سلام .

قبل از اینکه برید ادامهء مطلب لطفا این حرف من رو بخونید . ⬇️

 

حمایتاتون این چند وقت خیلی کم شده . منظورم داستان خودم نیست . منظورم پستایی هست که توی تمام وبلاگ ها هست . بیشتر پستایی که میبینم خیلی قشنگن و ارزش گرفتن ۲۰ یا ۳۰ تا لایک و کامنت دارن ولی به زور پنجتا میگیرن . بعضیا هستن خوششون نمیاد و اصلا نگاه نمیکنن . اصلا به اینا کاری ندارم . ولی بعضیا هستن از پست خوششون میاد ولی نه لایک میکنن و نه کامنت میزارن . طرف حسابم با همیناست . باور کنین از پستی که خوشتون اومده و نه لایک میکنین و نه کامنت میزارین ؛ یکی براش کلی زحمت کشیده . سر گذاشتن این پست کلی گوشیش هنگ کرده ، کلی بلاگیکس هنگ کرده و کلی اعصابش خورد شده . خلاصه با هزار بدبختی این پست رو میزاره و شما خوشتون میاد ، ولی سر سری از روش رد میشین . باور کنین وقتی کسی یه پست میزاره و میاد ببینه چقدر لایک و کامنت گرفته پستش ، وقتی میبینه به زور پنج تا لایک و یکی کامنت گرفته کلاً نابود میشه ...

اونایی هم که پست میزارن مثل شما 

        انسان هستن ! 

اونا هم همون احساساتی که شما حس میکنین رو حس میکنن ... اونا هم ناراحت میشن ... عصبی میشن ... خوشحال میشن ... دردشون میگیره ...

کاری که شما هایی که خوشتون میاد ولی فقط سر سری میگذرین ،

       آسیب زدن به روح و                احساسات یک انسان                      هست ! 

لطفا درک کنید ! 

 

اگر خواستید برید ادامهء مطلب .

 

( پ.ن : کاور خوبی هست؟ )

 

 

 

 

 

💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟

 

 

