سلام سلام 😊

اومدم با یه پارت دیگه 😍

زیاد حرف نمی‌زنم ولی لطفاً با یه لایک و کامنت خوشحالم کن☺️

 

#انتقام 

#پارت_۲۶

مکثی کرد و نفس رو بیرون داد. لبخند محوی زد و گفت:

-تنهایی نمیشه.. اما قول میدم خودم بیشترین کمک رو بهت بکنم. خودتم باید تلاش کنی.

سرم رو تکون دادم و آب دهنم رو قورت دادم. حرفی نداشتم بزنم؛ خودش سر بحث رو باز کرد:

-کمرت خوبه؟ درد میکنه؟

سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم:

-درد میکنه اما قابل تحمله. بیشتر از درد قلبم نیست.

نگاهم رو به چشماش دوختم. مردمک چشماش می لرزید. لباشو توی دهنش کشید و گفت:

-بیا به چیزای غمگین فکر نکنیم. من الان پزشک توام. شنونده ی تمام حرفای تو. از خاطرات خوبت بگو تا حالت بهتر بشه!

لبخند تلخی زدم:

-آخه من چند ساله هیچ خاطره ی خوبی نساختم. 

از جاش بلند شد. کتش رو عقب داد و دستاشو توی جیب شلوار کرد. سرش رو خم کرد و با لحنی که مهربونی و تا حدودی شوخ طبعی توش موج می زد گفت:

-بساز، اصلا چرا بسازی؛ می سازیم! 

هر کاری کردم نتونستم جلوی لبخندم زو بگیرم. لبخندی که از روی خباثت بود و سامیار قطعا برداشتش از اون نشانه ی خوشحالی بود!

در باز شد و دکتر یا بهتر بگم سام اومد داخل. اسمش یه آوای خاصی داشت؛ انگار وسط داره حرفت نیمه کاره می موند!

نگاهی به من و سامیار انداخت و بدون مقدمه گفت:

-ببینید ما دو راه بیشتر نداریم. 

منتظر نگاهش کردیم که رو به من گفت:

-اول باید مشکلتو بگی تا من اون دو راهو بگم. اگرم مشکل داری با تکلم، روی ورقه بنویس برام.

پوزخند تلخی زدم

صورتش پر از بهت شد. چند لحظه طول کشید تا به خودش بیاد:

-ها... چقدر جالب.

سامیار معترض اسمش رو صدا زد. لبخندی زد و گفت:

-جالب واسه موضوعش نبود، جالب واسه صحیح و سالم بودن این خانومه! 

نگاهش رو بهم دوخت:

-آخه میدونی.. هر کی این اتفاق براش میوفته یا خودشو آتیش می زنه یا از بلندی میپره پایین!

سامیار این بار عصبانی غرید:

-چی داری واسه خودت بلغور میکنی سام؟ 

سام لبخندی زد. به طرفمون اومد و روی مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت:

-خب؛ میریم سر اون دو راه! اولیش اینکه تو خودکشی کنی ماهم کمکت کنیم. که کلا به دیار باقی بشتافی! 

سامیار خواست حرفی بزنه که با نگاهم بهش ازش خواستم که سکوت کنه؛ ادامه داد:

-دوم اینکه از روش پزشکی استفاده کنیم.

هیپنوتیزم؟

یعنی تمام اون صحنات یادم می رفت؟ دیگه از چی و کی میخواستم انتقام بگیرم؟

چجوری باید رد می کردم؟ آب دهنم رو قورت دادم و از جام بلند شدم. با لبخند گفتم:

-من روش اولو می پسندم.

سامیار معترض گفت:

-این چه حرفیه ونوس جان؟ 

تنها حرفی که اون لحظه به ذهنم می رسید رو به زبون آوردم. بالاخره بهتر از هیچی بود:

-من از این روشای مصنوعی خوشم نمیاد. من دلم میخواد این قضیه رو بپذیرم؛ نه اینکه فراموش کنم.!

سام دستش رو زیر چونه اش زد و مشکوک نگاهم کرد. بو برده بود! اینو خیلی راحت متوجه می شدم اما به روی خودم نمی آوردم. همون طور که با چشمای ریز نگاهم می کرد گفت:

-آره خب.. اینم یه روششه.

