفتم 0/5 میلی گرم آدرنالین تزریق کنه این کاریه که بعد هر واکنش آلرژیکی و ایست قلبی انجام میدیم .
جونز : پس شما دو بار به بچه آدرنالین تزریق کردین درسته ؟
آدرین : بله درسته بار اول وقتی که واکنش آلرژیکی داشت بار دوم هم زمانی که ایست قلبی کرده بود .
جونز : پس ایا این ممکنه باعث مرگ ی کودک ده ساله بشه ؟؟
آدرین : نه غیر ممکنه این دارو اثر کوتاه مدتی داره اثرش در حد چند ساعته .
جونز : پس چرا بر اساس گزارشات اولیه پزشک قانونی از خون بچه مقدار زیادی آدرنالین و مورفین پیدا شده؟؟
آدرین : ببخشید آخه شما گفتید نتیجه پزشک قانونی نیومده؟
جونز : نتایج نهایی پزشک قانونی نیومده این نتایج اولیه بودن .
لطفا فعلا شما به سوالم پاسخ بدید آیا بهش مورفین تزریق کردین یا نه ؟
آدرین : نه ؛ من مورفینی تزریق نکردم دلیلی نداشتم مورفین تزریق کنم . آدرنالین رو هم به پرستار گفتم به مقدار کم و اندازه لازم تزریق کنه .
جونز : پس که اینطور ممنونم آقای اگرست لطفا این گفته هاتون رو تو ی برگه بنویسد و امضا و اثر انگشت بزنید.
بعدشم یکی و دو تا از شماره های آشنا هاتون رو زیرش بنویسد تا باهاشون هماهنگ کنیم براتون وکیل بگیرن . فعلا تا فردا بعد از ظهر مهمون ما هستین تا ببینیم چی میشه
بعد اینکه کار های گفته شده بازپرس جونز رو انجام دادم زیرش شماره وکیل ام و رئیس بیمارستان نوشتم تا منو از این جهنم نجات بدن .
خوبی ماجرا این بود که رئیس بیمارستان از این موضوع خبردار بود . امیدوارم اون بتونه تا فردا بعد ظهر کاری کنه .
تا خود صبح ی لحظه هم چشمام رو هم نبسته بودم . این اتاق کوچک داشت خفه ام میکرد . منی که توعمرم ی مورچه رو هم نکشته بودم الان این اتهامات برام خیلی سنگین بود .
و ممکنه همینطور بی گناه اعدام هم بشم . از نظر هر کسی این اتفاقات وحشتناکه ولی من وحشتناک تر از اینا رو تجربه کردم .
من زنم رو طلاق دادم زنی رو که نفسم به نفساش بند بود .
زنی رو که اولین و آخرین عشقم بود این در مقابلش هیچ بود .
ولی من میخوام بی گناه اعدام نشم .
من میخوام زندگی کنم .
من میخوام دوباره پیداش کنم و بگم که چقدر عاشقش بودم و بگم چقدر روزهای بدون تو سخت بود .
نا امیدم ! میدونم به هیچ کدوم از خواسته هام نمیرسم . اگه هم برسم مثل همیشه باید تاوان سنگینی رو پس بدم .
صدایی اومد.
راجرز : فعلا آزادید میتونید برید
آزادم؟؟ چطوری ؟؟ ساعت هنوز 11 صبح بود .
یعنی به همین راحتیا آزاد ام کردن ؟؟ یعنی به همین راحتیا به یکی از خواسته هام رسیدم ؟؟ بدون هیچ تاوانی ؟
این اولین بار بود که بدون هیچ دردسری یکی از مشکلاتم حل شد .
دیگه افکار مزاحم رو کنار زدم تا فقط از آزادی فعلی ام استفاده کنم .
همین که از کلانتری 102 خارج شدم با رئیس بیمارستان آقای لاحیف مواجه شدم آقای لاحیف پدر یکی از دوستای دانشگاهیم بود .
رفتم به سمت اش تا ازش تشکر کنم ؛ داشت با تلفن حرف میزد وقتی منو دید مکالمه خودش رو با تلفن به پایان رسوند .
آدرین : سلام آقای لاحیف خوب هستین .
لاحیف : سلام پسر حالت چطوره؟؟ شبُ چطوری گذروندی؟؟
آدرین : شب رو خودمم نمیدونم چطوری گذروندم فقط میدونم گذشت مثل هر شب دیگه ای .
لاحیف : عیب نداره ناراحت نباش روز های سخت هم میگذره .
آدرین : ممنونم که منو از زندان نجاتم دادید ؛ فکر نمیکردم بتونم به این راحتیا من آزاد بشم .
لاحیف : خواهش میکنم . من خودمم فکر نمیکردم که بتونم وکیلی برات پیدا کنم که تا بتونه تو رو از زندان آزاد کنه . وکیل خودت که پرونده رو قبول نکرد هیچ …
هیچ یک از وکلای دیگه هم پرونده تورو قبول نمیکردن از خود 11 شب تا الان انواع و اقسام تماس ها رو برقرار کردم تا بتونم وکیلی برات پیدا کنم و تا تو رو ازاد کنه .
آدرین : ممنونم ازتون واقعا براتون زحمت شد .