مایکل سرخوشانه به طرف دروازه های بزرگ قصر می رفت . از خوشحالی داشت بال در می آورد . ولیعهد معمولا به هر کسی اعتماد نمی کرد ، حتی به دایان که از دوران کودکی تا الانش به او خدمت می کرد ! ولی حالا چه شده بود ؟ او به مایکل که فقط شش یا هفت ماه از ورودش به قصر میگذشت اعتماد کرده بود و چنین کار بزرگی را به او سپرده بود . 
مایکل میخواست از دروازه عبور کند که یاد موضوعی افتاد . برده ها و خدمتکاران ، برای خروج از قصر به مجوز اربابشان نیاز داشتند و همین موضوع همهء سرخوشی اش را ویران کرد . 
ناگهان جرقه ایی ذهنش را باز کرد . به سرعت کیسهء پول را از جیبش در آورد و آن را باز کرد . بله ولیعهد مجوز خروج مایکل را درون کیسهء پول گذاشته بود . مایکل کاغذ پوستی را در دستش گرفت . دست خط زیبای ولیعهد ، بر روی کاغذ نوشته خودنمایی میکرد .
مایکل کاغذ پوستی را در دستش گرفت و کیسهء پول را در جیبش گذاشت .  
به نگهبانان دروازه که رسید کاغذ پوستی را بدون هیچ حرفی به یکی از آنها نشان داد . نگهبان کاغذ را گرفت و با دقت به آن و سپس مایکل نگاه کرد . نگهبان سرش را خواراند ک گفت :" من که سواد ندارم ولی میتونم با اطمینان بگم این مال ولیعهده . میتونی بری . " سپس برگه را به مایکل داد . 
مایکل برگه را در آن یکی جیبش گذاشت و به بیرون از قصر قدم گذاشت . شهر از زمین تا آسمان با شش ، هفت ماه قبل فرق کرده بود .
همه جا را چراغانی کرده بودند . سیل خروشانی از مردم در شهر بود . دکه های فراوانی این طرف و آن طرف به چشم میخورد . 
مردم دور آتشی بزرگ جمع شده بودند . یکی برای آنها آواز میخواند و میرقصید . از محتوای شعر معلوم بود دربارهء شخصی دلاور است که دشمنانش را شکست داد و مردمش را از شر بدی ها نجات داده . کمی آن طرف تر نیز پیرزن دیوانه ایی بود که به این طرف و آن طرف می پرید ، جیغ میزد و ب صدای گوش خراشش می گفت :" همهء اون پست فدرتا رو بسوزونین ... اون کثافتارا بسوزونین ... ها ، ها ها ها ! " مایکل به راهش ادامه داد . همیشه دوست داشت در خیابان ها در کنار دیگر مردمان پیاده روی کند ، در جشن های محلی شرکت کند و با هم سن و سالانش بازی کند ؛ ولی هر بار که پایش را از خانه بیرون میگذاشت ، ( با وجود اینکه صورتش را می پوشاند و یا تغییر چهره میداد ) مردم جیغ میزند ، او را دوره میکردند و از سر و کول هم بالا میرفتند تا از او امضاء بگیرند . اما حالا به یکی از آرزو های قلبی اش رسیده بود .
مایکل همه جارا با شگفتی تمام ، مثل یک کودک تماشا میکرد و لذت تمام را میبرد . همینطور که میرفت ، ردایش را کسی از پشت گرفت و آرام آن را کشید . مایکل به پشت سرش نگاه کرد . کسی که ردایش را گرفته بود ، دختر بچهء کوچکی بود . دختر موهایی بلوند ( که آنها را دم اسبی بسته بود ) ، پوستی برنزه ، چشمانی فندوقی داشت . دختر لباسی زرد و ساده به تن کرده بود . 
دختر با صدای ملایم خود گفت :" دوست داری برات یه شعر بخونم ؟ " مایکل لبخندی دندان نما زد . روی زمین دقیقا روبه روی کودک نشست و گفت :" حتماً ! " دختر نخودی خندید و شروع کرد به خواندن :" 
ای مبارز قوی ! ای قهرمان داستان ها ! تو مرد دلیر این سرزمینی ! تو رهنمای ما در این دنیای فانی ! کسی که ش...ش...آها ... شکست دادی اهریمن را ! یادت هست بین ما گرامی ! داریم به تو دِین بزرگی ! هستیم شاکر خدماتت ! " سپس منتظر شد تا عکس العمل مایکل را ببیند . مایکل لبخندی زد و گفت :" عالی بود ! خودت این شعرو از خودت گفتی ؟ " دختر سرش را به نشانهء مثبت تکان داد . مایکل پرسید :" اسمت چیه ؟ " دختر با شیرین زبانی اش گفت :" اسمم سوفیاست ! " مایکل کیسهء پول را از جیبش در آورد . آن را باز کرد و پنج سکه را از آن در آورد و گفت :" بابت شعر قشنگی که برام خوندی ممنونم سوفیا ! بیا ، اینو بگیر و باهاش برای خودت یه چیزی بگیر ! " سپس سکه ها را به سوفیا داد . سوفیا از دیدن آنها بسیار خوشحال شد . از مایکل تشکر کرد و رفت .
مایکل از جایش بلند شد تا به را هش ادامه بدهد . او از مردمی که آن اطراف بودند جای دریاچهء مردگان را پرسید . ظاهرا باید به سمت شرق میرف . اگر در راه به یک درخت بزرگ و تنومند میدید که خم شده و پیچ خورده است باید مستقیم به راهش ادامه دهد . 
از وقتی که از فصر خارج شده بود ، حدوداً نیم ساعت میگذشت و او هنوز به دریاچهء مردگان نرسیده بود . بد تر از این که هنوز دریاچه را پیدا نکرده بود ، پشه هایی بودند که او را تعقیب میکردند و با نیش زدنش او را کلافه تر از قبل میکردند . 
مایکل آنقدر خسته شده بود که دوست داشت تمام پشه ها را بگیرد و بکشد . پشه ایی روی گونه اش نشست . مایکل بیحرکت ایستاد . دستش را آرام آرام بالا آورد تا پشه را بزند . با دستش محکم سیلی به گونه اش زد . شدت ضربه به قدری زیاد بود که روی زمین افتاد . گونه اش بسیار میسوخت ولی هیچ اثری جنازهء پشه نه روی گونه اش بود و نه روی دستش .