سامیار به مبل اشاره کرد:

-بشین درستش می کنیم. انقدر زود ناراحت نشو خب. بالاخره ما باید همه ی راه هارو امتحان کنیم.

مصنوعی، شالم جلو کشیدم و گفتم:

-اذیت میشم اینجا..گرمه. 

سام از جاش بلند شد. پنجره رو باز کرد و خیره شد بهم:

-هوا که خوبه.. چرا گرمته؟ 

تمام تنم عرق کرده بود. جدا نمی تونستم نفس بکشم. من، تنها، با دوتا پسر توی یه اتاق چیکار می کردم؟

به طرف در رفتم. دستم رو روی دستگیره گذاشتم و به سختی گفتم:

-حالم خوب نیست..

سامیار به سمتم اومد. دستش رو روی در گذاشت و سرش رو به طرفم خم کرد:

-میدونم الان چه حسی داری.. ولی باید تحمل کنی. باید باهاش کنار بیای. تو تا ابد نمی تونی از جنس مخالفت دور بمونی. 

نگاهش کردم. نفس نفس می زدم؛ توی چشماش خواهش و تمنا موج می زد.

چشمامو بستم و روی هم فشار دادم:

-برو کنار..

خودشو عقب کشید..

#پارت_۲۷

دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدم. نگاهش کردم و گفتم:

-ازم فاصله بگیرین. 

سرش رو تکون داد. برگشتم و با مکثی کوتاه روی مبل نشستم. سام با لبخند مزخرفی نگاهم می کرد. زبونی به لب هاش کشید:

-ما نمی خوریم تو رو ونوس جان. بهتره که نترسی! باید یاد بگیری با پزشک معالجت کنار بیای.

سامیار کلافه رو به سام گفت:

-بس کن.. نمی بینی حالش بده؟ ما هم باید یه جوری کنار بیایم باهاش دیگه. انقدرم جبهه نگیر لطفا.

از موقعیت استفاده کردم:

-دکتر امیری انگار کلا با من مشکل دارن. قبل از اینکه تو هم بیای چنان کوبید به پام که فکر کنم کبود شده.

سام سریع گفت:

-عه عه.. اینم بگو که پاهاتو گذاشته بودی روی میز من. تازه مثل طلبکارام اومدی توی مطبم. عجب آدمی هستیا!

سامیار دستاش رو کرد توی موهاش و کلافه گفت:

-بس کنید. چرا انقدر می پرید به هم؟ اینجوری قراره ما مراحل درمان رو انجام بدیم؟

شونه هامو بالا انداختم و حرفی نزدم.. مرتیکه ی مزخرف!

سام با پوزخند گفت:

-ناراحت نشیا ونوس جان. من با آدمای دروغگو مشکل دارم. آدم که به پزشک خودش دروغ نمیگه.

از جام پریدم. جدی جدی داشت همه چیزو به هم می ریخت! توی اون وضعیت واقعا یه بغض کردن لازم بود؛ کاری که راحت از من بر می اومد!

رو به سامیار کردم و گفتم:

-من دیگه یه لحظه هم نمی تونم اینجا بمونم. ایشون فکر میکنه من اومدم شما رو تلکه کنم. من باید به کی قسم بخورم تا باور کنید؟

سامیار چشم غره ای به سام رفت و گفت:

-سام به همه چیز مشکوکه. تو زیادتوجه نکن. مگه نه سام؟

سام با پوزخندی سرش رو تکون داد و گفت:

-من دیگه حرفی نمیزنم. اصلا میخواین برم بیرون تا راحت باشین؟

کاش می رفت. اینجوری منم راحت تر کارمو انجام می دادم.

لعنتیه نفرت انگیز!

وقتی جوابی نشنید، لبخندی زد و گفت:

-میرم بیرون با داداشت صحبت کنم. بالاخره انم باید یه کمکی به ما بکنه دیگه!

با پایین حرفش سریع از اتاق زد بیرون. سامیار اومد کنارم نشست. کمی خودم رو کنار کشیدم اما اون از جاش تکونم نخورد.

من به روبه روم خیره شده بودم و اون به نیم رخ من! صحنه جالبی بود. شروع کرد به حرف زدن:

-ببین ونوس... من به تو این حقو میدم که خودت روش درمانتو انتخاب کنی. ولی ببین، هیپنوتیزم یه روشیه که برای از یاد بردن خاطرات بد استفاده میشه. مطمئنم که شب و روز کابوس میبینی؛ هر کسی رو میبینی با اون اشتباه میگیری، خب این روش بهترین روشه.