لاحیف : خواهش میکنم تو هم جای پسرمی اگه مطمئن نبودم بی گناهی برات کاری انجام نمیدادم.
آدرین : پس من با اجازه تون برم خونه ممنونم .
لاحیف : میتونی بری . فقط فردا عصر ساعت 5 بیا دفتر وکالت وکیل جدید ات تا در مورد جزئیات پرونده حرف بزنیم .لوکیشن رو هم بعدا برات میفرستم و اینکه میدونی که فعلا نمیتونی بیای سر کار چون منع اشتغال به کار داری .
لبخندی تلخی زدم و گفتم : باشه ممنونم فعلا .
ی تاکسی گرفتم و رفتم خونه همین که رسیدم خونه بدون معطلی ی داروی خواب آور خوردم و خودمو پرت کردم رو تختم .
باید میخوابیدم تا شر این افکار مزاحم خلاص میشدم .
باز چون سر کار نمیرفتم و بیکار شده بودم افکار قدیمی به سراغ ام اومده بودن.
ساعت 5 بعد از ظهر بود 5 ساعت تمام و کمال خوابیده بودم . بدون هیچ کابوس یا خواب بدی عجيبه
برای اینکه مابقی روز بگذره تصمیم گرفتم در یک عصر سرد
پاییزی پیاده روی کنم . کاری که اونم دوست داشت انجام بده .
لباسام عوض کردم و از خونه زدم بیرون .
وقتی که دارم از هر کوچه و پس کوچه این شهر میرم فقط خاطراتم با اون برام زنده میشه .
یادش بخیر ی زمانی این کوچه و پس کوچه ها از صدای قهقهه هاش پر شده بود . هیچوقت فکر نمیکردم که پیشم نباشه و من از کلمه یادش بخیر استفاده کنم .
الان میفهمم که چرا نویسنده های رمان های عاشقانه در کتاب های عاشقانه خود مینویسند : وقتی که قرار نیست بمونی چرا با من خاطره میسازی .
الان میفهمم چرا خاطره ساختن بده الان میفهمم که چقدر عاشق بودن سخته .
الان میفهمم الانی که دیگه خیلی دیر شده ؛ اما در حین حال این همه عاشقی ی نفرت جزئی هم تو وجودم نسبت بهش هست .
الان به کسی این حرفا رو بگم فکر میکنند من دیوونه شدم عشق در حین حال نفرت ؟؟
غیر ممکنه این دو تا متضاد با هم ی جا وجود داشته باشند .
ولی در قلب من هردوشون بود .
عاشق بودم درست ازش تنفر هم داشتم چون به این راحتیا از من گذشت ، از عشقمون گذشت ، از خاطرات مون گذشت .
قبلا نبود اش رو در این حد حس نمیکردم ولی الان بیشتر از هروقت دیگه ای حس میکنم فکر کنم بخاطر اینِ که الان کاری ندارم که افکارم رو با اون پراکنده کنم .
از کوچه و پس کوچه ها گذشتم گذشتم و رسیدم به کافه همیشگی مون جایی که اولین بار با هم قرار گذاشته بودیم .
رفتم تو و ی قهوه ای تلخ سفارش دادم و روی میز همیشگی مون نشستم همون میزی که پشت ویترین مغازه بود و به خیابان دید داشت .
شروع کردم به تماشای رهگذرا .
الان که دارم دقت میکنم هرکسی به نحوی سعی میکنه خودش و اطرافیان اش رو خوشحال کنه فقط منم که دارم خودمو به نابودی می کشونم .
بعد اینکه گارسون قهوه ام آورد چشم دوختم به فنجون قهوه ام .
اون هیچوقت قهوه تلخ دوست نداشت . همیشه قهوه بینهایت شیرینی میخورد.
هر کارش ، هر خورد و خوراک اش مثل خودش شیرین بود .
چشمام رو از فنجون قهوه گرفتم و باز به بیرون دوختم .
بارون شروع شده بود و مردم مثل همیشه در حال تکاپو و فرار از بارون بودن برعکس اون که عاشق بارون بود .
یادمه ی باری منی رو که از بارون متنفر بودم رو کشونده بود زیر بارون و با هم ساعت ها زیر بارون رقصیده بودیم .
یادمه بعد از این کار مون هر دوتامون به شدت سرما خورده بودیم . و من ساعت ها و روز ها بهش غر میزدم که تقصیر توئه که مریض شدیم .
کاش الان پیشم بود و بازم این کارا رو با هم تکرار می کردیم
.
هیچوقت دقیقا دلیل طلاق مون رو نفهمیدم …
10100 کاراکتر
برای پارت اول زیاد دادم تا با داستان بیشتر آشنا بشید و بهش علاقمند شوید لطفا مثل همیشه حمایت هاتون دو دریغ نکنید حتی شما کاربر ها منتطر کامنت های طولانی و پر از هیجان تون هستم . یکی هم تصویر کاور ممکنه هر چند یکبار عوض بشه حواستون باشه♥️
بنظرتون پارت بعدی چی میشه؟؟
فعلا شرط نمیزارم ♥️ پارت بعد قلمرو عشق رو هم پس فردا اینا سعی میکنم بزارم 🩷