سر جایش نشست و دهانش را باز کرد که دشنامی به پشه بدهد که چشمش به همان درخت تنومندی خورد که پیچ خوردی بود و روی زمین افتاده بود . 
با خوشحالی از جایش بلند شد و به سمت درخت رفت و به راهش ادامه داد . 
همینطور که پیش میرفت چشمش به درخت بید مجنونی که ولیعهد گفته بود افتاد . شخصی در کنار درخت ایستاده بود ؛ ولی در جایی که مایکل ایستاده بود ، چیز زیادی دیده نمی شد . 
مایکل شتابان خودش را به درخت رساند . آن شخص زنی با ردایی ساده و نارنجی رنگ بود که صورتش را پوشانده بود . مایکل از زن پرسید :" ببخشید ، شما ... " زن 
پیش دستی کرد و گفت :" شما از خدمتکارای ولیعهد هستید ؟ تا به حال شما رو ندیده بودم !" مایکل گفت :" بله . من فقط شش ماهه که اومدم . " زن پوشش صورتش را برداشت . او پوستی سفید و گندمی رنگ ، چشمانی آبی و درخشان و بینی ایی گرد و کوچک داشت . قیافه اش متعجب بود . او پوفی کرد و گفت :" ولیعهد رو چه حسابی تو رو برای کاری به این مهمی فرستاده ؟ چرا یکی از خدمتکارای شخصیش رو نفرستاده ؟ " مایکل اخمی کرد و گفت :" من یکی از خدمتکارای شخصی ولیعهد هستم ! تو روی چه حسابی تصمیم ولیعهد رو زیر سوال میبری ؟ فکر میکنی کی هستی ؟ " زن جا خورد . گونه هایش کمی سرخ شد و دیگر چیزی نگفت . 
مایکل دست چپش را در جیبش کرد و آرام در گوش زن گفت :" نمیخوای نامه رو بهم بدی و بری ؟ " زن اخمی کرد و گفت :" اونو که بهت میدم ولی منم پتا قصر همراهت میام . بانوم دستور داده قبلشون به قصر برم . " سپس دستش را در جیب ردایش کرد . نامه را از جیبش بیرون آورد و به مایکل داد . 
مایکل نامه را در جیب راست ردایش کرد و راه افتاد که برود . زن به سرعت در کنار مایکل قرار گرفت و گفت :" راستی ، اسم من زویی هست . اسم تو چیه ؟ " مایکل با بیملی گفت :" اسم منم  مایکل جوزف جکسون هست . " زویی لبخندی زد و گفت :" از دیدنت خوشحالم مایکل جوزف . البته اگه بهت برنمیخوره باید بگم اسمت یکم عجیبه . " مایکل با دستش محکم در پیشانی اش زد و گفت :" جوزف اسم وسطمه . جایی که من زندگی میکنم وقتی پسر به دنیا میاد ، اسم پدرشو به عنوان اسم وسطش میزارن ولی کاربردی نداره ... میشه گفت یه چیز تزئینیه بدرد نخوره ... " ، " ولی بازم میگم ، اسمت عجیبه ! آخه کی یه همچین اسمی روی بچش میزاره ؟ هه ... مایکل ... " سپس زد زیر خنده . 
مایکل نیز پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت . نکند فکر میکرد اسم خودش خیلی قشنگ است ؟ نام زوئی به هیچ عنوان زیبا نبود . این فکر بسیار بی رحمانه بود ؛ چون زوئی نیز نام قشنگی بود و او نمی توانست نام کسی را مسخره کند .