سرم رو به طرفش چرخوندم. چونکه فاصله کم بود هنگام چرخیدن صورتمون مماس شد.

ترسیده سریع عقب کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم.

صدایی ازش در نمی اومد. آب دهنم رو قورت دادم و از جام پریدم. ناخودآگاه چشمام پر اشک شد. بدون اینکه دستمو بردارم با بغض گفتم:

-وای...

با مکثی کوتاه از جاش بلند شد. دستپاچه شده بود و اینو از رفتارش کاملا می فهمیدم.

تغییر کرده بود. خیلی زیاد!

سریع گفت:

-من نمی خواستم اینطوری بشه ونوس.. ببخشید توروخدا.. بد برداشت نکن این یه اتفاق بود. خب؟

حرفی نزدم و غیر ارادی پشت دستمو روی لبم مالیدم. بدون اینکه نگاهش کنم، به سختی گفتم:

-چه حسی داشتی؟

جوابی نشنیدم که نگاه اشک بارمو دوختم بهش. خیره شده بود به زمین؛

سوالمو تکرار کردم:

-میگم چه احساسی داشتی؟

دستشو به سرش گرفت. نفس هاش کشیده شده بود، انگار داشت به چیزی فکر می کرد.

تعادل رو کم کم داشت از دست میداد که دستشو گرفتم. استرس تمام وجودمو گرفته بود!

با حرفش تمام تنم یخ بست:

-یه حس...آشنا!

آب دهنم رو قورت دادم. کمکش کردم بشینه. برگشت و نگاهم کرد.

همچنان که نفس نفس میزد با چشماش خیره شد بهم.

دستشو به طرف صورتم آورد و گفت:

-تو کی هستی؟!

#پارت_۲۸

لعنتی!

درست حدس زده بودم. ممکن بود با یه تماس ساده هم خاطره براش زده بشه.

اگر منو یادش می اومد چی؟

شروع کردم با ننه من غریبم بازی کردن:

-یه بدبخت؛ یه بیچاره که به احساساتش لطمه زده شده. به روحش،به جسمش صدمه زدن! کسی که مثل یه دستمال کاغذی ازش استفاده کردن و بعد پرتش کردن بیرون. کسی که تو یه شب با چندتا ضربه تمام زندگیش سیاه شد.

من ونوسم... دختری که مهر بدابرویی خورد تو پیشونیش!

آب دهنش رو قورت داد. عرق پیشونیش رو با دستش پاک کرد و با صدای که به طرز شدیدی خش دار بود گفت:

-بسه ونوس.

این بار خودم دستش رو گرفتم تو دستام. یخ بودن! لرزی به تنم افتاد اما خودمو نباختم. مثل همیشه از اون  بغضای مصنوعی کردم و گفتم:

-چرا بس کنم؟ ها؟ سامیار تو چرا نگران منی؟ برای بقیه ی بیمارات هم اینقدر خوبی؟ دنبال کاراشونی؟ آره؟

دستش رو خواست بیرون بکشه که محکم تر گرفتمش. باید تا می تونستم کاری میکردم که اون اتفاق از یادش بره. حالا به هر قیمتی!

آروم و شمرده شمرده گفت:

-ونوس جان. تو الان حالت خوب نیست. دست منو ول کن با هم صحبت می کنیم.

تک خنده ای کردم که قطره اشکی از چشمم چکید. آروم دستش رو ول کردم:

-چیه؟ دلت نمیخواد دست یه دختر الوده جامعه بخوره بهت؟ تو هم فکر میکنی من نجسم؟ ها سامیـــ....

هنوز حرفم تموم نشده بود که گرمیی روی گونم حس کردم.

هنگ کرده بودم و فقط گوشمو داده بودم به صدای نفس های عمیقش!

حالت تهوع گرفته بودم.

دستمو رو گونم گذاشتم آروم گفتم:

-متنفرم.

این بار واقعا چشمه ی اشکم جوشیده بود. کلافه از جاش بلند شد و دستی توی موهاش کشید.

نفسم بالا نمی اومد. با صدای دادش تقریبا پریدم هوا:

-چرا؟

به طرف در رفت و کلید رو چرخوند و در رو قفل کرد. به طرفم اومد و خم شد سمتم.

خودم رو عقب کشیدم. این بار زمزمه کرد:

-چرا برام با بقیه ی بیمارام فرق داری ونوس؟

گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم تا هق هق نکنم. سرم رو به طرفین تکون دادم و شونه ای بالا انداختم.

نمی شناختمش!

این اون سامیار بود؟ 

از ترس یه قدم عقب برداشتم که دوباره صداش سوهان  روحم شد.

آب گلومو پایین فرستادم و زل زدم توی چشماش .

و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:

-نمیدونم 

دست از قدم برداشتن به سمتم برداشت و به سمت مخالفم چرخید.

دستی توی موهای بلندش کرد و زیر لب لعنتی گفت.

بدون حرف دیگه ایی به سمت در رفت از اتاق خارج شد.

نفس حبس شدمو بیرون دادم. قلبم تند تند می کوبید و به اصطلاح توی حلقم بود!

دستامو روی صورتم گذاشتم مطمئن بودم سرخ سرخ شده بودم. 

زیر لب گفتم:

-لعنتی.. آدمت می کنم هنوز نمی دونی همین ونوس سرکش چه خوابی برات دیده.

رفتم سمت مبلی که کنار اتاق بود کیفمو برداشتم و بعد از درست کردم وضعم از اتاق بیرون رفتم.

محمد حسین روی صندلی نشسته بود 

و روبه روش هم سامیار ایستاده بود.

محمد حسین با دیدنم سگرمه هاش باز شد و از جاش بلند شد؛ لبخند مهربونی بهم زد و اومد سمتم. با ملایمت گفت :

_خوبی ونوس؟!

لبخندی زورکی زدم و آروم گفتم:

-آره خوبم؛ میشه بریم؟...سریعتر 

همون جور آروم و بی توجه به تنش و استرسی که من داشتم گفت:

-حرفایی که اون دکتر امیری میزنه درسته؟؟

اونقدری حالم بد بود که نمی دونستم چی بگم. 

لبام خشک شده بود اما یه حس انزجار داشتم که زبون روی لب هام بکشم.

سرمو انداختم زیر و الکی گفتم: 

-آره درسته.. ببین من واقعا نمی....

نذاشت حرفم تموم کنم و گفت:

-نمیخواد توضیح بدی من موافقم هر جور تو بخوای!

آها.

پس بهش در مورد روش درمان و این چرت و پرتا توضیح داده بود.

به درک!

بدون حرف دیگه ایی دستمو گرفت و به سمت در مطب رفتیم که با صدای سامیار 

سر جام ایستادم: 

_سه روز دیگه راس ساعت 5:30 عصر نوبتته؛ منتظرتم.

مکثی کردم که محمد سریع گفت: 

-باشه

دستمو گرفت و از مطب خارج شدیم. تمام بدنم می لرزید و یخ زده بود.

محمد حسین دستم رو فشاری داد و گفت:

-یخ کردی...

دستمو روی دهنم گذاشتم و گفتم:

-حالم بده.. فکر کنم فشارم افتاده.

و با پایان حرفم بدن جلب وجه زیادی دستم رو روی لبم کشیدم.

#پارت_۲۹

تا خونه که رفتیم هزاربارصورتمو شستم. چرا این کارو کرد؟

میخواست چی رو به خاطر بیاره؟ میخواست چی رو امتحان کنه؟

وارد اتاق شدم و در رو محکم پشت سرم بستم. رفتم جلوی آینه ایستادم. نگاهی به خودم کردم.

یه قیافه نزار خودم خیره شدم. احساس می کردم هر چقدر که بیشتر وارد این راه می شم، بیشتر توی خودم می شکنم. اینکه باهاش کنار بیام؛ اینکه وجودشو تحمل کنم. به همه چیز و همه کس دروغ بگم...حتی به خودم!

بعد از اینکه کارمو تموم میکردم صد در صد خودمو خلاص می کردم. به هر روشی! اما بهترین چیزی که به ذهنم می رسید بدترین چیز ممکن بود.

با صدای بابا تکونی خوردم و به طرفش برگشتم:

-بیا یه کوفتی درست کن بخوریم.

اخمامو توی هم کشیدم:

-من آشپزم؟ یا کنیزه خونه؟ چرا اینجوری صحبت میکنی؟

برام مهم نبود بابامه!

اون فقط لقب بابا، پدر و پشتیبان رو به یدک می کشید.

پکی به سیگارش زد و با سرفه ای کوتاه گفت:

-چی گفتی؟

نفس عمیقی کشیدم و محکم گفتم:

-گفتم من کنیز نیستم.

سیگارشو پرت کرد رو فرش. از این کارا زیاد می کرد. تمام فرشای خونه سوخته بودن اما مگه عین خیالش بود؟

به طرفم اومد و خیلی ناگهانی با آرنجش کوبید تو صورتم. درد توی کل سرم پیچید. 

جیغ خفه ای کشیدم و افتادم زدم.

اشک توی چشمام حلقه زد.

خیره شدم بهش که فریاد کشید:

-دختره ی پتیاره. اگر همون روز اول که بی آبرو شدی مثل سگ می زدمت می فهمیدی کنیز کیه! ولت کردم که زبون درآوردی...

با پایان حرفش غرغرکنان از اتاق رفت بیرون. دستمو روی صورتم گذاشتم که درد پیچید توی صورتم.

لب پایینم رو به دندون گرفتم.

محکم زد، خیلی...

امیرحسین وارد اتاق شد. با دیدنم سریع به سمتم اومد و کنار زانو زد:

-ونوس ونوس ونوس.. صد بار بهت بگم دهن به دهنش نذار؟ ببین چیکارت کرده. این حتما کبود میشه.

قطره اشکی از چشمم چکید:

-اذیتم می کنه. من نمی تونم تحمل کنم امیرحسین. بخدا بلایی سر خودم میارم.

اخماشو توی هم کشید. زیر بغلمو گرفت و بلندم کرد. به طرف تخت برم و نشوندم و گفت:

-قوی باش...

بغض کرده گفتم:

-من قویم. قویم که الان صحیح و سالم رو به روی تو نشستم.

لبخند محوی زد چونه مو گرفت و سرم رو تکون آرومی داد؛ با مهربونی گفت:

-بغض نکن کوچولوی زشت!

ابروهامو بالا دادم. بغض و گریه و درد صورت و خلاصه هر کوفتی رو فراموش کردم. این چی گفت؟

کوچولوی زشت؟

از کی تا حالا انقدر با من صمیمی شده بود که اینجوری باهام حرف بزنه؟

آب دهنمو قورت دادم. خواست بره که دستشو گرفت. به طرفم برگشت و سوالی نگاهم کرد که گفتم:

-چیزی شده؟

این بار اون ابروهاشو بالا داد! با خنده گفت:

-یعنی چی؟ باید چیزی شده باشه؟

شونه هامو بالا انداختم. زبونی به لب هام کشیدم و با تردید گفتم:

-نه... ولی خب میدونی؟ تو هیچ وقت اینجوری با من حرف نمیزنی. چیزی میخوای؟

با خنده سرشو تکون داد و گفت:

-ب-و-س میخوام.

از فرط تعجب چشمام تا آخرین حد ممکن باز شده بود! این چی می گفت؟

چشمامو ریز کردم.

به اینکه شیش تیغ کرده بود باید شک می کرد؟

یا به اون خنده ی عمیق روی لب هاش؟

صورتم رو نزدیکش بردم که خندید و بوسه ای روی گونه ام زد. بلند شد که بازم دستشو گرفتم.

برگشت و گفت:

-باز چیه؟

دستشو ول کردم:

-مبارکه.. حالا کی میریم خاستگاری؟

لبخند روی لبش خشک شد. هعی! امیرحسینم رفت. دیگه من می موندم و محمدحسین و بابا..

وقتایی که محمد حسین میرفت سر کار دیگه من پیش بابا تنها بودم و کتک کاری شروع می شد!

لبخند محوی زدم که دردی توی صورتم پیچید اما اهمیت ندادم:

-اسمش چیه؟

پیشونیش رو خاروند و با حالتی که انگار از هیچی خبر نداره گفت:

-در مورد چی داری حرف میزنی؟

خب خب اینم از این پارت ❤️

لایک و کامنت یادتون نره اگر بالا باشه تند تند پارت میدم پس تا پارت بعد بای بای گشنگااا 😊